نامه گلایه آمیز امام خمینی(ره) برای هاشمی/راهپیمایی ای که سرنوشت مبارزه را تغییر داد
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، ابوالفضل توکلی بینا مانند بسیاری از جوانان این سرزمین دوران جوانی اش در مبارزه با علیه رژیم طاغوتی پهلوی سپری شد. وی در آن سالهی به دلیل فعللیت هایش روزهایی را نیز در زندان
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، ابوالفضل توکلی بینا مانند بسیاری از جوانان این سرزمین دوران جوانی اش در مبارزه با علیه رژیم طاغوتی پهلوی سپری شد. وی در آن سالهی به دلیل فعللیت هایش روزهایی را نیز در زندان این رژیم سفاک گذراند و تا پیروزی انقلاب از پای ننشست. وی خاطراتش را از ایام مبارزه روایت کرده که بخشی از آن را در دو قسمت میتوانید در خبرگزاری فارس بخوانید.
در بخش اول آن اینگونه روایت را آغاز کرده است:
*سرانجام یک حکومت
سرانجام دوران محکومیت به پایان رسید و در دوم اسفند ۱۳۴۵ از زندان آزاد شدم. در شش ماه آخر زندان، بیشتر اوقات در این فکر بوم که پس از آزادی چه راهی در پیش بگیرم. اندیشه خود را با دوستان هم بندمان در میان گذاشتم و همگی اتفاق نظر داشتیم که نمی توانیم پس از رهایی از بند، با خیال آسوده به دنبال کسب و کار خود برویم و امام را در نیمه راه رها نماییم. از طرفی برایمان روشن بود که دستگاه امنیتی رژیم همواره مراقبت ما ست و اجازه فعالیت سیاسی را به ما نمیدهد. پس از تاملات و بحثهای فراوان به این نتیجه رسیدیم که بهتر است فعالیت خود را در یک کار اجتماعی عام المنفعه متمرکز کنیم و در پوشش آن به جذب نیروهای مردمی بپردازیم و کار سیاسی خود را هم چنان ادامه دهیم. اندیشه این کار روز به روز پختهتر شد و درنهایت تصمیم گرفتیم بنیاد رفاه را تاسیس کنیم. این کار، پس از آزادی از زندان به انجام رسید و بنیاد رفاه، بنیانگذاری شد.
امید ما بر آن بود که بتوانیم از طریق بنیاد رفاه، به اهداف سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خود برسیم. در راستای همین اهداف، بنده و دوستانم، یعنی آقایان شفیق، لاجوردی و اسلامی، در بررسیهای خود به این نتیجه رسیدیم که یکی از کمبودهای بارز جامعه مذهبی ما، نبودن مدارس دخترانه اسلامی است. از این رو، مصمم شدمی که مدرسه دخترانه رفاه را تاسیس کنیم، برای ایجاد این مدرسه که بعدها به صورت یک مجتمع آموزشی درآمد و از دبستان تا دبیرستان را در برگرفت، ابتدا در پی محل مناسبی بودیم. برای این کار، محلی را در کوچه مستجاب واقع در پشت مجلس شورای ملی (میدان بهارستان) خانهای قدیمی و دوبر از شمال و جنوب با موقعیتی مناسب پیدا کردیم.
پس از تحقیق و جستوجوهای لازم، معلوم شد که ملک این خانه متعلق به بانک ملی است که آن را به قیمت نهصد هزار تومان به فروش میرساند. با آگاهی از این موضوع، تصمیم گرفتیم خانه را بخریم و آن را به مدرسه تبدیل کنیم. برای این منظور، به بانک ملی مراجعه کردمی و با مسئولان مربوط به گفت و گو نشستیم. پس از مذاکرات مفصل، قرار شد که بهای خانه را در سه قسط سیصدهزار تومانی و در طی دو سال پرداخت کنیم. تهیه قسط اول برای ما مشکل بود؛ زیرا دوستان ما هر کدام چند سالی در زندان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند. با وجود این، با تلاشی که کردیم، فقط توانستیم مبلغ یکصد هزار تومان آن را فراهم کنیم. برای تهیه دویست هزار تومان باقی مانده، موضوع را با آقای هاشمی رفسنجانی در میان گذاشتیم تا ایشان راهی برای تهیه آن مبلغ پیدا کند. او هم با حاج حسین آقا اخوان فرشچی تماس گرفت و ایشان را راضی کرد تا مبلغ دویست هزار تومان دیگر را بابت سهم امام (ع) به حساب آورد و آن را به ما بپردازد. پس از تهیه سیصد هزار تومان، به بانک مراجعه کردیم و موفق شدیم با پرداخت قسط اول، ساختمان مذکور را خریداری کنیم؛ مشروط به این که شش صد هزار تومان باقی مانده را طی دو سال و در دو قسط سیصدهزار تومانی پرداخت کنیم. وقتی کار خرید ساختمان به اتمام رسید، مدرسه با با یک کلاس ابتدایی افتتاح کردیم؛ غافل از اینکه عدهای مقدس ماب متحجر که خود را ولایتی میخواندند و از ولایت فقط دوستی و محبت اهل بیت (ع) را در نظر میگرفتند و به مفهوم حکومتی آن اعتنا نمیکردند، خدمت حضرت امام رفته و گفته بودند که این آقایان، سهم امام (ع) را از بین بردهاند. از اتفاق، در همان ایام، یکی از برادران یزدی ما یعنی حاج محمد علمدار به نجف اشرف رفته بود و ضمن زیارت، خدمت امام هم رسید. در آنجا برای اینکه خود را به امام بشناساند، اظهار کرده بود: من از دوستان آقای توکلی بینا هستم. امام هم پس از آشنایی و کسب اطمینان، نامهی محبتآمیزی برای آقای هاشمی رفسنجانی نوشته و آن را به آقای علمداری داده بود تا با خود به تهران ببرد. آقای علمدار پس از ورود به تهران، نامه را به من داد تا آن را به آقای هاشمی بدهم. بنده پس از گرفتن نامه، به آقای هاشمی تلفن کردم و به او گفتم: نامهای از نجف برای شما به دست من رسیده است. ایشان اظهار داشت: از قضا میخواستم شما را ببینیم تا یک چرخ خیاطی برای ما خریداری کنید. اکنون که نامهای از امام در دست شماست، به زودی خواهم آمد. همان روز، آقای هاشمی به دفتر کار من آمد و پس از خواندن نامه، آن را به من داد و گفت: بخوان، مضمون اصلی نامه این بود که امام گله کرده و نوشته بود: چرا پیش از آن که کاری را انجام دهید، به اطلاع من نمیرسانید تا دیگران این جا بیایند و با بدگوییهای خود، مطلب را وارونه جلوه دهند. پس از اگاهی از محتوای نامه امام، ما دست به کار شدیم و گزارش مشروحی از خرید خانه و تاسیس مدرسه برای اما نوشتیم و از طریق آقای هاشمی رفسنجانی به نجف فرستادیم.
سرانجام با وجود مشکلات فراوان، دبستان رفاه، با کی کلاس بیست نفری آغاز به کار کرد و سپس به تدریج،تا سطح دبیرستان گسترش یافت. تعیین خط مشی و سیاستگذاری موسسه فرهنگی رفاه را یک هیات امنای دوازده نفری به عهده داشت. اعضای این هیات عبارت بودند از: شهید دکتر بهشتی، شهید دکتر محمدجواد باهنر، شهید محمد علی رجایی، آقای هاشمی رفسنجانی، حاج حسین اخوان فرشچی، آقای عباس آسیم، حاج آقا علاءمیر محمدصادقی، حبیبالله شفیق، ابوالفضل توکلی بینا، محمدجواد رفیق دوست و مهدی غیوران. از میان اعضای هیات امنا، شهید باهنر و شهید رجایی بیش از هر کس دیگر وقت صرف میکردند و بیشتر معلمان شاغل در موسسه را این دو شهید بزرگوار گزینش مینمودند. این دو بزرگوار برای تامین اعضای گروه آموزشی موسسه فرهنگی رفاه، برنامه دقیقی را تدوین کردند که براساس آن، موسسه میتوانست معلمان و دبیران مورد نیاز خود را گزینش و تربیت کند. این کار هم اینگونه انجام میشد که ابتدا شهید باهنر، پنجاه تا شصت تن از دانشجویان مرکز تربیت معلم را زیر نظر خود آن شهید ادراه میشد، انتخاب و آنان را برای شرکت در کلاسهای مخصوصی آماده میکرد. در این کلاسها، افرادی مانند: شهید بهشتی، شهید باهنر، شهید رجایی،آقای هاشمی رفسنجانی و حتی مرحوم دکتر روزبه مباحثی از جهان بینی اسلامی را تدریس میکردند. در پایان دوره نیز از کسانی که در کلاسها حضور یافته و دوره را با موفقیت به پایان رسانده بودند، درخواست میشد دربارهی مباحث طرح شده در کلاسها رسالهای بنویسند. این رسالهها جمعآوری میشد و بهترین آنها به انتخاب کادر معلمین از این گروه انتخاب میشد.
موسسه فرهنگی رفاه هم چنان به فعالیت خود ادامه میداد تا که دستگاه امنیتی رژیم شاه به ماهیت و خط مشی آن پی برد و چند نفر از بانوان شاغل در مدرسه و حتی تعدادی از دانشآموزان را بازداشت و مدرسه راهنمایی و دبیرستان را تعطیل کرد و فقط دبستان رفاه به کار خود ادامه داد.
*مسجد قبا
یکی از شهدای گمنام این نظام که بسیار مخلص و پرتحرک بود و به امام عشق میورزید، مرحوم شهید حاج تقی حاج طرخانی بود. در طول مبارزات، روحانیونی که به ناچار مخفیانه زندگی میکرد و یا ممنوعالمنبر میشدند، از طریق شهید حاج طرخالنی به شمال کشور فرستاده میشدند، و او آنها را در محلهایی که متعلق به خود و یا دوستانش بود، اسکان میداد و همه نوع امکانات زندگی و مطالعه را برایشان فراهم میساخت. ایشان همچنین افراد مبارزی که در تهران، در درگیریها تیر میخوردند و زخمی میشدند را نیز به خانههای امن میبرد و پزشکان متعهدی را برای درمان آنان به کار میگرفت. خلاقه این کار در مبارزه، از بذل مال دریغ نداشت و برای پیشبرد آن، آماده هر نوع خدمتگزاری بود.
یکی از خدمات این شهید بزرگوار، مشارکت در ساخت مسجد قبا بود . زمین این مسجد را فرد خیری به نام حسینیان اهدا کرد و با همت شهید حاج طرخانی و حجتالاسلام حاج سید محسن هزاوهای و یاری افراد خیر، مسجد را احداث نمودند. در همان زمان ساخت مسجد، من از خیابان امیریه به خیابان زمرد که در حال حاضر به خیابان شهید ناطق نوری تغییر یافته است و در ضلع شرقی مسجد قبا است، نقل مکان کردم.
ماه رمضان در پیش بود و ساختمان مسجد نیز به پایان رسیده بود و فقط نقاشی و بعضی خردهکاریهای آن باقی مانده بود. مرحوم طرخانی برای راهاندازی مسجد در ماه رمضان، به توصیه حجتالاسلام آقای حاج سید محسن هزاوهای، پیرمرد روحانی محترمی به نام عراقچی را برای امامت جماعت به مسجد معرفی نمود. ایشان پس اقامه نماز، منبر هم میرفت و با این کار، توان خود را در جلب جوانان به مسجد نشان میداد.
در همان اوان، روزی شهید حاج طرخانی به بنده تلفن کرد و ساخته شدن مسجد آغاز فعالیت آن را به اطلاع من رسانید و به طور رسمی دعوت کرد که عضو هیات امنای مسجد شومو من به شوخی پاسخی دادم: چشم شما روشن، دکان را ساختی و سرقفلیاش را هم اجاره دادی؛ حالا به من میگویی بیا و جزو هیات امنا باشن. آن مرحوم گفت: معنی این حرفها چیست و چه میگویی؟ به او گفتم: آقا این مسجد کنار حسنیه ارشاد قرار دارد و در این منطقه افراد متدین و آگاهی زندگی میکنند. این مسجد باید به کانونی برای مبارزه با رژیم تبدیل شود. این آقایی که برای امامت مسجد معرفی فرمودید، بسیار محترم و معزز است؛ ولی به درد این منطقه نمیخورد.
در این منطقه ما فردی صاحب قلم و بیان میخواهیم تا بتواند نیروهای کمی و کیفی این نقطه را بسیج کند. هفته بعد روز جمعه در منزل ایشان جلسهای تشکیل شد. در آن جلسه، به جز شهید طرخانی و بنده، آقایان مهدیان، نژاد حسینیان، حجتالاسلام والمسلمین سید محسن هزاوهای، ناصر زمردیان، حاج جواد رفیق دوست و مهندس قاسم صباغیان هم حضور داشتند. وقتی جلسه تشکیل شد و نوبت به من رسید، همان حرفهایی را که تلفنی به مرحوم حاج طرخانی گفته بودم، دوباره تکرار کردم. اقای هزاوهای گفت: شما اجازه بدهید آقای عراقچی شش ماهی را در مسجد نماز بخواند. اگر خوب بود که میماند و الا فکر دیگری خواهیم کرد. بنده اظهار کردم: کار مهمتری که ما پیش رو داریم، ادامه مبارزه است. آقای عراقچی شخص محترمی است؛ اما با توجه به موقعیت این منطقه و وجود حسینیه ارساد در کنار مسجد قبا، بهتر است برای انتخاب امام جماعت این مسجد بیشتر دقت کنیم و فردی را به این جا بیاوریم که دست به قلم باشد و از نظر علمی در سطحی باشد که بتواند جوانان را جلب کند و خلاصه کانون پرتحرکی برای مبارزه ایجاد نماید. شما میفرمایید شش ماه صبر کنیم! شش ماه به جای خود، حتی ارگ یک روز از ماه رمضان بگذرد دیگر امکان ندارد بتوانیم به ایشان بگوییم آقا شما تشریف ببرید، ما میخواهیم روحانی دیگری را به اینجا بیاوریم، اما اکنون شرایط به نفع ما است و آقای عراقچی تا پایان ماه مبارک رمضان اقامه نماز و منبر را اداره کنند، بعد هم که مسجد برای اتمام کارهای ساختمانی و نقاشی تعطیل میشود، تا بغداد انشاءالله تصمیم مقتضی را خواهیم گرفت. چند شب پس از ختم جلسه مزبور، شهید حاج طرخانی دوباره به من تلفن کرد و گفت: شما چه کسی را برای امامت مسجد درنظر داری؟ به او پاسخ دادم: شما اول مساله آقای عراقچی را به سرانجام نیکویی برسان و بعد بقیه کار را به من بسپار. ایشان راضی شد و نزد آقای عراقچی رفت و به او گفت: مجلس ما تا پایان ماه رمضان ادامه خواهد یافت. انشاءالله پس از اتمام نقاشی مسجد، برای ادامه کار تصمیم خواهیم گرفت.
پس از ماه مبارک رمضان، دربارهی امامت مسجد قبا با دکتر بهشتی گفت و گو کردم و در ضمن به ایشان گفتم: دکتر مفتح را از امامت در مسجد جاوید، واقع در میدان هفت تیر، بازداشتهاند. اگر صلاح میدانید، با ایشان دربارهی امامت مسجد قبا صحبت کنیم، دکتر بهشتی پاسخ داد: اگر قبول کند، بسیار خوب است. شما به دانشکده معقول و منقول (دانشکده الهیات) بروید و برای آماده کردن زمینه، ابتدا با آقای مطهری صحبت کنید و بعد با آقای مفتح وارد گفت و گو شوید. انشاءالله بتوانید ایشان را برای این کار راضی کنید.
چند روز بعد به دانشکده معقول و منقول رفتم. ابتدا با شهید مطهری صبحت کردم و از ایشان برای راضی کردن شهید مفتح کمک خواستم. پس از آن، به دیدار شهید مفتح رفتم و موضوع را با وی در میان گذاشتم.
ایشان، ابتدا راضی به این کار نبود و میگفت: سازمان امنیت اجازه نمیدهد بنده در آن مسجد فعالیت کنم. به ایشان گفتم: مسجد قبا موقعیت ویژهای دارد. انشاءالله با کار و تلاش موفق خواهیم شد نیروهای خوب آن منطقه را بسیج کنیم و یک کانون مذهبی فعال به وجود آوریم. بدین ترتیب زمینه از هر جهت فراهم شد. از سوی دیگر، طبق قرار قبلی، بنده به اتفاق حاج سید محسن هزاوهای، شهید حاج طرخانی و آقای حسین مهدیان به منزل دکتر بهشتی رفتیم و با ایشان رهسپار خانه شهید مطهری شدیم. سپس به طور دستهجمعی به منزل دکتر مفتح رفتیم. در آن جا استاد مطهری و شهید بهشتی به طور مفصل با مرحوم شهید مفتح صحبت کردند و بالاخره ایشان راضی شد که امامت مسجد را بپذیرد. نزدیک اذان مغرب بود که از همان جا مرحوم مفتح را برداشتیم و به مسجد قبا بردیم و در نماز به ایشان اقتدا کردیم که به حمدالله امامت ایشان در آن مسجد تثبیت شد و به تدریج مسجد قبا رونق گرفت و به کانون مبارزه تبدیل شد.
تنظیم برنامهها و کارهایی که میبایست در مسجد انجام گیرد، بر عهدهی شورایی مرکب از ابوالفضل توکلی بینا، شهید حاج طرخانی، مهندس صباغیان، آقای مهدیان و آقای جواد رفیق دوست و مرحوم مفتح بود. جلسه شورا هر هفته یک بار تشکیل میَد و در مورد مسائل، تصمیم مقتضی گرفته میشد و اجرای آن به شهید مفتح واگذار میگردید. بحمدالله در دوران مبارزه، مسجد قبا به صورت یک کانون پرتحرک درآمد و به خصوص از رمضان سال ۱۳۵۶ ه.ش به یکی از مراکز مبارزه و بسیج نیروهای مردمی بر ضد رژیم تبدیل گردید. البته ماموران ساواک گاهی مزاحمتهایی ایجاد میکردند و شهید مفتح یا برخی از اعضای شورای مسجد را به ساختمان ساواک در خیابان میکده احضار میکردند و در باره برنامههای مسجد توضیحاتی میخواستند. ساواک جسته و گریخته به چیزهایی درباره فعالیت ما در مسجد پی برده بود؛ ولی نمیدانست که کارها به وسیله شورایی به انجام میرسد که تمام هزینههای مسجد را هم همان شورا تامین میکند.
کارها به طور مطلوبی در مسجد انجام میشد تا اینکه ما مبارک رمضان فرا رسید و ما نیز مجددا برای آماده نمودن مقدمات لازم برای برپایی نماز عید فطر در تپههای قیطریه وارد عمل شدیم. برای این کار، از دو هفته پیش از عید فطر، به تمیز کردن محل نماز، از سنگ و علف هرز پرداختیم و آن را آماده کردیم. دستگاه امنیتی هم که متوجه کار ما شده بود، از طریق کلانتری منطقه تهدید میکردند و میخواستند مانع از اقامه نماز در آن جا شوند؛ ولی ما کار خود را انجام میدادیم و براسا تجاربی که در طول مبارزه اندوخته بودیم، میدانستیم و مطمئن بودیم که وقتی روز عید فطر جمعیت زیادی در محل جمع شود، ماموران به هیچ وجه نمیتوانند از اقامه نماز جلوگیری کنند. همین طور هم شد؛ نماز با شکوه فراوان به امامت شهید مفتح خواننده شد و پس از آن نیز راهپیمایی عظیم عید فطر با موفقیت به انجام رسید. همین راهپیمایی سرنوشتساز، مبارزه را به راهی دیگر کشاند و از آن پس، راهپیمایی اعتراضآمیز تودههای مردم، یکی پس از دیگری به راه افتاد و چون سیلی عظیم، بنای استبداد را فرو ریخت و آن را در هم پیچید.
ادامه دارد…
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰