تاریخ انتشار : دوشنبه 10 اردیبهشت 1397 - 21:55
کد خبر : 30521

ابراهیم به همراه چند نفر به سمت عراقی‌ها حمله کرد و فریاد «الله اکبر» سر داد

ابراهیم به همراه چند نفر به سمت عراقی‌ها حمله کرد و فریاد «الله اکبر» سر داد

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه سیاسی خبرگزاری میزان، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان‌غرب است. خبرگزاری میزان بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» گردآوری شده است، منتشر می‌کند. شروع

ابراهیم به همراه چند نفر به سمت عراقی‌ها حمله کرد و فریاد «الله اکبر» سر دادبه گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه سیاسی خبرگزاری میزان، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان‌غرب است. خبرگزاری میزان بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

شروع جنگ

صبح روز دوشنبه سی ویکم شهریور ۱۳۵۹ بود. ابراهیم و برادرش را دیدم. مشغول اثاث کشی بودند. سلام کردم و گفتم: امروز عصر قاسم با یک ماشین تدارکات می‌ره کردستان ما هم همراهش هستیم. با تعجب پرسید: خبریه؟! گفتم: ممکنه دوباره درگیری بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم می‌یام.

ظهر همان روز با حمله هواپیما‌های عراق جنگ شروع شد. همه در خیابان به سمت آسمان نگاه می‌کردند. ساعت ۴ عصر، سر خیابان بودیم. قاسم تشکری با یک جیپ آهو پر از وسایل تدارکات آمد. علی خرمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حرکت ابراهیم هم رسید و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث کشی نداشتید؟ گفت: اثاث‌ها رو گذاشتیم خونه جدید و اومدم.

روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسیار و عبور از چندین جاده خاکی رسیدیم سرپل ذهاب. هیچ کس نمی‌توانست آنچه را می‌بیند باور کند. مردم دسته دسته از شهر فرار می‌کردند. از داخل شهر صدای انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره شنیده می‌شد. مانده بودیم چه کنیم. در ورودی شهر از یک گردنه رد شدیم. از دور بچه‌های سپاه را دیدیم که دست تکان می‌دادند! گفتم: قاسم، بچه‌ها اشاره می‌کنند که سریع‌تر بیایید! یکدفعه ابراهیم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانک‌های عراقی کاملا پیدا بود. مرتب شلیک می‌کردند. چند گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد. ولی خدا را شکر به خیر گذشت. از گردنه رد شدیم. یکی از بچه‌های سپاه جلو آمد و گفت: شما کی هستید؟! من مرتب اشاره می‌کردم که نیایید، اما شما گاز می‌دادید!

قاسم پرسید: اینجا چه خبره؟ فرمانده کیه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پیش بچه هاست. امروز صبح عراقی‌ها بیشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه‌ها عقب رفتند. حرکت کردیم و رفتیم داخل شهر، در یک جای امن ماشین را پارک کردیم. قاسم، همان جا دو رکعت نماز خواند! ابراهیم جلو رفت و با تعجب پرسید: قاسم، این نماز چی بود؟! قاسم هم خیلی با آرامش گفت: تو کردستان همیشه از خدا می‌خواستم که وقتی با دشمنان اسلام و انقلاب می‌جنگم اسیر یا معلول نشم. اما این دفعه از خدا خواستم که شهادت رو نصیبم کنه! دیگه تحمل دنیا رو ندارم! ابراهیم خیلی دقیق به حرف‌های او گوش می‌کرد. بعد با هم رفتیم پیش محمد بروجردی، ایشان از قبل قاسم را می‌شناخت. خیلی خوشحال شد. بعد از کمی صحبت، جایی را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان برو ببین می‌تونی اون‌ها رو بیاری تو شهر. با هم رفتیم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خیلی ترسیده بودند. اصلا آمادگی چنین حمله‌ای را از طرف عراق نداشتند.

قاسم و ابراهیم جلو رفتند و شروع به صحبت کردند. طوری با آن‌ها حرف زدند که خیلی از آن‌ها غیرتی شدند. آخر صحبت‌ها هم گفتند: هر کی مرده و غیرت داره و نمی‌خواد دست این بعثی‌ها به ناموسش برسه با ما بیاد. سخنان آن‌ها باعث شد که تقریبا همه سرباز‌ها حرکت کنند. قاسم نیرو‌ها را آرایش داد و وارد شهر شدیم. شروع کردیم به سنگربندی؛ چند نفر از سرباز‌ها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داریم. قاسم هم منطقه خوبی را پیدا کرد و نشان داد. توپ‌ها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شلیک کردند. با شلیک چند گلوله توپ، تانک‌های عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه‌های ما خیلی روحیه گرفتند.

غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه‌ای را به عنوان مقر انتخاب کرد که به سنگر سرباز‌ها نزدیک‌تر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهیم بگو بیا دعای توسل بخوانیم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زیاد دور نشده بودم که یک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا را شکر قاسم رفت تو اتاق. اما با این حال برگشتم. ابراهیم هم که صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد. وارد اتاق شدیم. چیزی که می‌دیدیم باورمان نمی‌شد. یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده بود و به سینه قاسم خورده بود. قاسم درحال نماز به آرزویش رسید!

محمد بروجردی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. آن شب کنار پیکر قاسم، دعای توسل را خواندیم. فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی کردیم. روز بعد رفتیم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشید. بعد یک مدرسه را که تقریبا پر از مهمات بود به ما تحویل دادند. یک روز آنجا بودیم و، چون امنیت نداشت، مهمات را ازشهر خارج کردند.   ابراهیم به شوخی می‌گفت: بچه‌ها اینجا زیاد یاد خدا باشید، چون اگه خمپاره بیاد هیچی از ما نمی‌مونه!

وقتی انبار مهمات تخلیه شد، به سمت خط مقدم درگیری رفتیم. سنگر‌ها در غرب سرپل ذهاب تشکیل شده بود. چند تن از فرماندهان دوره دیده نظیر اصغر وصالی و علی قربانی مسئول نیرو‌های رزمنده شده بودند. آن‌ها در منطقه پاوه گروه چریکی به نام دستمال سرخ‌ها داشتند. حالا با همان نیرو‌ها به سرپل آمده بودند. داخل شهر گشتی زدیم. چند نفر از رفقا را پیدا کردیم. محمد شاهرودی، مجید فریدوند و … با هم رفتیم به سمت محل درگیری با نیرو‌های عراقی.

در سنگر بالای تپه، فرمانده نیرو‌ها به ما گفت: تپه مقابل محل درگیری ما با نیرو‌های عراقی است. از تپه‌های بعدی هم عراقی‌ها قراردارند. چند دقیقه بعد از دور یک سرباز عراقی دیده شد. همه رزمنده‌ها شروع به شلیک کردند. ابراهیم داد زد: چیکار می‌کنید! شما که گلوله‌ها رو تموم کردید! بچه‌ها هم ساکت شدند. ابراهیم که مدتی در کردستان بود و آموزش‌های نظامی را به خوبی فرا گرفته بود، گفت: صبر کنید دشمن خوب به شما نزدیک بشه بعد شلیک کنید.

در همین حین عراقی‌ها از پایین تپه، شروع به شلیک کردند. گلوله‌های آرپی جی و خمپاره مرتب به سمت ما شلیک می‌شد. بعد هم به سوی سنگر‌های ما حرکت کردند. رزمنده‌هایی که برای اولین بار اسلحه به دست می‌گرفتند با دیدن این صحنه به سمت سنگر‌های عقب دویدند. خیلی ترسیده بودیم. فرمانده داد زد: صبر کنید نترسید! لحظاتی بعد صدای شلیک عراقی‌ها کمتر شد. نگاهی به بیرون سنگر انداختم. عراقی‌ها خوب به سنگر‌های ما نزدیک شده بودند. یکدفعه ابراهیم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقی‌ها حمله کردند! آن‌ها درحالیکه از سنگر بیرون می‌دویدند فریاد زدند: الله اکبر.

شاید چند دقیقه‌ای نگذشت که چندین عراقی کشته و مجروح شدند. یازده نفراز عراقی‌ها توسط ابراهیم و دوستانش به اسارت درآمدند. بقیه هم فرار کردند. ابراهیم سریع آن‌ها را به طرف داخل شهر حرکت داد. تمام بچه‌ها از این حرکت ابراهیم روحیه گرفتند. چند نفر مرتب از اسرا عکس می‌انداختند. بعضی‌ها هم با ابراهیم عکس یادگاری می‌گرفتند!

ساعتی بعد وارد شهر سرپل شدیم. آنجا بود که خبر دادند:، چون راه بسته بوده، پیکر قاسم هنوز در پادگان مانده بود. ما هم حرکت کردیم و در روز پنجم جنگ به همراه پیکر قاسم و با اتومبیل خودش به تهران آمدیم.

در تهران تشییع جنازه باشکوهی برگزار شد و اولین شهید دفاع مقدس در محل تشییع شد. جمعیت بسیار زیادی هم آمده بودند. علی خرمدل فریاد زد: فرمانده شهیدم راهت ادامه دارد.

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد