زدنِِ پاسبان شهرداری مغرورم کرده بود؛ حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از ایرنا، کتاب از چیزی نمی ترسیدم مجموعهایی است از خودنوشتهای سردار سلیمانی از سال ۱۳۳۵ تا سال ۱۳۵۷. رهبر انقلاب در یادداشتی بر این کتاب نوشتهاند: هر چیز که یاد شهید عزیز ما را برجسته کند، چشم نواز و دلنواز است. یاد
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از ایرنا، کتاب از چیزی نمی ترسیدم مجموعهایی است از خودنوشتهای سردار سلیمانی از سال ۱۳۳۵ تا سال ۱۳۵۷. رهبر انقلاب در یادداشتی بر این کتاب نوشتهاند: هر چیز که یاد شهید عزیز ما را برجسته کند، چشم نواز و دلنواز است. یاد او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیایی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هرکدام وظیفه ئی داریم. کتاب حاضر را هنوز نخواندهام اما ظاهرا میتواند گامی در این راه باشد.
زینب سلیمانی دختر شهید سردار سلیمانی در مقدمه این کتاب نوشته است: از چیزی نمیترسیدم زندگی نامهای است که حاج قاسم با دست مجروحش نوشته است، شرح زندگی مردی از دل روستایی دورافتاده در کرمان که چند دوره از زندگی ساده و بیریای خود را برایتان روایت کرده است. این داستان شکلگیری شخصیت مردی است که از چوپانی به جایگاهی رسید به بلندای وسعت آسمانها…
از چیزی نمی ترسیدم نخستین محصول نشر مکتب حاج قاسم به شمار می آید و آغاز رسالتی است عظیم، شناختن مردی بزرگ…
از چیزی نمیترسیدم نخستین کتابی است که به قلم این شهید سرافراز منتشر میشود. نام کتاب برآمده از مضمونی است پرتکرار در متن اثر و نیز همسوست با پررنگترین صفت هویتی او در ذهن و ضمیر مردمان و رسانه ها و حکومت های دنیا.
شهید سلیمانی در این کتاب با متنی روان و بی غل و غش از سال های کودکی و نوجوانی خود در زندگی عشایری و روستایی سخن می گوید. یک عشایرزاده روستایی معمولی اما صاف و صادق که برای کارگری و پرداخت قرض پدر راهی کرمان می شود. ابایی هم ندارد که بگوید تا سال ۵۵ نگاهی مثبت به شاه و رژیم وقت داشته و نام امام خمینی (ره) هم به گوشش نخورده است.
خاطرات حاج قاسم چنین آغاز میشود: عشیره ما را خواهرم هاجر میشناسد. او در علم نسب شناسی طایفه اول است. بنا به قول تمام بزرگان جد ما یعنی پسر قربان به اتفاق برادرش که بنا به قولی برادر مادری بوده اند و بنا به قول دیگری از بزرگان منطقه فارس معلوم نیست که آخرش تبعید شده اند یا بنا به دلایلی مهاجرت کرده اند. آنان از نی ریز فارس به سرچشمه های هلیل رود می آیند…
کلا دو دست لباس داشتیم و یک کفش پینه کرده لاستیکی. مادر لباس ها را عموما چون که کک و شپش زیاد بود در آب جوش به شدت می جوشاند. بعد لب جوی می شست و خشک می کرد. آن وقت ها از طرف شهر می آمدند خانه ها را سم پاشی می کردند.
مادرم به لباس های ما گرد ددت که خیلی هم خطرناک بود می زد تا به نوعی در مقابل شپش و کک ضدعفونی کرده باشد…
پدرم نهصد تومان بدهکار بود به همین دلیل هی به خانه کدخدا رفت و آمد می کرد که به نوعی حل کند، بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم بارها گریه کردم. بالاخره حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گریه مادرم بدرقه شد رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من تازه وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابر را دیده بود.
اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم. با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم. با اتوبوس مهدی پور در حالی که یک لحاف یک سارق نان و پنج تومان پول داشتیم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود.
اتوبوس شب به کرمان رسید. اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم (فولکس و پیکان) محو تماشای آن ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد، همه پیاده شده بودند. جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان …
خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود اما من و آن دو نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرسش را داشتیم. نوروز که مادرم مرا با او فرستاده بود جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او تاکسی میگفتند…از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. در هر مغازه و کافه و رستوران را می زدم و سوال می کردم «آیا کارگر نمی خواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من می کردند و جواب رد میدادند… (ص. ۴۱)
کتاب از چیزی نمی ترسیدم با قیمت ۲۲ هزار تومان و ۱۳۶ صفحه منتشر و تاکنون یکصد هزار نسخه از آن در بازار کتاب توزیع شده است.
در پشت جلد کتاب آمده است:
دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که درآن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم.
پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین امدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت وگو با هم شدند. برق آسا به آن ها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فوران زد.
پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت هها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰