تاریخ انتشار : شنبه 7 اردیبهشت 1398 - 5:43
کد خبر : 54962

قصه‌های «مجید»ی که با «بی‌بی» رفت + عکس

قصه‌های «مجید»ی که با «بی‌بی» رفت + عکس

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از مشرق، کبری خدابخش‌دهقی، نویسنده «مجید بربری» درباره این کتاب می‌گوید: «من در سال ۹۵، برای سایت مشرق می‌نوشتم. در خرداد آن سال گزارشی درباره مجید نوشتم با عنوان «خالکوبی مجید سوزوکیِ یافت‌آباد در خان‌طومان پاک شد.» آن گزارش بازخوردهای زیادی

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از مشرق، کبری خدابخش‌دهقی، نویسنده «مجید بربری» درباره این کتاب می‌گوید: «من در سال ۹۵، برای سایت مشرق می‌نوشتم. در خرداد آن سال گزارشی درباره مجید نوشتم با عنوان «خالکوبی مجید سوزوکیِ یافت‌آباد در خان‌طومان پاک شد.» آن گزارش بازخوردهای زیادی داشت. کسی پیش از این مجید را نمی‌شناخت. به‌خصوص در فضای مجازی خیلی خوب دیده شد. داستان این شهید برایم جذاب بود و چند روز بعد شروع به نوشتن کتاب کردم و در بهمن سال بعد از کتاب رونمایی شد. ابتدا نام کتاب «پناه حرم» بود که بعد از چاپ اول و با توجه به اینکه این شهید را بیشتر با عنوان بربری می‌شناختند چاپ‌های بعدی به اسم «مجید بربری» و بدون تغییر متن و فقط با تغییر جلد منتشر شد.»

خدابخش در پاسخ به اینکه نوشتن درباره شهدای مدافع حرم چه تفاوتی با شهدای جنگ تحمیلی دارد، گفت: «بسیاری از خاطرات تازه هستند و خانواده و دوستان شهید نیز حضور دارند و با جزئیات بیشتری خاطرات و ویژگی‌های شهید را تعریف می‌کنند. البته ملاحظاتی نیز در این خصوص وجود دارد که شاید در مورد شهدای قدیمی‌تر صدق نکند. کتاب با تکنیک فلش‌بک نوشته شده است. از لحظه شهادتش شروع می‌شود و در انتها به زندگی‌اش بر می‌گردد.»

این نویسنده در ادامه با اشاره به بازگشت پیکر شهید قربانخانی به ایران می‌گوید: «استقبال فوق‌العاده‌ای از این شهید شد اما سال گذشته نیز این کتاب مورد توجه بخش زیادی از جامعه و به‌خصوص جوانان قرار گرفت. مجید هم مثل شهید حججی تاثیر زیادی روی جوانان داشته است.»

او با بیان اینکه این کتاب را از دو طریق به دفتر رهبری رسانده است، اضافه کرد: «یک بار این کتاب را به دفتر رهبری ارسال کردیم و یک‌بار هم توسط پدر مجید یک جلد از این کتاب به مقام معظم رهبری داده شد اما هنوز نمی‌دانیم که این کتاب توسط ایشان خوانده شده یا خیر.»

خدابخش با بیان اینکه قرار نیست فعلاً به حجم کتاب اضافه شود، گفت: «خانواده شهید توصیه کردند که بازخوردهای خوانندگان کتاب را به کتاب اضافه کنیم. پیشنهاد خوبی است و اضافه خواهد شد. البته یک بخش‌هایی از زندگی شهید هم هست که خانواده‌اش از انتشار آنها پرهیز دارد و آن قسمت‌ها در کتاب نیست و فکر می‌کنم که مثلاً ۱۰ سال بعد هم می‌توانیم آن را به بخش داستان زندگی مجید اضافه بکنیم.»

رونمایی با اسم اول

چهارمین روز بهمن ۹۶ مراسم رونمایی از کتاب زندگینامه مجید قربانخانی با نام «پناه حرم» و با حضور نویسنده و ناشر کتاب، خانواده، فرمانده و همرزمان شهید در خبرگزاری دفاع مقدس برگزار شد. در این مراسم کبری خدابخش‌دهقی، نویسنده کتاب هدفش از نوشتن این اثر را این‌گونه گفته بود: «قصه مجید قصه‌ای متفاوت است، این کتاب روایتگر سرگذشت جوانی با تیپ، رفتار و منش امروزی است که اگر الان شبیه او را در خیابان ببینیم با چشمان‌مان او را قضاوت می‌کنیم، غافل از اینکه خوبی‌ای در وجودش بود که سبب شد خداوند مجید را برای خودش بخرد. شاید مجید اشتباهات و خطاهایی داشته است ولی وقتی وارد حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) می‌شود حالاتی که پیدا می‌کند باعث می‌شود تا بانو او را انتخاب کند.»

تشییع پیکر شهید قربانخانی، سه سال پس از شهادت

چرا بربری؟

می‌گویند دایی‌های پدرش نانوایی بربری دارند، مجید عصرها که از سرکار بر می‌گشت، پشت دخل بربری فروشی می‌رفت و نان دست مردم می‌داد. یکی می‌گفت مجید دو تا نان بده، آن یکی می‌گفت مجید چهار تا نان هم به من بده. سه تا هم به من و… همین‌طور شد که در محله نامش را مجید بربری گذاشتند وگرنه کار و بار مجید چیز دیگری بود.

از زبان پدر مجید

مجید خودمختار بود. از هیچکس حرف‌شنوی نداشت. بدنش خال‌کوبی شده بود و چندین نوچه داشت. سال ۹۳ به پیاده‌روی کربلا رفت و به گفته خودش در بین‌الحرمین از امام حسین (ع) خواسته بود آدمش کند. سال بعد مجید به هیاتی رفت که آنجا درباره مدافعان و در مدح حرم و حضرت زینب (س) می‌خوانند و مجید در آنجا از شدت گریه بیهوش شده بود.

حرف‌های خواهر

مجید هیچ وقت علاقه‌ای به درس خواندن نداشت. تا کلاس هشتم خواند و برای همیشه کتاب‌های درسی‌اش را در قفسه‌های کتاب به یادگار گذاشت و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانه‌اش را بین من و مادر و دیگر خواهرانم تقسیم می‌کرد، وقتی به این رفتارش معترض می‌شدیم، می‌گفت روزی‌رسان اصلی خداوند است. همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی می‌گفتیم برایت آستین بالا بزنیم، می‌گفت: «داماد می‌شوم، عروسی‌ام خیلی هم شلوغ می‌شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد» و چون خیلی شوخ‌طبع بود هیچ‌کدام از ما حرف‌هایش را اصلاً جدی نمی‌گرفتیم. مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سروقت می‌خواند، حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می‌خواند. خودش همیشه می‌گفت نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این‌طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (س) داشت.

بخشی از کتاب «مجید بربری»

قهوه‌خانه حاج مسعود

صدای قل‌قل قلیان به گوش و بوی تنباکوی میوه‌ای به مشام می‌رسید. روی تخت‌های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته، چایی می‌خوردند و قلیان هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می‌رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می‌شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی‌اش را روی همین تخت‌ها با دوستانش گذرانده بود. مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که روی تخت‌ها نشسته بودند و گپ می‌زدند، سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می‌شدند و جا برایش باز می‌کردند. یکی دو نفری هم نی قلیان را به سمت مجید کج می‌کردند و تعارفی به مجید می‌زدند.
– آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما
+ نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمی‌کشم.
– ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر.
+ می‌گم نمی‌کشم، تو میگی بیا یه دم بزن.
و بی‌آنکه پی حرف را بگیرد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم‌ها مجید در هیات حاج مسعود سینه می‌زد و گاهی میدان‌دار هیات هم می‌شد. حاج مسعود در دوران بچگی‌اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود.
مجید سلام کرد و گفت:
– حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق بیرون آمد و با حوله کوچک دستانش را خشک می‌کرد.
+ جونم مجید، کاری داری.
– بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می‌خوام وصیتم را بنویسم.
+ مجید، این دیگه از اون حرف‌هاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم.
بر روی لبه یکی از تخت‌ها نشست و شروع به نوشتن کرد. مجید و حاج مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سال‌های زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف، بعد هم بچه محل بودن‌شان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه‌های قهوه‌خانه خبردارشده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان این حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی‌ها تعجب کرده بودند و می‌گفتند:
– نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم می‌خواد یه اعتباری جمع کنه.
– آخه اصلاً مجید رو سوریه نمی‌برن، مگه میشه، مگه داریم.

*روزنامه فرهیختگان

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد