تاریخ انتشار : سه شنبه 23 خرداد 1396 - 0:25
کد خبر : 7576

صفای پیرحوائج

صفای پیرحوائج

کاسه‌های فلزی طلایی کنار آب‌سردکن قدیمی هنوز با زنجیر به بدنه آب سرد کن وصل هستند، مردم آب می‌خورند، کاسه را می‌شویند و می‌گذارند همان جا. پسربچه‌ها با توپ پلاستیکی بازی می‌کنند و پدرها به سمت مسجد سرازیر می‌شوند؛ به سمت مسجد باب‌الحوائج. محل ملاقاتم با موسس مسجد، حاج آقا معصومی‌نژاد. نزدیک وقت نماز است.

کاسه‌های فلزی طلایی کنار آب‌سردکن قدیمی هنوز با زنجیر به بدنه آب سرد کن وصل هستند، مردم آب می‌خورند، کاسه را می‌شویند و می‌گذارند همان جا. پسربچه‌ها با توپ پلاستیکی بازی می‌کنند و پدرها به سمت مسجد سرازیر می‌شوند؛ به سمت مسجد باب‌الحوائج. محل ملاقاتم با موسس مسجد، حاج آقا معصومی‌نژاد. نزدیک وقت نماز است. جلوی مسجد مردها کنار آب سردکن وضو می‌گیرند و داخل می‌روند. سراغ موسس مسجد را می‌گیرم. یکی می‌پرسد با حاج آقا کار دارید؟ تایید می‌کنم و می‌پرسم اینجا زیاد سراغ حاج آقا را می‌گیرند؟ لبخند می‌زند و با لحنی کشیده می‌گوید، زیاد.

اطلاع می‌دهد حاج آقا تا ۱۰ دقیقه دیگر می‌رسند و من این دقایق را در دفتر اصلی، کنار روحانی مسجد می‌گذرانم که نزدیک‌ترین فرد و دست راست حاج آقاست. در این مسجد زیاد سراغ حاج آقا را می‌گیرند، می‌دانم. شنیده‌ام از خیران به نام شرق تهران و محله صفاست و مراجعان به این مسجد بی‌شمارند. نگاهم بین دفتر ساده مسجد، کتابخانه و جانماز سبز رنگ روی صندلی می‌چرخد که حاج آقا وارد می‌شود. بلند می‌شوم. از آن دسته پیرمردهای ریزاندام با محاسن سفید است که در کسری از ثانیه به دل می‌نشیند.

چشم‌های نافذ و در عین حال مهربانی دارد و لبخند از لب‌‌هایش نمی‌افتد. او محمدصادق معصومی‌نژاد، متولی و مسئول صندوق خیریه مسجد باب‌الحوائج است که از سال ۱۳۳۸ به واسطه کارهای خیر شناخته شده است. پیرمرد دلنشینی که پسرش، سال‌هاست خبرنگار اعزامی ایران در رم است. محمد صادق معصومی‌نژاد، خیر سرشناس اهل تهران و پدر حمید معصومی‌نژاد، قبل از وقت نماز به گرمی با جام‌جم به گفت‌وگو نشست و از سال‌هایی گفت که به امور خیر گذرانده و از مسجدی که خودش ساخته و به دلیل داشتن سه محراب، آن را به نام سه قبلتین هم می‌شناسند.

۸۰ خانواده، تحت پوشش مسجد باب‌الحوائج

«85 ساله‌ام و تقریبا از سال ۱۳۳۸ کمک به مستمندان را با سرمایه شخصی‌ام آغاز کردم. آن روزها جوان بودم و مشغول به امور ساخت و ساز و کارهای ساختمانی. درآمد مناسبی داشتم و یادم هست دغدغه داشتم که چه خودم و چه دیگران اگر کاری از دستمان برمی‌آید برای مشکل مردم انجام دهیم و دریغ نکنیم. آن زمان هم خیلی‌ها بودند که درآمد داشتند، اما دغدغه کمک نداشتند. هنوز هم هستند. من اما از این که برای بقیه کاری انجام دهم لذت می‌برم.» حاج آقا معصومی‌نژاد اینها را در حالی که پشت میز کوچک دفتر نشسته و تسبیح می‌چرخاند، تعریف می‌کند. می‌گوید حالا علاوه بر سرمایه شخصی، کمک‌های مردمی نیز شامل حال مستمری‌بگیران این مسجد است. در حال حاضر ۸۰ خانواده نیازمند تحت پوشش مستقیم این مسجد قرار دارند و تعداد مراجعان و افرادی که اضافه می‌شوند، زیاد است. می‌پرسم از کجا می‌دانند تمام افرادی که مراجعه می‌کنند، واقعا نیازمند هستند؟ می‌گوید: مسجد کارشناس تحقیق دارد و وضعیت هرکسی که به منظور دریافت کمک مراجعه می‌کند، اول توسط تیم تحقیق مورد بررسی قرار می‌گیرد تا نیازمندان واقعی از افرادی که عادت به گرفتن کمک کرده‌اند، تشخیص داده شوند.

حاج آقا از سال‌های جوانی می‌گوید. از وقتی در مسجد نوریان باغ صبا، دفتر ساختمانی داشته است. می‌گوید آن روزها مردم شبیه حالا نبودند. همسایه‌ها و آشنایان بدرستی افراد را معرفی می‌کردند. با این که آن زمان نه مسجدی بود و نه تیم تحقیق، اما افراد نیاز واقعی‌شان را مطرح می‌کردند. این‌طور نبود که اغلب قصد اخاذی داشته باشند. این روزها تشخیص راست و دروغ از هم مشکل شده و حتی پیش آمده به افرادی برخورده‌ایم که مهر انواع و اقسام نهاد‌ها را داشته‌اند و با جعل مدرک از بسیاری جاها کمک هزینه دریافت کرده‌اند. این یکی از دردهای این روزهای جامعه است که خیلی‌ها به خوردن نان بی‌زحمت عادت کرده‌اند.

در این مسجد، کسی حق گدایی ندارد

در مسجد باب‌الحوائج، سه‌شنبه‌های بعد از بیستم هر ماه، خانوارها برای دریافت کمک هزینه و افراد برای مطرح کردن درخواست خود مراجعه می‌کنند. از حاج آقا می‌پرسم از این همه شلوغی خسته نمی‌شوید؟ می‌گوید: نه کار خسته‌کننده‌ای نیست. نه‌تنها خسته‌کننده نیست، بلکه عامل زنده بودن من است. اگر این مسجد و این کار و این مردم نبودند من تا این لحظه زنده نبودم. تمام امیدم به زندگی همین مسجد است که خودم سال ۱۳۵۸ ساختم. اینجا را از بچه‌‌هایم بیشتر دوست دارم. حاج آقا با همان لبخند مهربانی که به لب‌‌هایش دوخته شده، می‌گوید کمک‌های مسجد شامل جهیزیه، تامین هزینه دارو و درمان و بیمارستان، تامین وسایل زندگی و مایحتاج و… است. خانواده‌ها سبد کالا دریافت و در ماه‌های مبارکی مانند رمضان، کمک هزینه و مایحتاج دریافت می‌کنند. او می‌گوید: در مسجد من کسی حق گدایی ندارد. می‌آیند و شرایط را مطرح می‌کنند. آدرس می‌گیریم برای تحقیقات و اینجاست که بعضی‌ها این را که می‌شنوند، می‌روند و پشت سرشان را نگاه نمی‌کنند. من دیگر در این کارها و تشخیص آدم‌ها استاد شده‌ام. پیش آمده شخصی رفته و خانه‌ای اجاره کرده که بعد از دیدنش گفته‌ایم به این شخص حتما باید کمک شود. بعد اما مشخص شده خانه و زندگی‌اش، زندگی مرا می‌خرد. بحث این است کسی که نان گدایی بخورد دیگر قادر به زندگی عادی و درست نیست، حتی اگه میلیاردر باشد. خاطرات برای حاج آقا معصومی‌نژاد جذاب است. می‌گوید خاطره زیاد دارم و پیداست دارد خاطره‌ها را مرور می‌کند که لبخندش پررنگ‌تر می‌شود. اما از یکی از خاطره‌ها واقعا به خنده می‌افتد و می‌گوید: این خاطره را فراموش نمی‌کنم. آقایی با چند تا بچه به من مراجعه کرد. کمک گرفت و رفت. مدتی بعد دوباره آمد و گفت برای قدردانی، از دام‌های خودم برای شما روغن حیوانی تهیه کرده و آورده‌ام. من گفتم بدون پرداخت هزینه قبول نمی‌کنم. از من اصرار و از ایشان انکار تا بالاخره من پول را پرداختم و ایشان رفت. شب توی خانه به من گفتند این روغن حیوانی بود؟ گفتم بله. گفتند خیر. این روغن نباتی است. حاج آقا دست روی پایش می‌زند و می‌افزاید: اِی داد. آمد پول روغن خوب را گرفت و رفت. نمی‌دانم چرا نگفت دوباره کمک می‌خواهد. نمی‌دانم. به هر حال هنوز هم که یادم می‌آید خنده‌ام می‌گیرد.

حمید، فرزند خلف حاج صادق

دل حاج آقا معصومی‌نژاد این روزها برای پسرش حمید تنگ شده است. عروس و نوه‌اش به ایران آمده‌اند تا دیداری تازه کنند، اما پسرش گرفتار کار است. می‌گوید: حمید بسیار شبیه من است. از او راضی هستم و همیشه به همه بچه‌ها گفته‌ام در این دنیا جز نام نیک نمی‌ماند. از بچه‌ها راضی‌ام و از حمید هم همین‌طور. امیدوارم برای خودشان هم خوب باشند. من هم این مسجد را دارم و حالم خوب است. حاج آقا که معتقد است توی بچه‌ها حمید بیش از همه به او شباهت دارد، می‌گوید: ماه حتی شبیه هم راه می‌رویم. روحیاتمان هم به هم نزدیک است. حمید فرزند خلف من است.

ادامه می‌دهد: یاد آن روزها به خیر. حمید مکبر همین مسجد بود، اما ۲۲ سالگی و بعد از جنگ از ایران رفت. من ابتدا مخالف بودم، اما حالا می‌دانم عاشق این کار است. حمید با کارش زندگی می‌کند و من از او راضی هستم. حاج آقا بزرگ‌ترین آرزویش را در این جمله خلاصه می‌کند: دلم می‌خواهد روزی برسد که ببینم افرادی که توانایی مالی دارند نسبت به اطرافیان خود بی‌تفاوت نیستند. دلم می‌خواهد بگویم به خودشان بیایند. همه چیز اینجا نیست و زندگی دیگری در پیش است. اصل، جای دیگر است. اصل را دریابیم. وقت اذان است و حاج آقا باید به نماز بایستد. از داخل دفتر، فضای مسجد را می‌بینم که حالا از نمازگزاران شلوغ شده است. فضایی که این روزها دیگر کمتر وجود دارد و به چشم می‌آید. حاج آقا باید برود. با این حال تا دم در مشایعتم می‌کند. می‌گویم نیایند و برای نماز بروند. گوش نمی‌کند و می‌آید. پیرمرد زنده‌دل محله صفا تا وقتی نمی‌روم، نمی‌رود. در را که پشت سرم می‌بندم، هنوز از تصور لبخند مهربانش، حس خوبی دارم. انگار حال خوب او به من هم سرایت کرده است. هوا تاریک شده است و لبخند به لب، از محله‌ای که صفا نام دارد، دور می‌شوم.

فاطمه رمضانیان

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد