خاطرات ایثارگران خوانسار؛ بگذار بماند
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از چشمه سار، در خاطرات قبلیم اشاره کردم که مقر اصلی لشگر امام حسین عله السلام شهرک دارخوین بود و از سال۶۴به بعد به لحاظ بمباران هوایی توسط رژیم عراق از امنیت آن مقر یعنی
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از چشمه سار، در خاطرات قبلیم اشاره کردم که مقر اصلی لشگر امام حسین عله السلام شهرک دارخوین بود و از سال۶۴به بعد به لحاظ بمباران هوایی توسط رژیم عراق از امنیت آن مقر یعنی شهرک دارخوین کاسته شده بود، لذا هر چند گردان یا واحدهای مربوط به لشگر جهت حفظ امنیت نیروها، مقرهای جداگانه ترتیب داده شده بود.
مقری که گردان یازهرا سلام الله علیها در آن مقر مشغول استراحت بود مکانی به نام کریت که واقع در جاده اهواز ماهشهر بود و ساختمان های آن همه از جنس چوب بود و قبلا مهندسان و کارکنان خارجی جهت حفاری چاه های نفت که اطراف ماهشهر مشغول کار بودند از آنجا استفاده می کردند و به لحاظ این که احتمال بمباران هوایی دشمن وجود داشت روزها به تپه های اطراف قرارگاه که چادر نصب کرده بودیم و استتار شده بود می رفتیم و غروب که هوا تاریک می شد به قرارگاه باز می گشتیم.
داخل محوطه قرارگاه نیروهای گردان هر کدام برای خودشان گودالی تقریبا شبیه به قبر حفر کرده بودند و غروب به غروب که از تپه ها به مقر باز می گشتیم هر کس می رفت سراغ گودال خودش و تا اذان مغرب به راز و نیاز با خدا مشغول بود.
چه گریه ها و چه راز و نیازهایی که وصف آن تا کسی نبیند قابل بازگو نیست.
یکی از همان روزها طبق روال هر روز وقتی که غروب باز گشتیم یکی از برادران گفت شهید سید اکبر صادقی که فرمانده گردان یا زهرا بود با شما کار دارد.
چون با برادر جمال گلی در گروهان حر از گردان یازهرا بودیم و گاهی شیطنت می کردیم یا از صبحگاه یا بعضی کلاس ها را به قولی جیم فنگ می زدیم گفتم حتما راجع به همین مطلب است که سید کارم دارد.
خلاصه رفتم نزد آقا سید اکبر، تا مرا دید خدا روحش را شاد کند.
چوبی که داشت و می گفت چوب ادب است تا مرا دید سراغ آن چوب رفت.
البته بگویم که خدا شاهد است این چند سالی که من شخصا نزد این شهید والا مقام بودم هرگز به کسی چوب نزد تهدید می کرد ولی تاکنونن ندیدم که این چوب بدن کسی را لمس کند.
خلاصه رفت سراغ چوبش و گفت بیا تو فکر کردم که راجع به شیطنت های صبحگاهی است.
آرام و با چهره مظلومانه رفتم داخل اطاق با عصبانیت گفت: سریع ساکت را ببند و اسلحه و تجهیزات را تحویل بده و به خوانساربرگرد.
گفتم یک صبحگاه نیامدن که دیگر این همه عصبانیت و اخراجی ندارد، چشم از فردا اگر غیبت صبحگاهی داشتم دیگر اخراجم کنید.
یک مرتیه با چوب محکم زد به روی زمین و گفت: به به غیبت صبحگاهی هم که داری تازه فهمیدم که این همه شیطنت هیچ گزارشی فرمانده گروهان برادر حبیب سجاد به آقا سید نداده بود.
گفتم پس چی شده که این قدر عصبانی هستید؟
داخل پرانتز بگم که آن زمان نیروهایی که متاهل بودند حداقل هر بیست روز یا نهایتا سی روز به مرخصی فرستاده می شدند.
من که سه ماه از ازدواجم می گذشت و هیچ یک از رفقایم که داخل گردان بودند از جمله خود آقا سید با خبر نشده بودند و درست بعد از سه ماه که موقعیت جور نشد که حتی بچه های گردان هم به مرخصی بیایند، دقیقا همان فردا یا پس، منظورم فردای آن روز غروب باید می رفتیم خط پدافندی را تحویل می گرفتیم، بچه ها برای جلو رفتن لحظه شماری می کردند.
همان روز غروب پدرم با دو نفر از عموهایم با ماشین کامیون کمک های مردمی از خوانسار مستقیما آمده بودند کوریت کم و همان جایی که گردان یا زهرا مستقر بود کمک ها را خالی کرده بودند.
پدرم وعموهایم به آقا سید داستان ازدواج من که مدت سه ماه بود مرخصی نرفتم بودم را شرح داده بودند، آقا سید هم خیلی عصبانی شده بود.
هرچه التماس کردم قبول نکرد که نکرد، گفت باید به طور کل پایانی بگیری خوانسار بروی.
گفتم چه کسی این اطلاعات را به شما داده.
گفت پاشو دنبال من بیا. به اتفاق به نماز خانه قرارگاه رفتیم. یک دفعه چشمم به پدرم و عموهایم خورد. خیلی تعجب کردم که چطور ابنجا را پیدا کردند.
آقا سید به پدرم گفت: حاج آقا این پسر تحویل شما ببریدش خوانسار.
ما هم که سه ماه بود آماده شده بودیم برای عملیات کربلای چهار و دوره شنا را هم طی کرده بودیم و نظر فرماندهان ارشد هم این بود که به خط فاو برویم حال در این موقعیت حساس باید به خوانسار برمی گشتم.
خیلی سخت بود، پدرم با عموهایم اصرار داشتند که شبانه حرکت کنیم، اما گفتم امشب را بمانید تا فردا صبح حرکت می کنیم بالاخره با نظر من موافقت کردند.
هرچه که به پدرم التماس کردم رضایت بدهد، می خواهیم برویم خط این موقعیت را از من نگیرد فایده ای نداشت.
گفتم بلند شوید تا گشتی بزنیم، آنها را با خود در محوطه قرارگاه آوردم و بردم بالای سر آن گودال های قبری که بچه ها در آن مشغول راز و نیازز وگریه بودند.
پدرم وعموهایم که این چنین صحنه های را تا به حال جای ندیده بودند شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتند، حال و هوایشان به گونه ای شد که پدرم رفت و گوشه ای شروع به گریه کرد.
می گفت این بچه ها با این سن کم، اینها را به گناه چه که چنان آه و ناله و زجه می زنند.
هرشب بعد از نماز مغرب وعشا مراسمی داشتیم مثل دعای کمیل، دعای توسل یا زیارت عاشورا که آن شب هم یکی از همین مراسم ها را داشتیم.
با اتفاق غروب و این نیایش پدرم شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت و نزد سید اکبر رفت که اجازه بدهد خودش جای من در گردان بماند.
آقا سید موافقت نکرد چون پدرم آموزش هیچ اسلحه ای را ندیده بود و باید با حکم ماموریت وارد منطقه شد.
بالاخره نظرش برگشت و گفت: بگذار پسرم بماند.
آقا سید گفت حاجی داریم می رویم خط و احتمال برگشت نیست.
پدرم در جواب گفت مگر خون این ازدیگران رنگین تر است.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰