تاریخ انتشار : دوشنبه 17 اردیبهشت 1397 - 21:46
کد خبر : 31188

اسیر عراقی که مسئول حفظ جان رزمندگان ایرانی شد

اسیر عراقی که مسئول حفظ جان رزمندگان ایرانی شد

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه سیاسی خبرگزاری میزان، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. خبرگزاری میزان بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» گردآوری شده است، منتشر میکند. راویان:

اسیر عراقی که مسئول حفظ جان رزمندگان ایرانی شدبه گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه سیاسی خبرگزاری میزان، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. خبرگزاری میزان بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» گردآوری شده است، منتشر میکند.

راویان: حسین الله کرم و فرج الله مرادیان

روز‌های پایانی سال ۱۳۵۹ خبر رسید بچه‌های رزمنده، عملیات دیگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام دادهاند. قرار شد هم زمان بچه‌های اندرزگو، عملیات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. برای این کار به جز ابراهیم، وهاب قنبری و رضا گودینی و من انتخاب شدیم. شاهرخ نورایی و حشمت کوه پیکر نیز از میان کرد‌های محلی با ما همراه شدند.

وسایل لازم که مواد غذایی و سلاح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم. با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. با عبوراز ارتفاعات به منطقه دشت گیلان رسیدیم. با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا کردیم و خودمان را مخفی کردیم. در مدت روز، ضمن استراحت به شناسایی مواضع دشمن و جاده‌های داخل دشت پرداختیم. از منطقه نفوذ دشمن نیز نقشه‌ای ترسیم کردیم. دشت رو به روی ما دو جاده داشت که یکی جاده آسفالته (جاده دشت گیلان) و دیگری جاده خاکی بود که صرفا جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می‌شد.

فاصله بین این دو جاده حدودا پنج کیلومتر بود. یک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه‌ها و اطراف جاده‌ها امنیت آن را بر عهده داشتند. با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز حرکت کردیم. من و رضا گودینی به سمت جاده آسفالته و بقیه بچه‌ها به سمت جاده خاکی رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتیم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتیم. دو عدد مین ضد خودرو را در داخل چاله‌های موجود کار گذاشتیم. روی آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم.

از نقل و انتقالات نیرو‌های دشمن معلوم بود که عراقی‌ها هنوز بر روی بازی دراز درگیر هستند. بیشتر نیرو‌ها و خودرو‌های عراقی به آن سمت می‌رفتند. هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی از پشت سرمان شنیدیم. ناگهان هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم! یک تانک عراقی روی مین رفته بود و درحال سوختن بود.

بعد از لحظاتی گلوله‌های داخل تانک نیز یکی پس از دیگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی‌ها افتاده بود. به طوری که اکثر نگهبان‌های عراقی بدون هدف شلیک می‌کردند.
وقتی به ابراهیم و بچه‌ها رسیدیم، آن‌ها هم کار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. ابراهیم گفت: تا صبح وقت زیادی داریم. اسلحه و امکانات هم داریم، بیایید با کمی زدن، وحشت بیشتری در دل دشمن ایجاد کنیم.

هنوز صحبت‌های ابراهیم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاکی شنیده شد. یک خودرو عراقی روی مین رفت و منهدم شد. همه ما از اینکه عملیات موفق بود خوشحال شدیم. صدای تیراندازی عراقی‌ها بسیار زیاد شد. آن‌ها فهمیده بودند که نیرو‌های ما در مواضع آن‌ها نفوذ کرده اند. برای همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند. ما هم با عجله به سمت کوه رفتیم. رو به روی ما یک تپه بود. یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت!

بچه‌ها سریع سنگر گرفتند و به سمت چپ شلیک کردند. بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم. یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده بودند. فقط بیسیمچی آن‌ها مجروح روی زمین افتاده بود. گلوله به پای بیسیمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می‌کرد. یکی از بچه‌ها اسلحهاش را مسلح کرد و به سمت بیسیمچی رفت. جوان عراقی مرتب می‌گفت: الامان؛ الامان.

ابراهیم ناخودآگاه داد زد: می‌خوای چیکار کنی؟ گفت: هیچی، می‌خوام راحتش کنم. ابراهیم جواب داد: رفیق، تا وقتی تیراندازی می‌کردیم او دشمن ما بود، اما حالا که اومدیم بالای سرش، اون اسیر ماست! بعد هم به سمت بیسیمچی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت. روی کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می‌کردیم.

یکی گفت: آقا ابرام، معلومه چی کار می‌کنی؟ از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن قوی رو خدا برای همین روز‌ها گذاشته! بعد به سمت کوه راه افتاد. ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی‌ها را برداشتیم و حرکت کردیم. در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.

پس از هفت ساعت کوهپیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می‌زد. او هم مرتب از ابراهیم تشکر می‌کرد. موقع اذان صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح را خواندیم. اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند!

آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است. بعد از نماز، کمی غذا خوردیم. هر چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.

اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب را نداشت خودش را معرفی کرد و گفت: من ابوجعفر، شیعه و ساکن کربلا هستم. اصلا فکر نمی‌کردم که شما اینگونه باشید و … خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می‌فهمیدیم.

هنوز هوا روشن نشده بود که به غار «بان سیران» در همان نزدیکی رفتیم و استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیرو‌ها رفت. ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه‌ها را صدا کرد. پرسیدم: رضا چه خبر؟ گفت: وقتی به سمت غار بر می‌گشتم یکدفعه جا خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود. اول فکر کردم یکی از شماست. ولی وقتی جلو آمدم با تعجب دیدم ابوجعفر، همان اسیرعراقی در حالی که اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم پرید. اما ابوجعفر سلام کرد و اسلحه را به من داد.
بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشتی عراقی شدم که از این جا رد می‌شد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک شدند آن‌ها را بزنم!

با بچه‌ها به مقر رفتیم. ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشتیم. ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد. چند روز بعد ابراهیم برگشت. همه بچه‌ها از دیدنش خوشحال شدند. ابراهیم را صدا زدم و گفتم: بچه‌های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند! با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟ گفتم: تو بیا متوجه می‌شی!

با ابراهیم رفتیم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد: ابوجعفر، اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیمچی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی که او به ما از آرایش نیروها، مقر تیپها، فرماندهان، راه‌های نفوذ و. داده بسیار بسیار ارزشمند است. بعد ادامه دادند: این اسیر سه روز است که مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحیح و درست است. از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده. حتی تمام راه‌های عبور عراقیها، تمامی رمز‌های بیسیم آن‌ها را به ما اطلاع داده، برای همین آمده ایم تا از کار مهم شما تشکر کنیم. ابراهیم لبخندی زد و گفت:‌ای بابا ما چیکاره ایم، این کار خدا بود. فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسیران فرستادند. ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجعفر پیش ما بماند نشد. ابوجعفر گفته بود: خواهش می‌کنم من را اینجا نگه دارید. می‌خواهم با عراقی‌ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.

مدتی بعد، شنیدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند. آن‌ها به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی‌ها می‌جنگیدند.

عصر بود. یکی از بچه‌های قدیمی گروه به دیدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برایت دارم. ابوجعفر همان اسیر عراقی در مقر تیپ بدر مشغول فعالیت است! عملیات نزدیک بود. بعد از عملیات به همراه رفقا به محل تیپ بدر رفتیم. گفتیم: هر طور شده ابوجعفر را پیدا میکنیم و به جمع بچه‌های گروه ملحق می‌کنیم.

قبل از ورود به ساختمان تیپ، با صحن‌های برخورد کردیم که باورکردنی نبود. تصاویر شهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود. تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر، مشاهده می‌شد! سرم داغ شد. حالت عجیبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه کردم. دیگر وارد ساختمان نشدیم.

از مقر تیپ خارج شدیم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور شد. حمله به دشمن، فداکاری ابراهیم، بیسیمچی عراقی، اردوگاه اسراء و تیپ بدر و … بعد هم شهادت، خوشا به حالش!

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد