جوان نوزده ساله یک تنه مقابل بعثیها ایستاد
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از مشرق، علم و معرفت سنگر را بر تحصیل ارجح دانستی، تا اینگونه بصیرت و عقوبیتت را به رخ بکشی، اسلحه را روی دوش گذاشتی و سینه سپر کردی و بیپروا راهی نبرد حق علیه باطل شدی، مهربان و خوشدل بودی
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از مشرق، علم و معرفت سنگر را بر تحصیل ارجح دانستی، تا اینگونه بصیرت و عقوبیتت را به رخ بکشی، اسلحه را روی دوش گذاشتی و سینه سپر کردی و بیپروا راهی نبرد حق علیه باطل شدی، مهربان و خوشدل بودی و با خلقیاتت دل همه را برده بودی، همرزمهایت را، پدر و مادر را، خواهر و برادر را.
چه کشید مادرت در فراغت، وقتی سهماش از وجودت شد یک کوله پر از خاطرات، کمرش زیر چرخ و فلک روزگار شکست. سالها در فراقت سوخت و ساخت و اشک ریخت به پایت و چشم به راهت تا شاید خبری،اثری، نشانی از تو دریابد، سالها با یک دنیا آرزو چشم انتظارت ماند. سالها وقتی میدید جوانها یک به یک سر و سامان میگیرند و داماد میشوند حسرتی به دلش میماند، غبطه میخورد.
خوش داشت همیشه رخت دامادی بر تنت ببندد و قدوبالایت را هزاربار قربان صدقه برود.
پدر که گویی شده بود یعقوب در فراق یوسف دمل اندوه را میریخت درونش، دست آخر فراق را تاب نیاورد و قبل از آمدنت رخت سفر بربست و پرکشید.
درست چهارده سال بعد آمدی و تنها چند تکه استخوان از تو شد سهم دلتنگیها، آمالها، بیقراریهای مادر.
از سواد علمآموزی معرفتت که حرف میشود، زبان قاصر میشود، کم میآورد، خواهرت هنوز بهانه تو را میگیرد و هنوز دیدههایش با شنیدن نام زیبایت تر میشود، کلامت در گوش برادر زنگ میزند و نامههایت که با جوهر خون نوشتی، نماز، روزه، احترام به پدر و مادر فراموش نشود.
جوان نوزده ساله یک تنه مقابل بعثیها ایستاد و اجازه ورود عراقیها به کانال حنظله را نداد!
تو که بودی که اینگونه دلها را با خود بردی؟
شهید علی زمانی متولد سال ۱۳۴۳ در روستای کلوچ از توابع شهرستان طارم زنجان چشم به جهان گشود. نام پدرش عیوضعلی و مادرش مرضیه نام داشت. پس از مدتی برای زندگی وارد شهرستان کرج شدند. وی به عنوان بسیجی از جهاد سازندگی به جبهه رفت و در تاریخ نوزدهم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی به فیض رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش سالها در فکه باقی ماند سر انجام در تاریخ ۱۳۷۴/۵/۴ پس از شناسایی به وطن بازگشت و در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.
گفتگوی اختصاصی با برادر و خواهر شهید علی زمانی:
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
من برادر شهید علی زمانی هستم و سه سال از علی آقا کوچکترم
چند فرزند هستید؟
ما ۸ فرزند بودیم، ۴ برادر و ۴ خواهر علی آقا فرزند ششم خانواده بود
شغل و تحصیلات شهید چه بود؟
علی آقا تا سوم راهنمایی درس خواند و مکانیک جهاد بود.
رابطهتان با علی آقا چطور بود؟
من و علی آقا خیلی با هم رفیق بودیم، همه جا با هم میرفتیم، زمان جبهه برای من نامه میفرستاد و تاکید میکرد به نماز و روز و احترام به پدر و مادرم. وقتی از روستایمان طارم آمدیم چیزی نداشتیم و خانه و زندگیمان خیلی ساده بود. یک زیلو پهن کرده بودیم و چراغ علاءالدین کهنه و یک ماهیتابه و چندتا قاشق همین و بس! هرروز صبح ساعت ۹ که میشد با علی آقا میرفتیم بربری میخریدیم و مینشستیم لب جاده به حرکت ماشینها نگاه میکردیم. جنگ که شد علی آقا از سمت جهاد سازندگی به جبهه رفت و پیغام فرستاد که پشت خط جبهه هستم برای اینکه نمیتوانست منطقه را جلو برود از جهاد استعفا داد و عضو سپاه شد
پدر و مادر با جبهه رفتن ایشان چطور برخورد کردند؟
پدر و مادرم راضی به جبهه رفتنش نبودند، بخصوص پدرم اجازه نمیداد اما علی آقا شور داشت، زرنگ بود، در خانه ما چون زن سالاری بود میرفت سراغ مادرم او را راضی میکرد و حرف میزد و مادرم هم پدرم را راضی میکرد
اخلاق و رفتار ایشان چگونه بود؟
خیلی مهربان و خوشاخلاق و زرنگ بود. به همه احترام میگذاشت و محبت میکرد
خاطرهای از علی آقا دارید؟
سال ۱۳۶۰ جانباز شد و با شکم باندپیچی شده برگشت خانه. یک ماهی در تبریز بیمارستان بستری بود و صدایش را درنیاورد بعدها ما فهمیدیم. حدود چهل پنجاه روز ماند. بخاطر زخمش مجبور بود تیمم کند. آمد حیاط وضو بگیرد، متوجه شد مادرم از جلوی در خیابان خاک آورده گفت؛ این خاک از کجا آمده؟ این خاک درست نیست، معلوم نیست از کجا آمده
حیاط باغچهی کوچکی داشتیم یک درخت کوچکتر هم داخلش. از بغل درخت شروع کرد به خاک کندن، خاکها را جمع کرد و ریخت داخل سینی و روی بخاری خشک کرد و بعد با آن تیمم کرد و گفت؛ این خاک خودمان است.
روایت خواهرانه از شهید علی زمانی
من خواهر کوچک علی آقا هستم. وقتی زخمی شد و برگشت مدتی خانه بود و میگفت حوصلهام سر میرود. من به همراه دوستانم بازی میکردم که صدایم زد و گفت: دوست دارید قرآن یاد بگیرید؟
گفتم: آره
دوییدم و دوستانم را صدا زدم وقتی دید قبول کردیم، خوشحال شد و رفت بیرون برایمان میز و سه تا صندلی فلزی کوچک خرید.
نشستیم روبرویش و برادرم از آن روز به ما قرآن یاد میداد و من قرآن را از همان سن کودکی از برادرم یاد گرفتم. همیشه زن برادرهای دیگرم را صدا میزد و رساله را باز میکرد و برایشان احکام و مسئله میگفت، حرفش این بود که باید احکام را بدانید
آخرین باری که رفت مدام منتظر نامهاش بودیم. تا اینکه بعد از مدتی فقط ساکش را آوردند، نمیدانستیم شهید شده یا اسیر. آن روز خانهی ما غلغله شد، کار مادرم فقط گریه و زاری بود، از هوش میرفت به هوش میآمد و دوباره از هوش میرفت. یادم میآید اسرا که برگشتند، مادرم رفت لا به لای جمعیت دنبال برادرم، فکر میکرد اسیر شده، یکی یکی جوانها را میپایید تا شاید علی را پیدا کند. چندین سال انتظار کشید همیشه در فامیل هر کس داماد میشد، مادرم میگفت کی بشود علی من برگردد و لباس دامادی تناش کنم، آرزویش این بود، خیلی دوست داشت علی را در رخت دامادی ببیند. بعد از چهارده سال پیکرش وقتی برگشت مادرم گفت دیگر راحت شدم، آرام شدم.
*هانیه بیات
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰