تاریخ انتشار : چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 - 8:40
کد خبر : 31961

روایت مادر راهِ ناتمامِ «تمام‌زاده»

روایت مادر راهِ ناتمامِ «تمام‌زاده»

گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید حجت‌الاسلام علی تمام‌زاده با نام جهادی «ابوهادی» دومین شهید روحانی مدافع حرم است که از مدرسه تا سوریه، از خردسالی تا لحظه شهادت، از فعالیت‌های فرهنگی غافل نمی‌شد. در سوریه، علاوه‌بر رزمندگی و جنگ سخت، مشغول کارهای فرهنگی و جنگ نرم نیز بود و سرانجام ۱۶‌آبان‌۹۴ در جنوب‌غربی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید حجت‌الاسلام علی تمام‌زاده با نام جهادی «ابوهادی» دومین شهید روحانی مدافع حرم است که از مدرسه تا سوریه، از خردسالی تا لحظه شهادت، از فعالیت‌های فرهنگی غافل نمی‌شد. در سوریه، علاوه‌بر رزمندگی و جنگ سخت، مشغول کارهای فرهنگی و جنگ نرم نیز بود و سرانجام ۱۶‌آبان‌۹۴ در جنوب‌غربی حلب سوریه در سن ۳۹‌سالگی به شهادت رسید. با خانواده و همسر او به گفت‌وگو نشستیم تا جزییات بیشتری از زندگی و فعالیت‌های فرهنگی این شهید مدافع حرم بدانیم.

 
«شهدا زنده‌اند. این را از وقتی علی‌آقا شهید شده، بیشتر درک می‌کنم.» این را مادر شهید می‌گوید. او از روزی می‌گوید که وجود پسر شهیدش را در کنار خودش بیشتر از همیشه حس کرده است: «روز سالگرد قمری شهادت علی‌آقا خیلی دلم گرفته بود. می‌خواستم حتماً قبل از اذان (یعنی در ساعتی که شهید شده بود) سر مزارش بروم. آن روز آسانسور خراب بود. هر چه منتظر ماندم، آسانسور درست نشد. خیلی دلم گرفت. همان‌جا نشستم، زیارت عاشورا خواندم. بعد از نماز هدیه، برای خودم روضه می‌خواندم و گریه می‌کردم. ناگهان علی‌آقا آمد و کنارم نشست. خودش بود! احوالم را پرسید و دلداری‌ام داد. نمی‌توانستم حرف بزنم، فقط گوش می‌دادم. از من خواست ساک برادرش را بدهم و راهی‌اش کنم که به سوریه برود؛ چون هرچه تلاش می‌کرد، راضی نمی‌شدم او هم برود. بعد علی‌آقا برخاست که برود، گفت: «برم به بچه‌ها یه سر بزنم.» وقتی رفت، کاملاً آرام شده بودم و دلتنگی‌ام رفع شده بود؛ دیگر احساس نمی‌کردم حتماً باید سر مزارش بروم. وقتی دید من نمی‌توانم سر مزار بروم، خودش آمد تا آرامم کند.»

مادر شهید می‌گوید: «‌علی‌آقا فرزند اول من است. من و او با هم بزرگ شدیم. با اینکه ۹‌فرزند داشتم، ولی در مراسم، راهپیمایی‌ها، مسجد و هیأت رفتن و… کم نمی‌گذاشتم و با هم می‌رفتیم. ما این راه را دوست داشتیم، خدا هم کمک‌مان می‌کرد. اربعین‌۹۳، پیاده به کربلا رفت. وقتی برگشت، گفت من از آقا امام حسین (ع) اجازه گرفتم تا برای دفاع از خواهرشان به سوریه بروم. خوشحال شدم که پسرم در راه حق است، و ناراحت شدم که چرا دشمنان دست از سر اسلام و مسلمانان برنمی‌دارند؟ روزی که از رادیو، خبر رحلت امام خمینی (ره) را شنیدیم، علی‌آقا دو دستی بر سرش زد و گفت: «بدبخت شدیم.» گفتم: نه مادر! بدبخت نمی‌شیم. ان‌شاء‌ا… آقا میاد.» او درباره ویژگی‌های اخلاقی پسرش هم می‌گوید: «چند ماه قبل از فوت پدرش، علی‌آقا به من گفت: «آماده باشید. بابا داره میاد پیش من.» هر وقت دلتنگم یا مشکلی دارم، علی‌آقا می‌آید، می‌گوید «مامان، مگه من مرده‌ام که ناراحتی؟ من زنده‌ام!»

جهاد ما تازه آغاز شده است
«جهاد شهدا وقتی شهید می‌شوند، تمام می‌شود اما جهاد همسران‌شان تازه آغاز می‌شود و جهاد سختی هم هست…» این را همسر شهید تمام‌زاده می‌گوید. او می‌گوید: «من اصلاً آمادگی شهادت ایشان را نداشتم. نبودنشان خلأ بسیار بزرگی برای خانواده است (چون بچه‌ها هم در سن حساسی هستند) ولی خود علی‌آقا و ائمه همیشه یاری‌مان کرده‌اند؛ من معنی آیه «شهدا زنده‌اند» را با تمام وجود حس می‌کنم.» او هم ویژگی‌های بارز همسر شهیدش را این‌طور توصیف می‌کند: «توحید ایشان واقعاً در سطح بالایی بود. از آن دسته عالمانی بود که به حرف‌هایی که می‌زد، عمل می‌کرد. شب‌زنده‌داری و سجده‌های طولانی داشت؛ در قنوت، صلوات خاصه حضرت زهرا (س) را می‌خواند. از تظاهر، شهرت، غیبت و نگاه به نامحرم بی‌زار بود. اگر جایی منکری وجود داشت، ایشان در خط مقدم مبارزه با آن منکر بود. اهل مطالعات عمیق در حوزه مسائل اعتقادی، سیاسی و دینی بود. تمام کارهایش را برای خدا انجام می‌داد. قلم خوبی داشت و در زمینه فرهنگی، سیاسی و اعتقادی، مقالات خوبی می‌نوشت.

در پاسخ به شبهات بسیار قوی بود و به راحتی با جوانان اخت می‌شد. ایشان بعد از شهادت، به نماد اخلاص و بصیرت، مشهور شد.» او می‌گوید: «‌همیشه می‌گفت دنیا رو جدی نگیر. همّ و غمت رو برای آخرت بگذار. در دنیا هم خوب زندگی می‌کرد و کنارش بسیار خوشبخت بودم.» وقتی از همسر شهید می‌پرسیم با شهادت‌ او چطور کنار آمده‌اید، این‌طور پاسخ می‌دهد: «‌می‌گویند اگر شهید نشویم، می‌میریم. همه باید این جان را بدهیم، چه بهتر که با شهادت برویم. دل کندن خیلی سخت است، ولی شهادت، سعادت بزرگی است.» همسر شهید تمام‌زاده درباره فعالیت‌های فرهنگی  همسرش می‌گوید: «‌در مساجد برای جوانان سخنرانی می‌کرد. اگر مراسمی برای جوان‌ها بود، حتی با پای پیاده، خودش را می‌رساند. در کانون‌های مساجد فعالیت داشت و کلاس‌های آموزشی برگزار می‌کرد. پیشنهادهای کاری زیادی از ادارات مختلف داشت اما پشت میز نشستن را دوست نداشت. از مردم خیلی دستگیری می‌کرد؛ اهل مال‌اندوزی نبود و از هر چه داشت، بدون هیچ چشمداشتی در راه خدا انفاق می‌کرد. در مورد فرقه‌های ضاله (بهاییت، صوفی‌گری و…) هم تحقیق و روشنگری می‌کرد.»

او ادامه می‌دهد: «در سوریه هم فعالیت‌های فرهنگی‌اش را ادامه می‌داد. مثلاً آیات مربوط به جهاد را یادداشت می‌کرد تا برای رزمندگان در مورد آن‌ها صحبت کند و به آن‌ها روحیه بدهد. اتفاقاً همان روزهای قبل از آخرین مأموریتش بود که پیشم آمد و گفت: «می‌خوام یه چیزی بهت بگم، ولی به کسی نگو… من تمام آیات قرآن رو نور می‌بینم.»

چادرم را از علی‌آقا دارم
خواهر شهید، درباره اخلاق او می‌گوید: «استاد فقه و اخلاق در حوزه علمیه بود، در مدارس ابتدایی هم تدریس می‌کرد. اصلاً اهل مال‌اندوزی نبود. بعد از تأمین مایحتاج زندگی، مابقی درآمدشان را به‌همراه همسرشان، صرف دستگیری از نیازمندان می‌کردند. با اشرافی‌گری به‌شدت مخالف بود.» او برادر شهیدش را بسیار سرزنده و شاداب توصیف می‌کند و می‌گوید: «‌در کارهایش خیلی اخلاص داشت. بی هیچ منت و چشمداشتی می‌بخشید و اجازه نمی‌داد کسی باخبر شود. بعد از شهادتش، خیلی‌ها پیش ما آمدند و از کارهایی که علی‌آقا برایشان کرده، به ما گفتند. خیلی سرزبان داشت و شوخی می‌کرد، همیشه در جمع، افراد مظلوم و خجالتی را کنار خودش می‌نشاند و هوایشان را داشت. وقتی هم در سوریه بود، محل کارش، حقوقش را واریز کرده بودند اما او آن مبلغ را نپذیرفت و به شرکت برگرداند.»

او معتقد است چادرش را هم از برادر شهیدش دارد: «در مورد حجاب خیلی حساسیت داشت و وقتی سن‌مان پایین‌تر بود، مدام در مورد نوع حجاب و پوشش ما تذکر می‌داد؛ اصرار داشت که چادر سرمان کنیم. این اواخر هم از من حلالیت خواست و گفت من در مورد حجاب خیلی شما را اذیت کردم. به او گفتم اگر سخت‌گیری‌های شما نبود، من الان این چادر و حجاب را نداشتم.» خواهر آخر شهید هم ویژگی‌های برادر شهیدش را این‌طور توصیف می‌کند: «وقتی خیلی بچه بودم، برادرهایم در حیاط نشسته بودند و گپ می‌زدند. داخل خانه که شدند، بعد از چند دقیقه، علی‌آقا صدایم زد. دستش را مشت کرده بود. گفت «آبجی! این مورچه از حیاط روی لباس من نشسته و آمده اینجا. ببر بذارش همون جایی که ما نشسته بودیم.» گفتم: «این مورچه‌ها همه‌شون خواهر و برادران با هم. بذارش همین جا.» گفت: «نه. ببرش. اگه نمی‌بری، خودم ببرمش!» آزارش حتی به مورچه هم نمی‌رسید. اگر حیوان یا حشره‌ای وارد خانه می‌شد، با دستمال یا وسیله‌ای می‌گرفت و بیرون رهایش می‌کرد.»

*روزنامه صبح نو

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد