تاریخ انتشار : یکشنبه 10 آذر 1398 - 11:37
کد خبر : 68909

اگر می‌خواهی موفق شوی، بچه‌دار نشو! / ماجرای نصیحت نویسنده بزرگ آمریکایی: فرزند بیشتر،کتاب کمتر،موفقیت کمتر

اگر می‌خواهی موفق شوی، بچه‌دار نشو! / ماجرای نصیحت نویسنده بزرگ آمریکایی: فرزند بیشتر،کتاب کمتر،موفقیت کمتر

گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو؛ مایکل شیبن (انگلیسی: Michael Chabon؛ زادهٔ ۲۴ مهٔ ۱۹۶۳) یک نویسنده، مقاله‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس، پدیدآور، و رمان‌نویس مطرح ادبی اهل ایالات متحده آمریکا است. وی لیسانس رشته هنر را از دانشگاه پیتسبورگ و استادی رشته هنر‌های زیبا را دانشگاه کالیفرنیا، ارواین کسب نموده است. در سال ۱۹۸۷ با یک شاعر با نام

گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو؛ مایکل شیبن (انگلیسی: Michael Chabon؛ زادهٔ ۲۴ مهٔ ۱۹۶۳) یک نویسنده، مقاله‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس، پدیدآور، و رمان‌نویس مطرح ادبی اهل ایالات متحده آمریکا است.

وی لیسانس رشته هنر را از دانشگاه پیتسبورگ و استادی رشته هنر‌های زیبا را دانشگاه کالیفرنیا، ارواین کسب نموده است. در سال ۱۹۸۷ با یک شاعر با نام «لالی گرات» ازدواج نمود؛ ولی در سال ۱۹۹۱ از وی جدا شد. وی در سال ۱۹۹۳ با «آیِلِت والدمن» ازدواج نمود. شیبن نویسندگی را از بیست و پنح سالگی شروع کرد. رمان «اسرار پیتسبرگ» (۱۹۸۸) اولین کتاب وی بود که با استقبال خوبی از طرف خوانندگان داستان‌های علمی-تخیلی روبرو شد. وی در سال ۲۰۰۱ به خاطر نگارش رمان «ماجرا‌های شگفت‌انگیز کاوالیر و کلی» (The Amazing Adventures of Kavalier & Clay) جایزه پولیتزر رمان را دریافت نمود؛ کتاب «مجمع پلیس‌های عبری» (The Yiddish Policemen’s Union) را در سال ۲۰۰۷ منتشر نمود که در برنده جایزه علمی-تخیلی هوگو در سال ۲۰۰۸ شد. وی بجز نگارش داستان‌های علمی-تاریخی در سایر حوزه‌های ادبی از جمله رمان و داستان کوتاه نیز آثاری خلق نموده است.

شیبن در تاریخ ۲۷ آوریل ۲۰۱۸ مقاله‌ای با عنوان «Michael Chabon: Are Kids the Enemy of Writing» در وب‌سایت جی. کیو منتشر و وب‌سایت ترجمان آن را در شهریور ۱۳۹۷ آن را با عنوان «اگر می‌خواهی نویسندۀ خوبی شوی، بچه‌دار نشو» به قلم عرفانه محبی ترجمه کرده است.

او در این مقاله از راز موفقیت خودش در نویسندگی می‌گوید؛ درست برخلاف نصیحتی که قهرمان زندگی‌اش به او می‌کند و میگوید: اگر میخواهی موفق شوی هرگز بچه‌دار نشو. مایکل شیبن که در شرف ازدواج بود و در تلاش برای موفق شدن در نویسندگی از این نصیحت جا می‌خورد، اما تصمیمی جدی می‌گیرد و برخلاف نصیحت قهرمانش، چهار فرزند را به زندگی خود می‌دهد و به همین موفق به نوشتن چهارده کتاب می‌شود. بخشی از راز موفقیت شیبن را به قلم خودش با هم می‌خوانیم:

تابستانِ قبل از انتشار اولین رمانم، در یک مهمانی ادبی، با نویسنده‌ای که می‌ستودمش در تراس خانۀ میزبانمان، در امتداد رودخانۀ تراکی، تنها شدم. آدم‌های زیادی با جام و بطری‌هایی در دست در رفت‌وآمد بودند، اما احساس کردم که توجه نویسنده، نمی‌دانم به چه علت، به من جلب شده است.

با صدایی که رگه‌های هشدار در آن نمایان بود به من گفت: «می‌خواهم نصیحتی به تو بکنم».

پاسخ دادم که باعث خرسندی من است. کنجکاو بودم بفهمم چه می‌خواهد بگوید، نه به این دلیل که خود را محتاج نصیحت می‌دانستم بلکه می‌خواستم سرنخی از راز این مرد بزرگ دستگیرم شود. او خود را در حجابی بی‌منفذ عرضه می‌کرد و خوش‌روییِ حساب‌شدۀ آدمی را داشت که عادت نداشت چیزی از خودش بروز دهد. نصیحت تنها سرنخی بود که می‌توانستم از او به دست بیاورم.

مرد بزرگ گفت که نصیحتش دردناک خواهد بود -شاید هم در لحنش این را نشان داده بود-، اما می‌دانست چه می‌خواهد بگوید و من، اگر می‌خواستم به‌عنوان یک رمان‌نویس به موفقیت دست پیدا کنم، باید با دقت به نصیحتش گوش می‌سپردم. مرد تقریباً دو برابر من سن داشت، اما پیر نبود. به اندازۀ کافی جوان بود که کفش آل‌استارز مشکی بپوشد.

او گفت: «بچه‌دار نشو، همین». لبخندش محو شد، ولی اثر آن، لحظه‌ای، در چشمان آبی رنگش درنگ کرد. «کل قاعده همین است».

قرار بود تا کمتر از یک ماه دیگر با همسرم ازدواج کنم؛ کتابم هم بهار سال بعد بیرون می‌آمد. مشخص بود که از دید آن نویسندۀ مشهور، همۀ این اتفاق‌ها دلیلی برای هشداردادن بود. حالا ازدواج اشکالی ندارد، در واقع خود او همه کتاب‌هایش را به همسرش تقدیم کرده بود، اما اگر حواست نباشد، ممکن است تمام حرفه‌ات را به خطر بیندازی. او با شکیبایی توضیح داد که، بعد از این رمان، رمان دومم را خواهم نوشت و رمان‌های دوم به‌مراتب از رمان‌های اول بدقلق‌تر و سخت‌ترند. بعد از مصیبت‌های رمان دوم، اگر به اندازۀ کافی خوش‌شانس و کله‌شق باشم، با رمان‌های تحکم‌آمیز سوم و چهارم گلاویز خواهم شد، سپس رمان غیرقابل پیش‌بینی پنجم، و رمان ششم که مختصر و گیراست، و هفتمی که یک جور‌هایی عصارۀ رمان‌های قبلی است، و به همین ترتیب تا هر وقت که کله‌شقی و شانسم دوام بیاورد. در غیر این صورت، اشتباه مهلکی را مرتکب شده‌ام که جوان‌های بااستعدادِ بسیاری قبل از من را به دام خود کشیده است.

مرد بزرگ ادامه داد «یا می‌توانی کتاب‌های عالی بنویسی، یا بچه داشته باشی؛ به خودت بستگی دارد».

سرم را تکان دادم، از رسالتی که او در قبال من به انجام رسانده بود کمی گیج بودم، پیروزی و حرفه‌ای که باید برایش می‌جنگیدی انبوه کتاب‌هایی بود که مانند برج بابل سر به فلک می‌کشیدند: کتاب روی کتاب.

اعتراف کردم که «هیچ‌وقت این‌طور بهش فکر نکرده بودم». با همسر آینده‌ام بازیگوشانه فقط دربارۀ اسم بچه حرف زده بودیم و بس. آیا می‌بایست این مکالمه‌های غیرجدی و مکالمه‌های جدی‌تری که ممکن بود بعدتر پیش بیایند را فوراً متوقف می‌کردم؟ نامزدم شاعر بود، با بلندپروازی‌های خاص خودش.

می‌دانستم می‌خواهم چگونه پدری باشم. نه یکی شبیه پدر خودم، می‌خواستم هر وقت فرزندانم به من احتیاج داشتند در کنارشان باشم، هنگام صبحانه، موقع نوشتن تکالیفشان، وقت شنا، آشپزی یا دوچرخه‌سواری یاد می‌گرفتند؛ وقتی سرشان را در بالشت فرو می‌کردند و می‌گریستند. من در زندگی فرزندانم حضور خواهم داشت. خلاصه بگویم، آغوش من همیشه به روی آن‌ها باز خواهد بود. تابه‌حال، هرگز درنیافته بودم که این بلندپروازی من با نوشتن ناسازگار است.

مرد بزرگ لبخند زد. تأثیری که حرف‌هایش روی من گذاشته بود را می‌توانست ببیند. آنجا ایستاده بودم و سعی می‌کردم حساب کنم که قید چند کتاب را حاضرم یا مجبورم که بزنم. من و همسر آینده‌ام دو اسم انتخاب کرده بودیم، یک اسم دختر و یک اسم پسر. این به این معنا بود که دو کتاب، دو کتاب حذف می‌شد، با حلّال قوی فرزندان محو می‌شد. گمان کردم با این قضیه می‌توانم کنار بیایم. اما اگر بعد از دو تای اولی، بارداری سوم دوقلو بود چه؟ ناگهان در خیالاتم خود را دیدم که به پایه‌های بابل نیمه‌ساخته چسبیده‌ام، و تا قوزک پا در موج پرهیاهویی از نوزادان گریان فرو رفته‌ام، نانویسندۀ یک قفسۀ کامل از رمان‌های بی‌نظیر که هرگز نتوانسته‌ام بنویسمشان، رمان‌هایی که هر کدام ممکن بود شاهکاری ادبی باشند.

به خاطر می‌آورم که بعد از مهمانی این مکالمه را برای همسر آینده‌ام تعریف کردم. به آن ماجرا خندیدیم و حرف‌های مرد را پای این گذاشتیم که سعی داشته خودش را توجیه کند یا شاید حتی ترحم‌برانگیزتر، می‌خواسته از جبر تغییرناپذیری که در آن قرار داشته، تصویری ایدئال ارائه دهد. ما ازدواج کردیم، چند بار نقل مکان کردیم، اما طلاق گرفتیم. توانستم، از آن سیاحت نافرجام، چندتایی داستان کوتاهِ کمی تلخ به غنیمت بیاورم. اما رمان دومی که در طول آن سال‌ها سعی در نوشتنش داشتم، رمانی که قرار بود حماسی باشد، مثل یک کشتی عظیم جنگی، بی امید نجات، در قعر روح من غرق شد. خوشبختانه فرزندی هم نداشتم تا او را مقصر این کشتی‌شکستگی بدانم. چند سال بعد دوباره ازدواج کردم و بعد از گذشت ربع قرن، درحالی‌که چهار فرزند داشتم، توانسته بودم چهارده کتاب چاپ کنم.

آیا باید تعدادشان هجده تا می‌بود؟

گاهی، پس از گذراندن شبی جان‌فرسا پشت کیبورد، خیالات غریبی بر من چیره می‌شود: احساس اینکه به‌اشتباه گرفتار کتابی شده‌ام که نباید: نوعی مرثیه برای کتاب‌های دیگری که از دست می‌روند، برای رمان‌هایی که مثل عضوی قطع‌شده، جای خالیشان درد می‌کند. آیا این کتاب‌ها را فرزندانم از من ربوده‌اند؟ اگر کسی نمودار خروجی داستان‌کوتاه‌های من با سیر نزولی، و خروجی فرزندآوری‌ام با سیر صعودی را طی دو دهۀ گذشته رسم می‌کرد، دو خط متقاطعِ X. شکلِ به دست آمده انگار داشت یک صحنۀ جرم را علامت‌گذاری می‌کرد. اما دلیل اینکه من دیگر داستان‌کوتاه نمی‌نویسم این نیست که فرزندانم ربایندگان زمان‌اند. دلیلش این است که هزینۀ فرزندانم زیاد است و داستان کوتاه درآمد چندانی ندارد؛ بنابراین استطاعت نوشتن داستان کوتاه را ندارم؛ و آن چهار رمان «ازدست‌رفته» که مرد بزرگ سال‌ها پیش آن‌ها را در نظریه‌اش پیشبینی کرده بود چطور؟ اگر به نصیحت مرد بزرگ عمل کرده بودم و هرگز زیر بار نعمت داشتن فرزند نرفته بودم، یا اگر هرگز رمانی ننوشته بودم، در نهایت نتیجه یکی می‌شد، عیناً همان نتیجه‌ای که حالا با توجه به تصمیمی که گرفته‌ام در انتظارم است: در آخر خواهم مرد، و روزگار با همۀ قیل‌وقالش و با خونسردی‌اش در بی‌تفاوتیِ بی‌پایانِ فضا خواهد چرخید، و پس از تنها ۱۰۰ چرخش به دور خورشید، ما شش نفر را که عاشق هم هستیم به خاک تبدیل خواهد کرد، و به‌جز تعداد ناچیزی از هزاران هزار رمان و داستان کوتاه نوشته شده در طول عمر ما، همگی به فراموشی سپرده می‌شوند. اگر هیچ یک از کتاب‌های من به آن تعداد ناچیز نپیوندند به این دلیل که اجازه دادم فرزندانم زمان را از من بدزدند، مرا محدود و آزادی‌ام را مخدوش کنند، من هیچ شکایتی ندارم. کتاب‌هایم، زمانی که نوشته می‌شوند، دیگر هیچ شگفتی‌ای برایم ندارند، هیچ رازی در خود ندارند، بر خلاف فرزندانم. کتاب‌هایم به‌هیچ‌وجه ضعف‌ها، شکست‌ها و نقص‌های شخصیتی مرا جبران نمی‌کنند، بر خلاف فرزندانم. از همۀ این‌ها گذشته، کتاب‌هایم مرا درمقابل دوست نمی‌دارند، برخلاف فرزندانم. به‌هرحال، صد سال پس از این، من هرگز نخواهم فهمید که آیا کتاب‌هایم می‌پوسند و فراموش می‌شوند یا نه. مشکل همین جاست، در آخر، همۀ سرمایه‌های خود را وقف آیندگان می‌کنید و هیچ‌وقت آن‌قدر زنده نمی‌مانید که از آن لذت ببرید. اگر می‌خواهی موفق شوی، بچه‌دار نشو! / ماجرای نصیحت نویسنده بزرگ آمریکایی: فرزند بیشتر،کتاب کمتر،موفقیت کمتر

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد