قافلۀ شوق -۳
منصور ایمانی دو سه کیلومتر مانده به اسلامآباد، نم نم باران، وضعیت جوّی منطقه را با زبانی شاعرانه گزارش میداد. وارد شهر که شدیم، با تماسهای مکرر معاون پشتیبانی، معلوم شد ماشینها همدیگر را گم کردهاند! از عصر که راه افتاده بودیم، این گم شدن یکی دو بار دیگر هم پیش آمده بود. شاید هر
منصور ایمانی
دو سه کیلومتر مانده به اسلامآباد، نم نم باران، وضعیت جوّی منطقه را با زبانی شاعرانه گزارش میداد. وارد شهر که شدیم، با تماسهای مکرر معاون پشتیبانی، معلوم شد ماشینها همدیگر را گم کردهاند! از عصر که راه افتاده بودیم، این گم شدن یکی دو بار دیگر هم پیش آمده بود. شاید هر کداممان میخواستیم مثل کاشف قطب شمال، اولین کسی باشیم که محل نمازخانه را پیدا میکند. این وظیفۀ مسئول تدارکات بود و خبر این قبیل اکتشافات، از طریق دو تا خط تلفنِ شخصی آقای مهرشاد، معاون پشتیبانی استاندار، به خودروها رسانده میشد. حالا هم توی اسلامآباد، همه افتاده بودند دنبال نمازخانه و فرصت نماز اول وقت داشت از دست میرفت. زرد قناری هم عین دیگران، توی خیابانها سفیل و سرگردان بود و دنبال راهی برای خروج از شهر میگشت. با هر زحمتی که بود مسیر رهایی را پیدا کردیم و قافلۀ گمشده، بیرون شهر به هم رسیدند. هنوز یکی دو تا از ماشینها پیدا نبودند و پیدا شدهها هم، فضیلت نماز اول وقت را از دست داده بودند. البته گردهمایی خودروها در بیرون شهر، نتیجه تقلای جناب مهرشاد بود که با تلفن، عملیات امداد و نجات را مدیریت میکرد.
برای نماز، سرِ راه اسلامآباد به ایلام، در بخش کوچکی به نام «حُمیل» توقف کردیم. نمازخانه توی پارکی کنار خیابان بود. چند خانواده کنار چادرهای سفریشان، مشغول پختن غذا بودند. سرویس بهداشتی پارک کفاف این چند تا خانواده را هم نمیداد، که با رسیدن قافله، صفِ خلا تا لب خیابان کشیده شد. توی صف انتظار بودیم که دو تا ماشین گمشده هم پیدا شدند و غُرغُر آدمهای توی صف که؛ «تا حالا کجا بودید». برای نماز یک ساعت وقت گذاشته بودند که بیشترش توی صف بیت الخلأ و تجدید وضو صرف شد تا خود نماز!
مقصد بعدی ایلام بود. برای جلوگیری از بینظمیِ آدم بزرگها، قرار شد اولین ماشینی که به ایلام میرسد، ابتدای شهر توقف کند تا بقیه برسند. مطمئن بودم این قرار و مدار، رعایت خواهد شد. چون همه گرسنه بودند و شام میخواستند. حامی گرسنگان، آقای مهرشاد معاون پشتیبانی جبهه و جنگ بود! که اعلام کرد؛ شام مهمان یکی از ادارات ایلام هستیم، و مخصوصا اسم اداره را لو نداد تا اگر کسی زودتر رسید، نداند کجا باید برود. همینطور هم شد. طبق قرار توی حمیل، تعدادی از خودروها، ابتدای شهر ایلام منتظر بقیه بودند. توی این فاصله، به یکی از رفقای شوخ ایلامی که از عشایر مرزنشین بود، زنگ زدم. آزادهای با ده سال اسارت، که طعم چندتا از اردوگاههای صدام را چشیده بود. دهه هفتاد توی دانشگاه کردستان، با هم رفیق شده بودیم. من کارمند بودم و او دانشجوی چهار زبانه؛ رشتۀ انگلیسی را توی دانشگاه میخواند، عربی را توی عراق یاد گرفته بود، کُردی و فارسی هم که زبان خودش بود. هنوز آثار تپانچه و شکنجۀ صدامیان، روی بدنش دیده میشد و با اینکه هفتاد درصد از سلامتش را از دست داده بود، با این حال تحرکش خوب بود. توی خوابگاه، به سراغش میرفتم و خاطرات اسارتش را ضبط میکردم و برای چاپ میفرستادم کیهان. تلفنی با او قرار گذاشتم که سر موعد آمد. باور نمیکرد آمده باشم ایلام. همان حاجی خودم بود، با همان روحیه شاد و همان ردّ تازیانههای ۱۰ ساله، یا بقول خودش؛ به زبان مأموران اردوگاه سوط! فقط کمی پیر و تکیده شده بود. فرصت چندانی نداشتم. او را که دیدم، غذا را نصفه نیمه رها کردم و با هم از سالن غذاخوری آمدیم بیرون. راه رفتیم و حرف زدیم، حرف زدیم و راه رفتیم! چقدر؟ آنقدر که وقتی آقای مهرشاد با صدای بلند احضارم کرد، تازه متوجه شدم؛ از غذاخوری خیلی فاصله گرفتهام. قافله میخواست حرکت کند. دوستم اصرار میکرد شب پیشش بمانم و من معذور از اینکه باید به مهران میرفتیم. با خوی عشایریش اصرار میکرد؛ افراد قافله هم، شب به خانه شان بروند! معذور بودیم. با او خداحافظی کردم و راه افتادم به طرف مینی بوس.
از آن فاصله، صدای ساربان را میشنیدم که روی رکاب زرد قناری ایستاده بود و به همراهانِ پراکندهای مثل من میگفت: «عجله کنید دیروقته، برای خواب باید بریم مهران» اگر آدم ناشناسی از آنجا رد میشد و جوش زدن معاون استاندار را میدید، گمان میکرد یا شاگرد مینیبوس است و یا فوقش، راننده! اگر به حساب پاچه خواریام نمیگذاشتند، این بیت خواجه با حال و هوای آقای مهرشاد سازگارتر بود:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰