روایتی از کولبری تا همرزم شدن با سردار دلها
خبرگزاری فارس ـ اراک؛ چریک جانباز حمید چابک، زاده روستای زیبای کلاوه بود، روستایی که سخاوت زمین و آسمان تنها دارایی ۲۵ خانوار ساکن آن بود و این سخاوت نیز از ترس ستم خانسالاری آن روزها جرأت بخشیدن نداشت. کلاوه سنجاوی، دهکدهای کوچک، اما زیبا در اطراف منطقه سر پل ذهاب کرمانشاه نقطهای است که جانبازی
خبرگزاری فارس ـ اراک؛ چریک جانباز حمید چابک، زاده روستای زیبای کلاوه بود، روستایی که سخاوت زمین و آسمان تنها دارایی ۲۵ خانوار ساکن آن بود و این سخاوت نیز از ترس ستم خانسالاری آن روزها جرأت بخشیدن نداشت.
کلاوه سنجاوی، دهکدهای کوچک، اما زیبا در اطراف منطقه سر پل ذهاب کرمانشاه نقطهای است که جانبازی دلیر را در دامن خود پرورش داد تا امروز مایه فخر ایران و ایرانی باشد، جانبازی رشیدی که از کولبری به همرزمی با سرداری رسید که قبله دلها بود و مرد میدان.
جانباز چابک بهار سال ۱۳۱۰ در روستایی کوهستانی چشم به جهان گشود، آبان ماه امسال نخستین سالگرد آسمانی شدن این جانباز دلیر بود، به همین مناسبت با سردار کوهی مسئول عملیات قرارگاه رمضان، همرزم و فرمانده حمید چابک دقایقی به گفت وگو نشستیم که وی روایت زندگی این جانباز را اینگونه روایت کرد.
جانباز چابک در یکی از روستاهای استان کرمانشاه متولد شد اما شرایط سخت اقتصادی او را ناچار به مهاجرت به اراک کرد و او بعد از مهاجرت به اراک در دوران جنگ راهی جبههها شد و بعد از با مجروحیت شیمیایی تا پایان عمر زندگی کرد.
شرایط دشوار زندگی و ستم خانسالاری آن روزها حمید را که نوجوانی بیش نبود به جای کسب علم در مکتبخانه، راهی زمینهای کشاورزی کرد تا یاریرسان معیشت خانواده باشد، کار کردنی که حاصلش نه چشمی را سیر میکرد و نه دلی را.
حمید که آن زمان نوجوانی کم سن و سال بود برای بهبود شرایط معیشت خانواده و رهایی از تنگدستی در صف کولبران قرار گرفت و راهی مرز عراق در قصر شیرین و جوانرود شد
بیرحمیهای ارباب روستا از یکسو و فقر، تنگدستی و نداری از سوی دیگر چنان شدت گرفته بود که اهالی کلاوه را به کولبری واداشت، کار خطرناک و مرگباری که جان بسیاری از مردان را گرفته بود و با وجود این دستمزد ناچیزی نصیبشان میکرد، راه طولانی بود و علاوه بر سنگینی و بد باری وسایلی که بر دوش میکشیدند، سرمای استخوان سوز کوهستان و احتمال افتادن از صخرهها و دامنههای برفگیر کوهها هم بود و در کنارش گاهی تیراندازی مرزبانها جان را از سینهشان بیرون میکشید، حمید که آن زمان نوجوانی کم سن و سال بود برای بهبود شرایط معیشت خانواده و رهایی از تنگدستی در صف کولبران قرار گرفت و راهی مرز عراق در قصر شیرین و جوانرود شد، گاهی هم که از خان سهمیه گندم و جو رعیتی را تحویل میگرفتند، مادر نصف آن را برای پختن نان کنار میگذاشت و بقیه را ذخیره میکرد تا حمید به لب مرز ببرد و با چای و کالاهای دیگر مبادله کند.
او بعد از فوت پدر و نیاز مالی خانواده بیشتر کولبری میکرد و مشقتهای آن را به جان خریده بود و روز و شب راه و بیراه طاقتفرسای کوهستان را میپیمود تا بتواند نیاز خانواده را برطرف کند، روزگار سخت کالوه بدون تغییر گذشت و حمید به بلوغ جوانی رسید و او نیز مانند تمام جوانان روستا خود را برای خدمت سربازی آماده کرد.
خبر تصمیم حمید به سرعت در روستا پیچید و به گوش عزیز خان ارباب رسید، او که رفتاری جز خشونت، سختگیری و بهرهکشی از رعیت نداشت و به خود اجازه میداد در امور شخصی اهالی روستا دخالت و اظهارنظر کند، اجازه رفتن حمید به سربازی را نداد چراکه تصمیم داشت او را نزد خود نگه دارد و از او بیگاری بکشد.
حمید برخلاف میل باطنیاش ناچار به ماندن در روستا شد، سالها در روستا ماند تا اینکه فقر و فلاکت اهالی روستا آنها را ناچار به مهاجرت کرد، کالوه دیگر جای ماندن نبود، کار نبود و اگر بود دستمزد آن به جان کندنش نمیارزید و مخارج ابتدایی زندگی را هم تأمین نمیکرد.
حمید هم بیطاقت شده بود و به دیار غربت فکر میکرد. سه دهه از عمرش گذشته بود و هنوز دستش خالی بود، خبر رفتن حمید تا به گوش ارباب رسید، سعی کرد چون گذشته مانع از رفتن او شود، جوانان به دلیل بیکفایتی و تدابیر ظالمانه او یکی پس از دیگری خانه و کاشانه خود را ترک کرده بودند و در مدت کمی روستا از جوانان و مردان کاری خالی شد حمید برادر و خواهرش را به خداوند سپرد و دست مادر را گرفت و شبانه راهی تهران شد و ازآنجا خود را به جهرم رسـاند.
در جهرم او روزها را با کارگری پشت سر گذاشت، هرچند شرایط کاری بازهم دشوار و کمرشکن بود؛ اما ماندن زیر یوغ ستم ارباب بهتر بود و مجبور نبودند دسترنجشان را دودستی تقدیم ارباب کنند، بعد از دو سال به پیشنهاد یکی از دوستانش برای کار راهی اراک شد.
در اراک بعد از دوندگیهای فراوان و صحبت با دهها نفر، سرانجام در محله پل فرنگی، پیشنهاد نگهداری از باغ و منزل آقای مجلدین را پذیرفت، مجلدین جای مناسبی هم برای او و خانوادهاش در نظر گرفت تا بتوانند در آنجا ساکن شوند. سال ۱۳۵۳ بود که وی به همراه خانواده به اراک مهاجرت کرد و در نهایت بعد از چندین سال تشکیل خانواده داد و در شرکت صنایع لبنی اراک مشغول به کار شد.
مبارزات علنی امام خمینی(ره) علیه نظام شاهنشاهی از سال ۱۳۴۱ آغاز و در اوایل سکونت حمید در اراک به یک قیام مردمی تبدیل شده بود و بدین ترتیب خانهها و کارخانهها هم به موج انقلاب پیوسته بودند و در این میان عدهای از کارگران شرکت کشت و صنعت هم در اعتراض به ظلم و تبعیض موجود، فعالیت سیاسی و انقلابی میکردند. حمید هم که ظلم و ستم اربابی را سالها تجربه کرده بود و از ظلم و ستم به ستوه آمده بود، اقدام به فعالیتهای انقلابی و تکثیر نوارها و اعلامیههای امام کرد و آنها را در بین کارگران توزیع میکرد.
حمید هم که ظلم و ستم اربابی را سالها تجربه کرده بود و از ظلم و ستم شاه هم به ستوه آمده بود، اقدام به فعالیتهای انقلابی و تکثیر نوارها و اعلامیههای امام و توزیع آنها بین کارگران کرد
روز ۲۶ آبان ماه سال ۱۳۵۷ بااینکه حکومت نظامی بود؛ مردم به خیابان ریختند تا مجسمه شاه را در میدان باغ ملی(شهدا) اراک پایین بیاورند، همان روز بود که سعید ادبجو و چند تن دیگر از مردم به ضرب شلیک گلوله سربازان رژیم به شهادت رسیدند، دیدن این صحنه حمید را در انتخاب هدف والایش مصممتر کرد، او شرکت در راهپیمایی را وظیفه خود میدانست، در این مسیر یک بار ساواک و نیروهای شهربانی قصد دستگیری او را داشتند که با سختی از دست آنها فرار کرد.
همچنین در روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب، زمانی که مأموران رژیم با تانک و نفربر از تهران آمده و در مقابل مردم ایستاده بودند و مردم هم سعی داشتند هر طور شده برای سومین بار مجسمه شاه را پایین بکشند، او نیز در میان مردم، علیه رژیم طاغوت شعار میداد.
دو سـال از پیروزی انقلاب گذشته بود که در آخرین روز شهریور سال ۱۳۵۹ حملات رژیم بعثی به خاک ایران آغاز شد و مردم ایران ناگهان درگیر جنگی ناخواسته شدند.
اراک به عنوان مرکز صنعتی کشور دور از چشم متجاوزان بعثی نماند، تجهیزات جنگی و صنعتی زیادی از کارخانههای اراک به سوی جبههها روان بود، در این سالها خانواده حمید با تولد فرزندانش بهتدریج بزرگتر میشد.
شهادت دوستان حمید در جبهههای جنگ او را برای رفتن به جبهههای جنگ مصمم کرد، سرانجام در آذرمـاه ۱۳۶۵ بهعنوان بسیجی داوطلب، بـه تیپ یکم روحالله مرزیجران اعزام شد.
به دلیل ورزیدگی، تسلط به زبان کردی و آشنایی با ارتفاعات و راههای کوهستانی منطقه شمال غرب، توجه فرماندهان را به خود جلب کرد و همین مسئله باعث شد او را به قرارگاه تاکتیکی رمضان نقده اعزام کنند
به دلیل ورزیدگی، تسلط به زبان کردی و آشنایی با ارتفاعات و راههای کوهستانی منطقه شمال غرب، توجه فرماندهان را به خود جلب کرد و همین مسئله باعث شد او را به قرارگاه تاکتیکی رمضان نقده اعزام کنند، و از آن پس به عنوان یک رزمنده چریک و راهبلد در رسته شناسایی، اطلاعات و عملیات در پادگان سلمان فارسی اشنویه، مرز ترکیه، تیپ ۶۵ هجرت، گردان شهید دلاک قرار گرفت و برای انجام مأموریتهای مختلف گاهی مسافتهای زیادی را با پای پیاده، در فراز و نشیب کوهها میپیمود تا آن را به انجام برساند.
سردار دلها سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده فرماندهان قرارگاه تاکتیکی پنجم رمضان بود که چریک جانباز در این قرارگاه فعالیت داشت و سرباز حاج قاسم بود، در یکی از عملیاتها در هــوای برفــی اســفندماه ۱۳۶۵ حمیــد و همرزمانــش برای مأموریتـی مهم بـا پـای پیـاده در فـراز و نشـیب کوهسـتانهای بانـه مورد حمله دشمن بعثی قرار گرفتند و وی بر اثر شلیک خمپاژه از ناحیه سر مجروح شد، اما بــا چفیــه مشــکی کــه دور ســرش بســته بـود، زخـم پیشـانیاش را بسـت و بـرای انجـام مأموریـت بـه راه خـود ادامـه داد تا ماموریت را به پایان رساند.
وی در عملیـات کربلای ۱۰ و روز ۱۷ اردیبهشـت ماه ۱۳۶۶ در حملات شیمیایی دشمن مجروح و شیمیایی و ناچار به ترک جبهه شد، با این حال از کمک به جنگ دست نکشید و پس از مجروحیت اقدام به ارسال شــیر و ماســت کارخانه صنایع لبنی به جبهــه کرد و از آن سال به بعد سالها درد ناشی از عوارض شیمیایی شدن را تحمل کرد و در نهایت آبان ماه سال ۱۳۹۹ به همرزمان شهیدش پیوست و در قطعـه اصحـاب الشـهدای اراک در کنـار همرزمـان شـهیدش بـه خـاک سـپرده شـد.
************
گزارش از حمیدرضا جلالی
************
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰