تاریخ انتشار : یکشنبه 25 آذر 1397 - 7:05
کد خبر : 47827

رویای صادرات حجاب زیر چرخ دنده‌های خیاط خانه «سهیلا خانم»

رویای صادرات حجاب زیر چرخ دنده‌های خیاط خانه «سهیلا خانم»

 به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، دیدنی است! وقتی انسانی را در مقابلت مشاهده می‌کنی که همیشه به مشکلات زندگی لبخند زده است! می‌پرسید “لبخند؟!” پاسخ می‌دهم “بله!” ۳۱ سال زندگی مشترک داشته است و در این دوران، روزها و شب‌های زیادی

 به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، دیدنی است! وقتی انسانی را در مقابلت مشاهده می‌کنی که همیشه به مشکلات زندگی لبخند زده است! می‌پرسید “لبخند؟!” پاسخ می‌دهم “بله!” ۳۱ سال زندگی مشترک داشته است و در این دوران، روزها و شب‌های زیادی را با بیماری همسر خود و دردسرهای گذران زندگی دسته و پنجه نرم کرده است.

بارها رنج مهاجرت از تهران به شهریار و اطراف آن را به جان خریده تا بتواند کشتی زندگی خود را در اقیانوس مشکلات زندگی به ساحل آرامش برساند. همسری که بیمار بود و توان کارکردن نداشت، دو فرزندی که باید با درس خواندن آینده خود را ترسیم می‌کردند و مخارج بی پایان زندگی که هر روز شکل و شمایل خاصی به خود می‌گرفت و باید یک تنه برای همه آنها چاره اندیشی می‌کرد.

عصر سرد و آفتابی یکی از روزهای آغازین آذرماه به شهر «اندیشه» در منطقه شهریار و کارگاه تولیدی چادر و مانتوی اسلامی او می‌روم؛ کارگاهی صد متر مربعی در زیرزمین یک پاساژ که تعدادی از بانوان سخت مشغول کار بودند و خانم «سهیلا درسرا» این چنین کتاب زندگی خود را روایت کرد.

متولد سال ۴۸ تهران هستم. علاقه زیادی به تحصیل داشتم و اما شرایط فراهم نشد. شغل پدرم فروش موتوسیکلت بود و چون بیماری دیابت داشت دچار سکته شد و من نیز با یکی از اقوامم ازدواج کردم  اما بعد دچار مشکلاتی شدیم. همسرم مبتلا به  بیماری اعصاب و روان شد؛ با آنکه مردی خوب و اهل کسب و کار بود.

این بیماری به کار و زندگیش لطمه زیادی زد اما من ترجیح می‌دادم با تمام توان خانواده‌ام را حفظ کنم. سال ۷۵ بود که از تهران به اطراف شهریار مهاجرت کردیم و خانه و مغازه‌ای را با مبلغ ارثیه‌ای که از پدرم رسیده بود، خریدم. چهار سالی در آنجا زندگی کردم اما به دلیل وجود مشکلات  مجدداً تصمیم گرفتیم به تهران بیاییم.

در حالی که صدای آزار دهنده چرخ خیاطی همچون سوهانی مغزم را می‌ساید و در برخی مواقع صدا به صدا نمی‌رسد، ادامه می‌دهد: با این شرایط بازهم سکان خانه در دست همسرم بود اما بیماری اجازه کار کردن به او نداد و توان کارکردن نداشت؛ در حالی که دوست داشت زندگی را مقتدرانه اداره کند اما نمی‌توانست. به شرایطی رسیدم که خانه را فروختیم و سال ۸۰ دوباره به تهران آمدیم و آن زمانی بود که یک دفعه همه چیز گران شد. شرایط سختی داشتیم و تأمین اجاره خانه و مخارج زندگی خیلی دشوار بود.

بعد از مدتی دوباره  از تهران به شهر اندیشه آمدیم. شوهرم هنوز بیمار بود و پدرش هم در این فاصله و در سال ۸۲ فوت کرده و این موضوع  شوک بزرگی به او وارد کرد و وضعیتش بدتر شد. تصمیم گرفتم به خانواده‌اش  بقبولانم که همسرم به درمان جدی نیاز دارد.

 به جایی رسیدم که فهمیدم خودم باید کار کنم. در این شرایط من با کلاس‌های مهارت‌های زندگی آشنا شدم و فهمیدم برای ادامه زندگی نیازمند کسب آرامش و مهارت‌های لازم در مواجه با مشکلات هستم.

با آن شرایط سختی که داشتم دچار فشار روحی و روانی بودم و فهمیدم باید خودم را تغییر دهم و خود را از نظر روحی و روانی بسازم تا بتوانم زندگی کنم. رفته رفته وقتی در این کلاس‌ها حضور پیدا کردم دچار تغییرات مثبتی شدم. در آن زمان دخترم کلاس سوم ابتدایی و پسرم دانش‌آموز دوره راهنمایی بود. 

بالاخره خانواده‌اش قبول کردند و او را در بیمارستان بستری کردیم و درمان صورت گرفت. همسرم را در بیمارستان بستری کردم اما بعد از مدتی به خواست همسرم به صورت توافقی از هم جدا شدیم؛ البته جدایی من و همسرم سه ماه بیشتر نبود و ما دوباره رجوع کردیم. 

بعد از آغاز زندگی مجدد با همسرم، به دلیل شرایط سختی که داشتیم در سال ۸۴ تحت پوشش  کمیته امداد قرار گرفتم  و قرار شد به من وام بدهند. اولین بار ۵ میلیون تومان وام دادند و من هم دو چرخ خیاطی خریدم.

برای اینکه کار خیاطی را یاد بگیرم روزها به تولیدی یکی از آشنایان می‌رفتم و هر روز ساعت ۶صبح از خانه بیرون می‌آمدم و ساعت هشت و نُه شب برمی‌گشتم. مادرم نیز در این زمان به شهر «اندیشه» آمده بود و بچه‌هایم در این مدت منزل مادرم بودند.

در آن شرایط کار می‌کردم اما همه حقوقی که دریافت می‌کردم صرف کرایه ماشین رفت و آمدم به تهران  می‌شد و فقط سعی می‌کردم کار را یاد بگیرم. وقتی به خانه می‌آمدم تازه کارهای خیاطی را انجام می‌دادم و درآمد این کار را صرف امور زندگی می‌کردم.

با داشتن چنین شرایطی توانستم با بازار آشنا شوم. من برای یک خیریه بازاریابی می‌کردم و با پیکان همسرم رانندگی را یاد گرفتم و از این ماشین برای رفتن به سر کار در تهران استفاده می‌کردم. یک سالی با این ماشین  به تهران رفت و آمد می‌کردم.

در خانه که بودم، سفارش لباس مدارس را می‌گرفتم و خیاطی می‌کردم و در ایام عید کار دوخت لباس را در خانه انجام می‌دادم. من با همه شرایط سخت زندگی پای بیماری همسرم ایستادم. شرایط سخت همسرم بهتر شد و سال۸۹ خودرویی برای همسرم خریدم  و در آژانسی در تهران کار می‌کرد.

اکنون همسرم بهتر شده اما نمی‌تواند فعالیت کند و در خانه استراحت می‌کند.کمیسیون پزشکی همسرم را از کار افتاده مطلق اعلام کرد و عملاً من سرپرست خانواده  هستم.

نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: احساس می‌کنم دلیل یکسری از موفقیت‌ها و راه باز شدن‌ها در مشکلات زندگیم کمک به همسرم بوده است و اینکه او را رها نکردم. من هرگز نتوانستم او را به حال خودش بگذارم و نمی‌توانستم خودم را راضی کنم که او را رها کنم؛ چراکه حداقل یک پدر مریض بالای سر خانواده بهتر از نبود پدر است. من آدم پشت پا بزنی در زندگی نبودم.

تُن  کلامش را پایین می‌آورد و به آرامی بیان می‌کند:  با همین کمک کردن‌ها به همسرم گره‌های زندگیم باز شد.دو بار از کمیته امداد وام گرفتم با کارکردن و تولید لباس در خانه، ماشین خریدم و خلاصه زندگی درست کردم.  اکنون در فامیل زبانزد شده‌ام. سال ۸۳ به کارگاه یکی از دوستان  در تهران رفتم و  سه ماه این کار را یاد گرفتم.

برای چند نفر بازار یابی کردم و با مراکز کوثر شهرداری کار می‌کردم. سفارش لباس دانش‌آموزی و اداری می‌گرفتم و می‌دوختم.

بعد از مدتی در این پاساژ واحدی را اجاره کرده و شروع به تولید کردم. اوایل با دو کارگر، روبالشتی‌ می‌دوختم،کم کم نفرات اضافه شده و کار بیشتر شد، زمانی حتی سفارش را به کارگاه‌های دیگر می‌دادم. در این کارگاه پوشاک حجاب اسلامی در قالب مانتو و چادر در طرح‌های مختلف تولید می‌کنیم؛البته اکثر طرح‌های فعلی مربوط به خودم است.

از سال ۹۰، کار را به صورت جدی آغاز کردم. با دو کارگر شروع کردم اما اکنون با ۱۵ نفر کار می‌کنم. از امداد ابتدا یک وام ۵ میلیونی بعد دو وام ۷ میلیون و ۱۵ تومان و در نهایت  یک وام ۷۵ میلیون تومانی نیز در اواخر تابستان امسال گرفته‌ام.

روزی دویست چادر تولید می‌کنیم و ظرفیت این را داریم تا سه برابر این حجم  این میزان کار تولید کنیم.اکنون  سالانه ۶ هزار چادر می‌دوزیم و اگر سفارش کار باشد، می‌توانیم هفته‌ای ۶ هزار دست چادر تولید کنیم. 

*درآمد ماهانه ۱۰ تا ۱۵ میلیونی  

مانتو، چادر، لباس اداری و مانتوی مدارس  تولید می‌کنم.میزان حقوق پرداختی به کارگرانم متفاوت است؛کارگری دارم روزی ۱۰ چادر و فردی نیز روزی ۵۰ چادر می‌دوزد.کارگران از هشتصد هزار تومان تا دومیلیون تومان حقوق می‌گیرند و برای خودم هم با توجه به وضعیت بازار که همراه با افت بوده است ماهی حدود  ۱۰ تا ۱۵ میلیون تومان درآمد خالص می‌ماند.

لبخندی از سر رضایت می‌زند و می‌گوید: خدا را شکر! فرزندان موفقی دارم. پسرم از قهرمانان موتور کراس است و دخترم نیز تحصیلات دانشگاهی دارد و در کارگاهم نیز کار می‌کند.

*توانایی صادرات چادر و مانتو را دارم

اجناس‌ تولیدی ما از نمونه‌هایی که از کشورهای عربی می‌آورند بسیار بهتر است. با اطمینان می‌گویم اگر امکانات فراهم شود می‌توانم به راحتی محصولات خود را صادر کنم و کشورهای اسلامی بازار خوبی برای تولیدات من است. در مرحله اول خواسته‌ام این است بازار فروش را برایم فراهم کنند. باید بازار خوبی باشد تا ما خودمان را عرضه کنیم. اکنون بازار دست برخی به صورت انحصاری و رانتی است.

مصاحبه را برای لحظاتی قطع کرده و چای را می‌نوشم و از او می‌خواهم گریزی به  دوران سخت زندگی‌اش بزند و از خاطرات تلخ آن برایم بگوید، اندکی سکوت می‌کند و به گوشه‌ای خیره شده و ادامه می‌دهد: یکی از سختی‌های من  مراجعه به کلاس‌های آموزشی از شهر اندیشه تا میدان انقلاب تهران بود؛ روزهایی که حتی تأمین کرایه اتوبوس رفت و آمدم برایم سخت بود و به دشواری تأمین می‌کردم!

* فروش حلقه ازدواج برای تأمین هزینه زندگی

انگشتانش را به هم حلقه می‌زند و اضافه می‌کند: زمانی بود که من حلقه ازدواج و طلاهایم را فروختم تا بتوانم روزگار را بگذرانم اما با همه سختی‌ها و مشکلاتی که داشتم اکنون روحیه خوبی دارم و هیچ چیز خسته‌ام نمی‌کند.

با روحیه مثال زدنی و امید زیاد تأکید می‌کند: اگر همین اکنون کارگاهم تعطیل شود من نمی‌نشینم و از یک جای دیگر شروع می‌کنم. اگر همه  این چیزهایی را که جمع کرده‌ام از بین برود، ترسی ندارم و دوباره دستم را به زانویم می‌گیرم، بلند می‌شوم، از خدا کمک می‌گیرم و از نقطه صفر شروع می‌کنم.

 زمانی بود که خانه‌ام را فروختم  و به تهران رفتم، دیگر پولی دستم نبود که بتوانم کاری انجام دهم و مانده بودم با هزینه‌های زندگی و دختر و پسری که باید درس می‌خواندند و اداره می‌شدند و درآمدی که نبود؛ آن هم زمانی که همسرم  نمی‌توانست کار کند و شرایط سختی داشتم.

با همه این شرایط سخت سعی‌کردم زندگیم را نجات دهم.گاهی وقت‌ها به خودم می‌گویم “چرا آن روزهای سخت را تحمل کردم؟!” اما باز به خودم می‌گویم “شاید امروز را از آن روزها دارم.”یادم نمی‌رود یک بار شب چله زمستان بود و ما چیزی برای خوردن نداشتیم و حتی خریدن تخمه آفتابگردان هم برایم سخت بود، اما اکنون الحمدالله وضع فرق کرده است.

وقتی از سختی‌ها تعریف می‌کند، می‌خندد و می‌گوید: بعضی می‌گویند ” تو خیلی مثبت فکر می‌کنی!”  اما من معتقدم زندگی یک حرکت سینوسی است و پستی و بلندی دارد و این برای همه وجود دارد؛ به عبارتی زندگی همین پستی و بلندی‌هاست! من همیشه به دوستانم می‌گویم “تسلیم زندگی نشوید. انسان همیشه می‌تواند شرایط را به شکلی که دوست دارد دربیاورد.” من الان خیلی احساس خوشبختی می‌کنم! داشتن خانواده سالم و سلامتی خودم از همه مهم تر است.

 یادم هست بعضی وقتها که  مادر شوهرم به خانه من می‌آمد چیزی می‌آورد و این دردناک و آزار دهنده بود، اما الان شرایط فرق کرده است و این نهایت رضایتی است که من از خودم می‌توانم داشته باشم.

اگر من چیزی را که در سن ۳۲ سالگی یاد گرفتم در سن ۲۰ سالگی آموخته بودم به مراتب این مشکلات هم پیش نمی‌آمد. انسانها هرچه مشکلات می‌کشند از جهالت خود است و یکسری شرایط به دست خودمان است؛ زمانی که از ساختن خودم شروع کردم همه مشکلات یکی یکی حل شد و رفت.

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد