تاریخ انتشار : سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 - 21:59
کد خبر : 31278

ابراهیم گم‌شده‌ خود را پیدا کرد

ابراهیم گم‌شده‌ خود را پیدا کرد

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه سیاسی خبرگزاری میزان، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان‌غرب است. خبرگزاری میزان بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» گردآوری شده است، منتشر می‌کند. راوی:

ابراهیم گمشده‌اش را از میان حرف‌های پدر شهید پیدا کردبه گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه سیاسی خبرگزاری میزان، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان‌غرب است. خبرگزاری میزان بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

راوی: مصطفی هرندی

قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره‌اش موج می‌زد. صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکر شهید حرکت کردیم. ابراهیم خسته بود و خوشحال. می‌گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم اور را بیاوریم.

خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تشییع باشکوهی برگزار شد. می‌خواستیم چند روزی تهران بمانیم، اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم. با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می‌شناختیم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد.

همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می‌نمود. انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر می‌زد، اما حالا، دیگر چنین خبری نیست! پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!» پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.

به ابراهیم نگاه کردم. دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می‌خورد و پایین می‌آمد. می‌توانسم فکرش را بخوانم. گم‌شده‌اش را پیدا کرده بود. «گمنامی!» بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شهدا بسیار تغییر کرد. می‌گفت: دیگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا (ص) و امیر المومنین (ع) کم ندارند. مقام آن‌ها پیش خدا خیلی بالاست. بار‌ها شنیدم که می‌گفت: اگر کسی آرزویی داشته که همراه امام حسین (ع) در کربلا باشد وقت امتحان فرا رسیده. ابراهیم مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت و کمال انسانی است.

برای هیمن هر جا می‌رفت از شهدا می‌گفت. از رزمنده‌ها و بچه‌های جنگ تعریف می‌کرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغییر می‌کرد و معنوی‌تر می‌شد. در همان مقر اندرزگو معمولا دو سه ساعت اول شب را می‌خوابید و بعد بیرون می‌رفت! موقع اذان بر می‌گشت و برای نماز صبح بچه‌ها را صدا می‌زد. با خودم گفتم: ابراهیم مدتی است که شب‌ها اینجا نمی‌ماند.

یک شب به دنبال ابراهیم رفتم. دیدم برای خواب به آشپزخانه مقر سپاه رفت. فردا از پیرمردی که داخل آشپزخانه کار می‌کرد پرس و جو کردم. فهمیدم که بچه‌های آشپزخانه همگی اهل نماز شب هستند. ابراهیم برای همین به آنجا می‌رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می‌خواند همه می‌فهمیدند. این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی (ع) به نوف بکالی می‌انداخت که فرمودند: «شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند.»

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد