گدایی محبتی که به طلاق ختم شد!
در ۲۹ سالگی با مردی ازدواج کردم که قبلا طلاق گرفته اما فرزندی نداشت. ظرف سه روز عقد کردیم، من بعد از عقد صورت همسرم را که کارگر بود، دیدم، بدون جهیزیه و با مهریهای بسیار ناچیز همراه او شدم و به این شهر غریب آمدم. از شوهرم هیچ چیز نمیدانم، فقط اینکه او قبلا
در ۲۹ سالگی با مردی ازدواج کردم که قبلا طلاق گرفته اما فرزندی نداشت. ظرف سه روز عقد کردیم، من بعد از عقد صورت همسرم را که کارگر بود، دیدم، بدون جهیزیه و با مهریهای بسیار ناچیز همراه او شدم و به این شهر غریب آمدم.
از شوهرم هیچ چیز نمیدانم، فقط اینکه او قبلا ازدواج کرده بود و خانه و اسباب و اثاثیه از قبل داشت، تازه بعد از گذشت یک سال از ازدواجمان فهمیدم که عقیم است و بچهدار نمیشود.
من که در خانوادهای پرجمعیت بزرگ شده بودم و همیشه اطرافم شلوغ بود، در اینجا بسیار تنها بودم و کسی را نداشتم، پدر و مادر و خواهر و برادرانم نیز در شهری دیگر زندگی میکردند.
قبل از ازدواج با خواهش و اصرار تا دوم راهنمایی درس خواندم سال سوم راهنمایی بودم که مادرم مرا مجبور به قالی بافی کرد تا کمک خرج خانواده باشم.
کار همسرم طوری بود که در ماه ۲۵ روز سرکار بود و من درخانه تنها بودم و فقط پنج روز همسرم را میدیدم که از او هم هیچ محبتی ندیدم یکباره دور و برم را خالی احساس کردم.
کم کم پای خانم همسایه به خانهام باز شد به خانهمان آمد و با هم شروع به صحبت میکردیم و چون من کسی را نداشتم مثل تشنهای که به آب رسیده طی سه ماه تمام زندگیام را برای او تعریف کردم از همه چیز با او صحبت میکردم بیشتر من صحبت میکردم و او شنونده بود.
فقط دنبال هم صحبت میگشتم، آن موقع که وارد خانه مهین شدم، اصلا فکرش را نمیکردم که کارم به اینجا بکشد.
چندباری هم به خانه شان رفته بودم و همسرش مسعود را دیده بودم. طی پنج ماه رابطهمان خیلی صمیمی شد آنها هم بچهای نداشتند. من وقتهایی که همسرم سرکار بود به خانه آنها می رفتم و حتی شبها هم در خانه شان میخوابیدم.
رفته رفته متوجه حرکتهای غیرعادی مسعود شدم از قبل میدانستم که آخر هفتهها در خانهشان مهمانی است و بساط نوشیدنیهای الکلی و مشروبات در خانه شان دارند. کار به جایی رسید که به بهانه صحبت با مهین خانم و به منظور رسیدن و هم صحبت شدن با مسعود و هم بساط شدن با او به خانه شان میرفتم و از ۲۵ روزی که شوهرم سرکار بود۲۰ روز را خانه آنها بودم.
شدیداً به آنها وابسته و دلبسته شده بودم. هیچ کسی تا به حال به من محبت نکرده بود. حتی من را درست صدا نمیزدند و اسمم را درست نمیگفتند. هر حرف و حرکات کوچک مسعود برایم شیرین و جذاب بود. وقتی این دو از دلبستگی شدید من به خودشان مطمئن شدند به من پیشنهادهای مختلفی دادند که به هیچ کدامشان نتوانستم نه بگویم.
من همان صحبت های ناچیز مسعود و هم صحبتی با مهین را میخواستم. چند باری در نبود شوهرم از خانه مان برای پنهان کردن مواد مخدر و مشروبات الکلی استفاده کردند.
بعدها متوجه شدم برای لو نرفتن خانه خودشان از خانه من برای ایجاد مکان برای کارهای غیر اخلاقی استفاده میکردند.
در یکی از روزها که تازه شوهرم به محل کار خود رفته بود و مسعود در حال جاسازی مواد مخدر در انباری خانه ما بود، ناگهان شوهرم را در آستانه درب انباری دیدم.
شوهرم شروع به دعوا و سر و صدا کرد کرد و قصد کشتن مسعود را داشت. اینقدر ترسیده بودم که با پلیس تماس گرفتم و از همسایه ها کمک خواستم.
ما الان در حال متارکه هستیم و من از قبل تنهاتر شدهام ، نمیدانم در آینده باید چکارکنم.
این داستان بر اساس اعتراف یکی از متهمان پروندهای واقعی و به نقل از معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان یزد منتشر میشود.
انتهای پیام
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰