تفسیر آیات ۶۸-۸۶ سوره مائده

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ قرآن سراسر اعجاز در زندگی مادی و معنوی است. اگر ما آن را با معرفت تلاوت کنیم، حتماً اثرات آن را خواهیم دید. برای آگاهی و فهم بهتر و بیشتر آیات
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ قرآن سراسر اعجاز در زندگی مادی و معنوی است. اگر ما آن را با معرفت تلاوت کنیم، حتماً اثرات آن را خواهیم دید. برای آگاهی و فهم بهتر و بیشتر آیات قرآن کریم هر شب تفسیر آیاتی از این معجزه الهی را برای شما آماده میکنیم.
سوره مائده به معنى سفره آراسته از غذا است. مائده نام پنجمین سوره قرآن که از آیه 112 این سوره گرفته شده است. قسمتى از این سوره درباره تقاضاى حواریّون و یاران حضرت عیسى(ع) است که از او خواستند سفره اى آراسته از غذا براى آنان از طرف خداوند نازل شود. بعضى از موضوعات مطرح شده در این سوره عبارتند از: بیان معارف اسلامى، موضوع رهبرى بعد از رسول خدا(ص)، نفى اعتقاد مسیحیت به تثلیث، موضوع وفاى به عهد و عدالت اجتماعى، شهادت به عدل، داستان هابیل و قابیل فرزندان آدم(ع) و تحریم قتل نفس و معرفى غذاهاى حلال و حرام و بیان قسمتى از احکام مربوط به وضو و تیمّم. این سوره ۱۲۰ آیه دارد و در مدینه نازل شده است. نام های دیگرش عقود، المنقذه است.
از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در فضیلت این سوره نقل شده است: «هرکس که سوره «مائده» را قرائت نماید، به تعداد همه یهودیان و مسیحیان که در این دنیا نفس کشیده اند، ده حسنه به او داده می شود و ده گناه از گناهان او پاک می گردد و ده درجه به درجاتش افزوده می گردد.»
ابوحمزه ثمالی از امام صادق علیه السلام روایت کرده است: «سوره مائده یکباره بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده است و ۷۰هزار فرشته هنگام نزول، آن را همراهی می کردند.»

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَیْءٍ حَتَّى تُقِیمُوا التَّوْرَاهَ وَالْإِنْجِیلَ وَمَا أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ وَلَیَزِیدَنَّ کَثِیرًا مِنْهُمْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ طُغْیَانًا وَکُفْرًا فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ ﴿۶۸﴾
بگو اى اهل کتاب تا [هنگامى که] به تورات و انجیل و آنچه از پروردگارتان به سوى شما نازل شده است عمل نکرده اید بر هیچ [آیین بر حقى] نیستید و قطعا آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده بر طغیان و کفر بسیارى از آنان خواهد افزود پس بر گروه کافران اندوه مخور (۶۸)
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالصَّابِئُونَ وَالنَّصَارَى مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ ﴿۶۹﴾
کسانى که ایمان آورده و کسانى که یهودى و صابئى و مسیحى اند هر کس به خدا و روز بازپسین ایمان آورد و کار نیکو کند پس نه بیمى بر ایشان است و نه اندوهگین خواهند شد (۶۹)
لَقَدْ أَخَذْنَا مِیثَاقَ بَنِی إِسْرَائِیلَ وَأَرْسَلْنَا إِلَیْهِمْ رُسُلًا کُلَّمَا جَاءَهُمْ رَسُولٌ بِمَا لَا تَهْوَى أَنْفُسُهُمْ فَرِیقًا کَذَّبُوا وَفَرِیقًا یَقْتُلُونَ ﴿۷۰﴾
ما از فرزندان اسرائیل سخت پیمان گرفتیم و به سویشان پیامبرانى روانه کردیم هر بار پیامبرى چیزى بر خلاف دلخواهشان برایشان آورد گروهى را تکذیب میکردند و گروهى را مى کشتند (۷۰)
وَحَسِبُوا أَلَّا تَکُونَ فِتْنَهٌ فَعَمُوا وَصَمُّوا ثُمَّ تَابَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَصَمُّوا کَثِیرٌ مِنْهُمْ وَاللَّهُ بَصِیرٌ بِمَا یَعْمَلُونَ ﴿۷۱﴾
و پنداشتند کیفرى در کار نیست پس کور و کر شدند سپس خدا توبه آنان را پذیرفت باز بسیارى از ایشان کور و کر شدند و خدا به آنچه انجام مى دهند بیناست (۷۱)
لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ وَقَالَ الْمَسِیحُ یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّی وَرَبَّکُمْ إِنَّهُ مَنْ یُشْرِکْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَیْهِ الْجَنَّهَ وَمَأْوَاهُ النَّارُ وَمَا لِلظَّالِمِینَ مِنْ أَنْصَارٍ ﴿۷۲﴾
کسانى که گفتند خدا همان مسیح پسر مریم است قطعا کافر شده اند و حال آنکه مسیح مى گفت اى فرزندان اسرائیل پروردگار من و پروردگار خودتان را بپرستید که هر کس به خدا شرک آورد قطعا خدا بهشت را بر او حرام ساخته و جایگاهش آتش است و براى ستمکاران یاورانى نیست (۷۲)
لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَاثَهٍ وَمَا مِنْ إِلَهٍ إِلَّا إِلَهٌ وَاحِدٌ وَإِنْ لَمْ یَنْتَهُوا عَمَّا یَقُولُونَ لَیَمَسَّنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ﴿۷۳﴾
کسانى که [به تثلیث قائل شده و] گفتند خدا سومین [شخص از] سه [شخص یا سه اقنوم] است قطعا کافر شده اند و حال آنکه هیچ معبودى جز خداى یکتا نیست و اگر از آنچه مى گویند باز نایستند به کافران ایشان عذابى دردناک خواهد رسید (۷۳)
أَفَلَا یَتُوبُونَ إِلَى اللَّهِ وَیَسْتَغْفِرُونَهُ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ ﴿۷۴﴾
چرا به درگاه خدا توبه نمى کنند و از وى آمرزش نمى خواهند و خدا آمرزنده مهربان است (۷۴)
مَا الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّیقَهٌ کَانَا یَأْکُلَانِ الطَّعَامَ انْظُرْ کَیْفَ نُبَیِّنُ لَهُمُ الْآیَاتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّى یُؤْفَکُونَ ﴿۷۵﴾
مسیح پسر مریم جز پیامبرى نبود که پیش از او [نیز] پیامبرانى آمده بودند و مادرش زنى بسیار راستگو بود هر دو غذا مى خوردند بنگر چگونه آیات [خود] را براى آنان توضیح مى دهیم سپس ببین چگونه [از حقیقت] دور مى افتند (۷۵)
قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا یَمْلِکُ لَکُمْ ضَرًّا وَلَا نَفْعًا وَاللَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ ﴿۷۶﴾
بگو آیا غیر از خدا چیزى را که اختیار زیان و سود شما را ندارد مى پرستید و حال آنکه خداوند شنواى داناست (۷۶)
قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ غَیْرَ الْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَأَضَلُّوا کَثِیرًا وَضَلُّوا عَنْ سَوَاءِ السَّبِیلِ ﴿۷۷﴾
بگو اى اهل کتاب در دین خود بناحق گزافه گویى نکنید و از پى هوسهاى گروهى که پیش از این گمراه گشتند و بسیارى [از مردم] را گمراه کردند و [خود] از راه راست منحرف شدند نروید (۷۷)
لُعِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ عَلَى لِسَانِ دَاوُودَ وَعِیسَى ابْنِ مَرْیَمَ ذَلِکَ بِمَا عَصَوْا وَکَانُوا یَعْتَدُونَ ﴿۷۸﴾
از میان فرزندان اسرائیل آنان که کفر ورزیدند به زبان داوود و عیسى بن مریم مورد لعنت قرار گرفتند این [کیفر] به خاطر آن بود که عصیان ورزیده و [از فرمان خدا] تجاوز میکردند (۷۸)
کَانُوا لَا یَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنْکَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا کَانُوا یَفْعَلُونَ ﴿۷۹﴾
[و] از کار زشتى که آن را مرتکب مى شدند یکدیگر را بازنمى داشتند راستى چه بد بود آنچه میکردند (۷۹)
تَرَى کَثِیرًا مِنْهُمْ یَتَوَلَّوْنَ الَّذِینَ کَفَرُوا لَبِئْسَ مَا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ وَفِی الْعَذَابِ هُمْ خَالِدُونَ ﴿۸۰﴾
بسیارى از آنان را مى بینى که با کسانى که کفر ورزیده اند دوستى مى کنند راستى چه زشت است آنچه براى خود پیش فرستادند که [در نتیجه] خدا بر ایشان خشم گرفت و پیوسته در عذاب مى مانند (۸۰)
وَلَوْ کَانُوا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالنَّبِیِّ وَمَا أُنْزِلَ إِلَیْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِیَاءَ وَلَکِنَّ کَثِیرًا مِنْهُمْ فَاسِقُونَ ﴿۸۱﴾
و اگر به خدا و پیامبر و آنچه که به سوى او فرود آمده ایمان مى آوردند آنان را به دوستى نمى گرفتند لیکن بسیارى از ایشان نافرمانند (۸۱)
لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَهً لِلَّذِینَ آمَنُوا الْیَهُودَ وَالَّذِینَ أَشْرَکُوا وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّهً لِلَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَى ذَلِکَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا یَسْتَکْبِرُونَ ﴿۸۲﴾
مسلما یهودیان و کسانى را که شرک ورزیده اند دشمنترین مردم نسبت به مؤمنان خواهى یافت و قطعا کسانى را که گفتند ما نصرانى هستیم نزدیکترین مردم در دوستى با مؤمنان خواهى یافت زیرا برخى از آنان دانشمندان و رهبانانى اند که تکبر نمى ورزند (۸۲)
وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَى أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ یَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاکْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِینَ ﴿۸۳﴾
و چون آنچه را به سوى این پیامبر نازل شده بشنوند مى بینى بر اثر آن حقیقتى که شناخته اند اشک از چشمهایشان سرازیر مى شود مى گویند پروردگارا ما ایمان آورده ایم پس ما را در زمره گواهان بنویس (۸۳)
وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ یُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِینَ ﴿۸۴﴾
و براى ما چه [عذرى] است که به خدا و آنچه از حق به ما رسیده ایمان نیاوریم و حال آنکه چشم داریم که پروردگارمان ما را با گروه شایستگان [به بهشت] درآورد (۸۴)
فَأَثَا بَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا وَذَلِکَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِینَ ﴿۸۵﴾
پس به پاس آنچه گفتند خدا به آنان باغهایى پاداش داد که از زیر [درختان] آن نهرها جارى است در آن جاودانه مى مانند و این پاداش نیکوکاران است (۸۵)
وَالَّذِینَ کَفَرُوا وَکَذَّبُوا بِآیَاتِنَا أُولَئِکَ أَصْحَابُ الْجَحِیمِ ﴿۸۶﴾
و کسانى که کفر ورزیدند و آیات ما را دروغ پنداشتند آنان همدم آتشند (۸۶)
بیان آیات
این آیات از نظر سیاق طورى هستند که مى توان بینشان اتصال و ارتباطى بر قرار نمود، و اما نسبت به دو آیه قبل صرفنظر از آیه (یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک …) آنطور نیست ، یعنى به هیچ وجه نمى توان بین این آیات و آیه (و لو انهم اقاموا التوریه و الانجیل …) ارتباط بر قرار نمود، و اما ارتباط آنها با یک آیه قبل ، یعنى آیه (یا ایها الرسول …) قبلا راجع به آن صحبت کردیم ، و دیگر تکرار نمى کنیم ، و به نظر مى رسد که گذشته از چند آیه که در خلال آیات این سوره جاى دارند، مانند آیه تبلیغ و آیه ولایت بین تمامى آیات این سوره جهت جامع و وحدت سیاقى هست ، زیرا آیات مورد بحث بر همان سیاق آیات قبلى است ، یعنى آیات از اول سوره تا اینجا و مضامین آیات این سوره از آیه (و لقد اخذ الله میثاق بنى اسرائیل و بعثنا منهم اثنى عشر نقیبا) که آیه دوازدهم است تا آخر آیات مورد بحث و هم چنین تا آخر سوره همگى در خصوص اهل کتاب است .
نکته درباره جمله : (لستم على شىء) در آیه شریفه :(قل یا اهل الکتاب لستم على شى ء…)
قل یا اهل الکتاب لستم على شى ء حتى تقیموا التوریه و الانجیل …
در این آیه شریفه نکته ایست که بیان آن محتاج است به چند کلمه توضیح ، و آن اینست که آدمى در خلال کارهاى خود این حقیقت را درک مى کند که اگر بخواهد کارى را از کارهاى سنگین انجام دهد که در آن حاجت به اعمال قوت و شدتى باشد، لازم است که به جایگاهى مستوى که وى بر آن مسلط باشد تکیه کرده یا بر آن مرتبط شود، مثلا کسى که چیزى را بطرف خود مى کشد و یا چیزى را از خود دفع مى کند و یا چیز سنگینى را بدوش مى گیرد و یا آنرا سر پا مى کند قبلا پاى خود را در زمین و جائى که لغزشگاه نباشد قرار مى دهد، چون مى داند اگر جز این کند از عهده انجام آن کار بر نمى آید، و این مطلب در علوم مربوطه بخوبى مورد بررسى قرار گرفته است ، و ما اگر این مطلب را در امور معنوى مثل اعمال روحى و یا اعمال بدنى که با نفسانیات بستگى دارد راه داده و این حساب را در آنجا هم بکنیم چنین نتیجه مى گیریم که بیشتر افعال و کارهاى بزرگ محتاج به پایه و اساسى از معنویات و بنیادى از نفسانیات است ، آرى کارهاى بزرگ از هر کسى ساخته نیست ، نفسى بردبار و همتى بلند و عزمى آهنین لازم دارد، کما اینکه رستگارى در آخرت و موفقیت در ایفاى وظائف عبودیت هم محتاج است به دلى پارسا و پرهیزگار.
وقتى این مقدمه روشن شد نکته اى که در جمله (لستم على شى ء) است بخوبى روشن مى شود، چه این جمله کنایه ایست از اینکه اهل کتاب جا پاى محکمى که بتوانند بر آن تکیه کرده و تورات و انجیل و سایر کتب آسمانى را بپا داشته و از انقراض آنها جلوگیرى بعمل آورند، ندارند، و این اشاره است به اینکه دین خداوند و فرامین او بار بس سنگینى است که آدمى بخودى خود از اقامه آن عاجز است ، مگر این که بر اساسى ثابت تکیه داشته باشد، و گرنه کسى از روى هوا و هوس نفسانى نمى تواند دین خدا را اقامه کند، و این اشاره را در بسیارى از آیات قرآنى مى یابیم ، چنانکه آیه شریفه (انا سنلقى علیک قولا ثقیلا) یکى از آنهائى است که این اشاره را در خصوص قرآن دارد، و آیه (لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشى ه الله و تلک الامثال نضربها للناس لعلهم یتفکرون ) و آیه (انا عرضنا الامانه على السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها…) یکى پس از دیگرى از همان آیاتند.
و نیز قرآن کریم در باره تورات خطاب به موسى نموده و مى فرماید: (فخذها بقوه و امر قومک یاخذوا باحسنها) و هم خطاب به بنى اسرائیل کرده و مى گوید: (خذوا ما آتیناکم بقوه ) و خطاب به یحیى بنابراین یا یحیى خذ الکتاب بقوه.
یهود و نصارا فاقد پایگاهى قابل اعتماد براى اقامه دین هستند
مقدمه اى که گفته شد معناى این آى ه چنین مى شود: شما فاقد پایگاهى هستید که براى اقامه دینى که خدا بسویتان فرستاده ناگزیر از اعتماد بر آن هستید و تقوا و توبه پى در پى و اعتماد به رکن او نیز ن دارید، آرى شما سر در راه اطاعت خداوند ندارید، بلکه سر پیچ و متجاوز از حدود خدایید.
و این معنائى است که از آیه زیر نیز بخوبى استفاده مى شود زیرا در این آیه خطاب را متوجه به نبى خود و هم به مؤ منین نموده و مى فرماید: (شرع لکم من الدین ما وصى به نوحا و الذى اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسى و عیسى ) در حقیقت ادیان الهى را منحصر در شریعت هاى انبیاى نامبرده کرده ، سپس مى فرماید: (ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه )بیان مى کند که برگشت همه این دستورات وحدت کلمه در اقامه دین است ، آنگاه دنبالش مى فرماید: (کبر على المشرکین ما تدعوهم الیه ) و این براى اینست که به نظرهاى کوتاهشان اتفاق و پایدارى در پیروى دین ، امرى دشوار و بزرگ مى رسیده ، سپس با جمله (الله یجتبى الیه من یشاء و یهدى الیه من ینیب ) خبر مى دهد از اینکه اقامه دین براى کسى جز به هدایت پى در پى الهى دست نمى دهد و کسى هم موفق به آن نمى گردد مگر اینکه متصف به انابه باشد و با رجوع پى در پى اش به درگاه خدا، رشته ارتباط با آن درگاه بر قرار داشته باشد، و یا جمله (و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم ) که جهت تفرقه و پراکندگیشان و علت اینکه نتوانستند دین خدا را اقامه کنند بیان مى کند که آنها راه ظلم و تعدى را پیش گرفته و از راه وسط و شیوه عادله اى که خدا برایشان مقرر فرموده ، منحرف شدند.
نظیر این آیات در مواضع متعددى از قرآن کریم بچشم مى خورد، از آن جمله مى فرماید: (فاقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التى فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم و لکن اکثر الناس لا یعلمون . منیبین الیه و اتقوه و اقیموا الصلوه و لا تکونوا من المشرکین . من الذین فرقوا دینهم و کانوا شیعا کل حزب بما لدیهم فرحون ) زیرا در این آیات هم این معنا را بیان مى کند که وسیله اقامه دین صحیح که همان دین فطرت است بازگشت به سوى خدا و حفظ ارتباط به حضرت او و قطع رابطه نکردن با اوست .
و در آیات قبلى هم به همین معنا اشاره فرموده و بیان کرد که جهت لعنت خدا و غضبش بر یهود این بود که آنان از حدود خداوند تجاوز نمودند لذا خدا در بینشان دشمنى انداخت و در موضعى دیگر همین معنا را نسبت به نصارا بیان کرده و فرموده است : (فاغرینا بینهم العداوه و البغضاء الى یوم القیمه ) و لذا مى بینیم در هر جاى قرآن که سخن از این مقوله رفته است مسلمانان را هم از ثمرات شوم و عاقبت وخیم گناه و گسیختن رشته پیوند از خدا و بازگشت نکردن به سوى او تحذیر فرموده است ؛ آرى مصیبت عداوت و بغضا که براى جمعیت هاى بشرى مصیبتى است دردناک ، در اثر گناهان مذکور در این آیات روى مى دهد.
در این آیات به یهود و نصارا اعلام خطر شده است که بزودى دچار این مصیبت مى شوند، و نیز به آنان خبر مى دهد که نخواهند توانست تورات و انجیل و سایر کتب آسمانى شان را اقامه و احیا کنند، اتفاقا تاریخ هم این مطلب را تصدیق کرده و نشان داده که این دو ملت همواره به جرم بریدن رشته ارتباط با خدا دچار تشتت مذاهب و دشمنى و بغضاى بین خودشان بوده اند، در آیه (فاقم وجهک للدین حنیفا) و آیات دیگرى از این سوره مسلمانان را هم از اینکه روش اهل کتاب را پیش گرفته و از خداى تعالى بریده و بازگشت به سویش را ترک کنند زنهار مى دهد. و ما در مجلدات سابق در ذیل آیاتى که متعرض این مطلب اند بحثى گذراندیم ، و به زودى در ذیل آیات دیگرى هم ان شاءالله تعالى قسمتى دیگر از این بحث را دنبال خواهیم نمود.
و اما درباره آیه (و لیزیدن کثیرا منهم ما انزل الیک من ربک طغیانا و کفرا) سابقا بحث شد.
و آیه (فلا تاس على القوم الکافرین ) نبى (صلى الله علیه و آله و سلم ) را به صورت نهى از تاسف و اندوه بر کفار، تسلیت مى دهد.
اسم و لقب هیچ اثرى در سعادت آدمى ندارد و فقط ایمان به خدا و روز جزا و عمل صالح مایه سعادت است.
ان الذین آمنوا و الذین هادوا و الصابئون و النصارى …
بر حسب ظاهر (صابئون ) عطف ا ست بر (الذین آمنوا) البته عطف بر محل آن ، نه بر ظاهرش ، و لیکن جماعتى از علماى نحو این را جایز ندانسته و گفته اند: قبل از آنکه خبر (ان ) در کلام بیاید چیزى را نمى توان بر محل اسم آن عطف کرد، و لیکن اجتهادشان اجتهاد در مقابل نص است ، ب راى اینکه خود این آیه دلیل بر جواز آنست ، زیرا در این آیه (صابئون ) که در حالت رفع است به محل اسم (ان ) که کلمه (الذین ) است عطف شده . اما معناى آیه ، باید دانست که این آیه در مقام بیان این مطلب است که در باب سعادت و نیک بختى براى اسما و القاب هیچ اثرى نیست ، بنابراین ، اینکه عده اى خود را به نام مؤ منین و جمعى بنام یهودى و طائفه اى به نام صابئین و فرقه اى نصارا نام نهاده اند از این نام گذاریها چیزى از سعادت عایدشان نمى شود، چیزى که در جلب سعادت دخالت دارد ایمان به خدا و روز جزا و عمل صالح است . و ما راجع به این مطلب در تفسیر آیه ۶۲ سوره بقره در جلد اول بحث کردیم .
لقد اخذنا میثاق بنى اسرائیل و ارسلنا الیهم رسلا…
گفتیم این آیه وعده اى از آیات بعدیش متعرض حال اهل کتابند، چنان که در آیه گذشته یعنى آیه (قل یا اهل الکتاب لستم على شى ء حتى تقیموا التوریه و الانجیل …) دلیلى علیه آنان اقامه شده بود که خلاصه اش این بود که : جرایم و گناهان باعث قطع رابطه با خداوندند، و با نداشتن رابطه (پناه بر خدا) چیست که آدمى بوسیله اعتماد بر آن کتاب خدا را اقامه و احیا کند؟
و ما احتمال مى دهیم این آیات مربوط باشند به آیه (ان الذین آمنوا و الذین هادوا…) و در نتیجه تصدیق این معنا باشد که اسم و لقب ، هیچ اثرى در سعادت آدمى ندارد، زیرا اگر اثرى داشت جلو اینها را از پیغمبرکشى و همچنین از تکذیب پیغمبران مى گرفت ، و از هلاکتشان بوسیله فتنه هاى هلاک کننده و گناهان بزرگ مى رهانید؛ ممکن هم هست این آیات به منزله توضیح باشند براى آیه (ان الذین آمنوا و الذین هادوا…) و این آیه نیز مانند توضیح باشد براى آیه (یا اهل الکتاب لستم على شى ء…) در این صورت نیز معنا واضح است .
(فریقا کذبوا و فریقا یقتلون ) ظاهر اینست که کلمه (فریقا) در این دو جا هر کدام مفعول باشد براى فعل بعدیش ، که به منظور فهمانیدن عنایتى جلوتر از فعل خود ذکر شده اند، و گرنه ترتیب تقدیرى و واقعیش این است : (کذبوا فریقا و یقتلون فریقا)، و سخن کوتاه ، همه آن دو فعل و دو مفعول براى جمله (کلما جاءهم رسول …) و معناى آیه تقریبا این است : هر وقت رسولى بسوى ایشان آمد و پیامى آورد که خوش آیند و مورد پسندشان نبود، با آن رسول بصورت زشت و ناخوشایندى روبرو شدند، و دعوتش را قبول نکردند، خلاصه ، انبیائى که به سوى این قوم آمدند دو دسته شان کردند: یکى آنانکه دعوى نبوتشان را تکذیب کردند؛ و دیگر آنان که بدست مردم کشته شدند.
در مجمع البیان فرموده : ممکن است کسى بپرسد چطور در این آیه کلمه مستقبل یعنى (یقتلون ) عطف بر ماضى یعنى (کذبوا) شده است ؟ جوابش این است که این عطف براى این است که دلالت کند بر اینکه کار اینها این بوده ، در گذشته انبیا را تکذیب کردند و کشتند، و در آینده هم اگر به پیغمبرى دست پیدا کنند او را تکذیب خواهند کرد و خواهند کشت ، و در جائى که چنین نکته ا ى در بین باشد عطف مستقبل بر ماضى صحیح است ، علاوه بر اینکه جمله (یقتلون ) فاصله است ، و چون چنین است لازم است با رئوس آیه ها مطابق باشد.
چون یهود براى خود برترى مى پنداشتند کور و کر شدند (از دین حق و شنیدن پند عاجز گشتند)
و حسبوا لا تکون فتنه فعموا و صموا…
این آیه متمم آیه قبلى است . (حسبان ) به معناى پندار است و (فتنه ) به معناى امتحانى است که شخص بیخبر را مغرور سازد، و به معنى مطلق شر و بلا هم هست و (عمى ) در اینجا عبارتست از نداشتن چشم حق بین ، و تمیز ندادن میان خیر و شر و (صمم ) به معناى کرى است ، و مراد از آن در اینجا نشنیدن پند و موعظه و بى اعتنائى به نصیحت است ، و این (عمى ) و (صمم ) (کورى و کرى ) هر دو معلولند براى هم ان پندار غلطشان که خیال مى کردند فتنه و امتحانى در کار نیست ، و ظاهر سیاق آیه اینست که (حسبان ) هم که علت کرى و کوریشان بود، خود معلول علتى دیگر است ، و آن اینست که آنها براى خود فضیلت و کرامتى مى پنداشتند، و آن فضیلت این بود که مى گفتند ما از شاخه هاى شجره یعقوب هستیم ، و مى گفتند ما پسران خدا و دوستان اوییم ، و چون چنین فضائلى را دارا هستیم پس عذابى براى ما نیست ، اگر چه به هر عمل زشت و معصیتى آلوده باشیم ، بنابراین معناى آیه (و خدا داناتر است ) چنین مى شود: اهل کتاب به خاطر عقیده هائى که درباره خود داشتند و خیال مى کرده اند که صرف یهودى بودن ایشان را از فتنه و بلا نگاه مى دارد از این رو به همین پندار غلط کور و کر شدند، و کارشان بجائى رسید که دیگر نمى توانستند حق را ببینند، و یا از شنیدن مطالب حق و نافع انبیا وو این را مى توان از مرجحات احتمال ما دانست ، که گفتیم : احتمال مى دهیم این آیات به منزله دلیلى باشد که توضیح مى دهد آیه (ان الذین آمنوا و الذین هادوا…) را، بنابراین ، محصل معنا این مى شود: که اسماء و القاب ، به درد کسى نمى خورند، یهود هم بیهوده دل هاى خود را به اینکه اسمشان یهودى است خوش کرده اند، در صورتى که اسم ، کسى را کرامت و فضیلت نمى دهد، آرى یهود کشتن پیغمبران و تکذیب آنان و سایر جرایم خود را نمى توانند به این اسم گزاریها محو کنند و آثار سوء گناهان خود را که همانا هلاکت و فتنه است از بین ببرند.
(ثم تاب الله علیهم ثم عموا و صموا کثیرا منهم و الله بصیر بما یعملون)
توبه خداوند بر بندگان نظر رحمت او است ، برایشان ، و بار دیگر دستگیریش از آنان ، و اینکه فرمود: (ثم تاب الله علیهم ) یعنى سپس خداوند به لطف و رحمت به ایشان رجوع فرمود: دلالت دارد بر اینکه یکبار آنان را از رحمت خود دور کرده و به آن پندار غلط دچارشان ساخته ، و در نتیجه به کورى و کرى مبتلا شده اند سپس از جرمشان در گذشته و آن پندار غلط را از دلهایشان بیرون برده ، و در نتیجه آن کرى و کورى شان را بهبودى بخشیده ، و فهمیده اند که آنان هم مانند همه ، جنس بشر و بندگان خدایند (نه پسر و دوست او)، و در نزد خدا هیچ کرامت و فضیلتى براى آنان نیست ، مگر اینکه تقوا پیشه کنند، و حق بین شوند، و مواعظ خداوند را که از زبان انبیاى خود گوشزد بشر مى سازند، بشنوند، وقتى این معنا را فهمیدند متوجه شدند که اسم گذارى هیچ سودى ندارد، و لیکن بعد از همه این عنایات بار دیگر به کرى و کورى سابق خود دچار شدند.
(ثم عموا و صموا کثیر منهم ) در اینجا نکته اى بکار رفته ، و آن اینست که : کورى و کرى ر ا بار اول به همه یهود و بار دوم به کثیرى از آنان نسبت داده ، و لفظ (کثیر) را از واو (عموا) و(صموا) که واو جمع است بدل آورد، این نکته براى این بکار رفته که اولا رعایت انصاف و حقیقت گوئى در کلام شده باشد، و بفهماند که اگر بار اول بطور عموم گفتیم : (عموا و صموا)نه براى این بود که بطور کلى تمامى یهود به کرى و کورى گرائیدند، بلکه از باب نسبت دادن حکم بعض بود به کل که خود تعبیریست متعارف ؛ و ثانیا اشاره کند به اینکه بار اول همه یهود دچار کرى و کورى شدند و لیکن بار دوم عده کثیرى از آنها، و ثالثا بفهماند که توبه الهى اثرش بالمره باطل نمى شود، و لذا دیدند که در اثر توبه خداوند در بار اول عده اى به هدایت خداوند باقى مانده و دچار کرى و کورى مجدد نشدند، پس آنگاه خدایتعالى آیه شریفه را با جمله : (و الله بصیر بما یعملون ) ختم مى فرماید تا بفهماند خدا را نمى توان به خود قیاس کرد، آرى وقتى که کسى در حق دیگرى خوبى و احسان کند عمل وى معمولا در برابر چشم آن شخص پرده اى مى شود که بدى هاى او را نبیند و دوستش دارد. و لیکن خداوند اینطور نیست ، بینائى است که هیچ چیزى او را از دیدن حقیقت باز نمى دارد.
(لقد کفر الذین قالوا ان الله هو المسیح ابن مریم)
این آیه به منزله بیان این جهت است که نصارا هم مانند یهود به نصرانیت خود دلخوش بودند، و لیکن اسم نصرانیت آنان را سودى نبخشید و سرپوش کفر و شرک شان نشد، آرى اینان نیز به مثل یهود آنطور که باید ایمان نیاوردند، زیرا مى گفتند: (ان الله هو المسیح ابن مریم – خدا همان مسیح ، فرزند مریم است )، نصارا در این حرف و در کیفیت شرک به خدا و اینکه مسیح داراى جوهر الوهیت است مختلفند، طائفه اى از آنها قائلند که اقنوم مسیح که همان علم است شاخه ایست که از اقنوم رب تعالى که همان حیات است منشعب مى شود، و معناى پدرى خدا و پسرى مسیح این است که این از آن منشعب گشته است ، طایفه دیگرى مى گویند آن حقیقتى که تا قبل از مسیح بنام پروردگار نامیده مى شد، مقارن آمدن مسیح به حقیقت دیگرى که همان مسیح است منقلب شد، طایفه دیگرى مى گویند پروردگار در مسیح حلول کرد.
و ما تفصیل این مطلب را در بحثى که راجع به عیسى بن مریم (علیه السلام ) در تفسیر سوره آل عمران کردیم (جلد ۳ ترجمه ) بیان نمودیم ، و باید دانست که این سه قولى که درباره مسیح دارند هر سه با آیه شریفه (ان الله هو المسیح ابن مریم ) قابل انطباقند، بنابراین مراد از کسانى که این حرف را زده اند تنها قائلین به انقلاب نیستند؛ بلکه جمیع نصارا است که درباره مسیح غلو کردند، و اینکه مسیح (علیه السلام ) را به پسرى مریم توصیف فرمود، خالى از اشعار و دلالت بر جهت کفر آنها نیست ، براى اینکه مى فهماند که آنها الوهیت را نسبت به یک انسانى داده اند که انسان دیگرى او را زائیده است و هر دو از خاک خلق شده اند، خاک کجا، خداى پاک کجا؟!
و قال المسیح یا بنى اسرائیل اعبدوا الله ربى و ربکم …
این آیه استدلال مى کند به گفتار خود مسیح بر کفر آنان و بطلان عقیده شان ، چه گفتار خود آن حضرت که فرمود: (اعبدوا الله ربى و ربکم – بپرستید الله را که هم پرورش دهنده من است و هم پرورش دهنده شما) دلالت دارد بر ا ینکه او خود مربوب است ، یعنى دیگرى رب و پرورش دهنده اوست ، و در مربوبیت بین او و مردم فرقى نیست و اینکه فرمود: (انه من یشرک بالله فقد حرم الله علیه الجنه ) دلالت دارد بر اینکه این گناه یعنى در الوهیت براى خداوند انباز گرفتن ؛ شرک است ، و مرتکب آن کافر؛ و نیز دلالت دارد بر اینکه بهشت بر کفار حرام است ، و در اینکه بطور حکایت از حضرت مسیح فرمود: (فقد حرم الله علیه الجنه و ماویه النار و ما للظالمین من انصار) عنایتى است به اینکه در ضمن بیان مطلب اشاره اى هم به بطلان نسبت ناروایشان به مسیح کرده باشد، و آن نسبت داستان تفدیه است ، مسیحى ها نسبت مى دهند به حضرت مسیح که وى با پاى خود به طرف چوبه دار رفته ، بلکه خودش مى خواسته که خود را بدار آویزد، چون مى خواست جانش را فداى پیروان خود کند، بلکه خداوند از گناهان آنان در گذرد، و تکالیف الهى خود را از آنها بردارد، و در روز قیامت بدون اینکه بدن هایشان با آتش دوزخ تماسى پیدا کند یکسره به بهشت شان ببرد، تفصیل این داستان در تفسیر سوره آل عمران در قصه عیسى (علیه السلام ) گذشت ، مسیحى ها داستان بدار آویختن و نیز داستان تفدیه را براى خاطر همین درست کرده اند که تنها از دیندارى به اسمش قناعت کرده ، و جمیع محرمات الهى را به خیال اینکه خدا از آنان نهى ننموده مرتکب شوند، و در عین حال روز قیامت هم به پاداش اینکه براى خدا پسر درست کردند و… یکسره به بهشت درمى آیند!!!
این مطالبى را که آیه شریفه به آن اشاره مى کند، یعنى ۱ – امر به توحید ۲ – بطلان عبادت مشرکین ۳ – خلود ستمکاران در آتش همه در ابواب متفرقه از انجیل ها موجود است .

بطلان و نامعقول بودن سخن نصارا که گفته اند: (ان الله ثالث ثلاثه)
لقد کفر الذین قالوا ان الله ثالث ثلاثه
یعنى یکى از سه چیزى که بترتیب عبارتند از: ۱ – پدر ۲ – پسر ۳ – روح ، یعنى کلمه الله بر هر یک از این سه چیز منطبق است ، چون در ابواب مختلف انجیل ها زیاد به چشم مى خورد اینکه : اب ، اله است ، ابن ، اله است و روح ، اله است . و در همین انجیل ها است که : اله در عین اینکه یکى است سه چیز است ، و مثال مى زنند به اینکه کسى بگوید: زید فرزند عمرو، انسان است ، که در اینجا نیز یک چیز سه چیز است ، زیرا در مثال بیش از یک حقیقت چیزى نیست ، و در عین حال هم زید است و هم پسر عمرو و هم انسان ، و غفلت کرده اند از اینکه این کثرت و تعددى که در وصف است اگر حقیقى و واقعى باشد لابد موصوف هم متعدد خواهد بود، کما اینکه اگر موصوف حقیقتا واحد باشد قهرا کثرت و تعدد اوصاف اعتبارى خواهد بود، و محال ا ست که یک چیز در عین اینکه یکى است سه چیز باشد، عقل سلیم این معنا را نمى پذیرد.
عجیب اینجا است که بسیارى از مبلغین مسیحى به این حقیقت اعتراف کرده و درباره این عقیده که جزو اولیات دین مسیح است مى گویند: این مطلب از مسائل لا ینحلى است که از مذاهب پیشینیان به یادگار مانده ، و گرنه بحسب موازین علمى درست در نمى آید.
ما با کمال تعجب از آنها مى پرسیم با این اعتراف پس چرا دست از آن بر نمى دارید؟ مگر در صحت و بطلان یک مطلب ، گذشته و آینده دخالت دارند؟! که اگر از سلف و نیاکان به یادگار مانده باشد بدون دلیل صحیح و لازم الاتباع باشد، و اگر خلف و نسل جوان آنرا گفت نباید پذیرفت ؟!
(و ما من اله الا اله واحد)
این جمله گفتار آنهائى را که مى گفتند: (ان الله ثالث ثلثه ) بدین صورت رد مى کند که ذات پروردگار متعال ذاتى است که به هیچ وجه پذیراى کثرت نیست ، احدى الذات است ، و در حالى هم که متصف به صفات کریمه علیا و اسماى حسنا مى شود در آن لحاظ هم متکثر نیست ، و آن صفات چیزى را بر ذات او نمى افزایند، خود صفات هم که روشن است اگر به یکدیگر اضافه شوند موجب تعدد و تکثر در ذات نمى گردند، پس وقتى نه از ناحیه اضافه صفت به ذات و نه از ناحیه اضافه صفت به صفت تکثر نمى یابد، پس باید گفت خداى تعالى احدى الذات است ، نه در عقل و نه در وهم و نه در خارج قابل انقسام و تکثر نیست ، و نیز باید گفت خداى تعالى در ذات مقدسش چنان نیست که از دو چیز ترکیب یافته باشد، و هرگز نمى توان آن حقیقت را به چیزى و چیزى تجزیه کرد، و نیز نمى توان با نسبت دادن و صفى به آن جناب او را به دو چیز یا بیشتر تجزیه نمود، چگونه چنین امرى ممکن است ؟! و حال آنکه هر چیزى را بخواهیم در عالم فرض و یا در عالم وهم و یا در عالم خارج به آن حقیقت بیفزائیم ، او خود با آن چیز همراه است ، و از آن جدا نیست .
البته این را هم باید دانست اینکه گفتیم خداى تعالى ، واحد و هم احدى الذات است ، مراد وحدت عددى که در سایر موجودات عالم داراى کثرتند بکار مى رود، نیست ، خداوند متعال نه در ذات و نه در اسم و صفت به کثرت و نه به وحدت عددى متصف نمى شود، و چطور بشود؟ و حال آنکه این کثرت و این سنخ وحدت هر دو از آثار و احکام صنع مخلوقات خدایند و این جمله که فرمود (و ما من اله الا اله واحد) تاکید بلیغى است در توحید، بطورى که هیچ عبارت دیگرى بهتر از این تاکید را نمى رساند، چون که کلام بطور نفى و استثنا ریخته شده است ، علاوه بر این ، حرف (من ) را بر سر نفى در آورده تا استغراق را تاکید کند، علاوه بر همه اینها، مستثنا را که (اله واحد) باشد بطور نکره آورده تا افاده تنویع نماید، زیرا اگر مى فرمود: (ما من اله الا الله الواحد) یعنى واحد را با الف و لام مى آورد، حقیقت توحیدى را که در نظر بود نمى رسانید، بنابراینمعناى آیه اینطور است : در عالم وجود اصلا و بطور کلى از جنس معبود (اله )یافت نمى شود، مگر معبود یکتائى که یکتائیش یکتائى مخصوصى است که اصلا قبول تعدد نمى کند؛ نه در ذات و نه در صفات ، نه در خارج و نه بحسب فرض ، و اگر مى فرمود (و ما من اله الا الله الواحد) اعتقاد باطل مسیحیت را درباره خدایان سه گانه دفع نمى نمود، چون آنها هم این قسم توحید را منکر نیستند، چیزى که هست مى گویند: آن ذات یکتا که در یکتائیش ما هم حرف نداریم ، از نظر صفات سه گانه به سه تعین متعین مى شود، و لذا مى گوییم در عین اینکه یکى است سه چیز است ، و این حرف جواب داده و دفع نمى شود مگر به اینکه توحیدى اثبات شود که از هیچ نظر قابل تکثر نباشد، و این همان توحید قرآنست ، چه قرآن در این آیه : (و ما من اله الا اله واحد) و آیات دیگر خود، تنها این توحید را خالص و صحیح مى داند و توحید سایر ادیان را مخدوش و غیر خالص مى داند، و این از معانى لطیف و دقیقى است که قرآن مجید درباره حقیقت معناى توحید به آن اشاره فرموده ، و ما ان شاء الله تعالى ، بزودى در بحثى که راجع به توحید مى کنیم چه در بحث قرآنى توحید و چه در بحث عقلى آن و چه در بحث نقلیش درباره این معناى لطیف غور و دقت بیشترى خواهیم نمود، بلکه بتوانیم حق آنرا ادا کرده باشیم .
(و ان لم ینتهوا عما یقولون لیمسن الذین کفروا منهم عذاب الیم)
این آیه اهل کتاب را تهدید مى کند به عذاب دردناکى که ظاهرا مراد از آن عذاب اخروى است ، و باید دانست که چون قول به تثلیث که جمله : (ان الله ثالث ثلثه ) متضمن آنست مطلبى نیست که عامه مردم بتوانند صحت و بطلان آنرا درک کنند، از این رو اغلب آن را بطور تعبد و طوطى وار بعنوان یک عقیده مسلم مذهبى تلقى کرده اند، نه اینکه معنایش را فهمیده و یا در پى تحقیق آن بر آمده باشند، اگر هم در صدد بر مى آمدند، چیزى نمى فهمیدند، زیرا عقل سلیم هم آن وسع و طاقت را ندارد که بتواند بطور صحیح آنرا تعقل کند، و اگر هم تعقل کند امر باطلى را تعقل کرده ، نظیر تعقل فرض هاى محال ، مثل فرض اینکه یک چیز هم انسان باشد و هم غیر انسان ، و یا عددى نه واحد باشد و نه بیشتر از واحد، نه تک باشد و نه جفت و عقل اینگونه فرض ها را که محال عقلیند مى تواند تصور کند، تثلیث نصارا هم اگر عقل تصور کند از این باب است ، یعنى امر محالى را تصور کرده است .

چگونگى اعتقاد به تثلیث در میان عوام نصار
خواهید گفت اگر چنین است پس میلیونها مسیحى چگونه آنرا پذیرفته اند؟
جواب اینست که تثلیث در ذهن عامه مردم جنبه تعارف و تشریف را دارد، یعنى اگر از یک نفر مسیحى عامى بپرسید معناى پدرى خدا و فرزندى مسیح چیست ؟ مى گوید معنایش اینست که مسیح از عظمت و بزرگى به پایه ایست که اگر ممکن بود براى خداوند پسرى قائل شد باید گفت او مسیح است ، چون مسیح را در عظمت به او تشبیه کنیم نیست ، ا ز این رو مى گوییم مسیح پسر خدا و خداوند پدر اوست ، در حقیقت عامه مسیحى ها معناى واقعى تثلیث را در نظر ندارند، و آنرا جویده و بصورت چیز دیگرى در آورده اند، و بظاهر نسبت تثلیث به خود مى دهند، و لیکن علماى آنها معناى واقعى تثلیث را قائلند، آرى همه این اختلافات و خونریزیها از دانشمندانشان مى باشد، از کسانى است که خداى سبحان در جنایتکارى و ظلم و ستم شان مى فرماید: (ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه ) تا آنجا که مى فرماید: (و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم ).
بنابر این نمى توان در خصوص این مسأله نسبت به عموم ملت مسیح حکم یک جا و کلى کرد، براى اینکه بین مردم عامى آنها و علمایشان فرق است ، همه شان داراى کفر حقیقى که برگشتن آن به استضعاف نباشد نیستند، و کفرى که عبارت باشد از انکار توحید و تکذیب آیات خدا، مخصوص است به علماى آنها، و مابقى مستضعف و عوامند، و خداوند در بسیارى از آیات کسانى را که کفر بورزند و آیات خداى را تکذیب کنند به خلود در آتش تهدید کرده ، از آن جمله مى فرماید: (و الذین کفروا و کذبوا بایاتنا اولئک اصحاب النارهم فیها خالدون ) و همچنین آیات دیگر. و ما راجع به اینکه چه کسانى کافرند در تفسیر جمله : (الا المستضعفین ) بحثى گذرانیدیم . و بعید نیست از همین جهت در آیه مورد بحث کلمه (منهم ) که ظاهر در تبعیض است ، بکار ر فته باشد، احتمال هم دارد بکار رفتن این کلمه براى اشاره به این باشد که پاره اى از نصارا به تثلیث معتقد نیستند، و درباره مسیح جز اینکه یکى از بندگان خداست که به رسالت مبعوث شده اعتقاد دیگرى ندارند، و این احتمال بعید نیست . چنان که تاریخ نشان داده که مسیحى هاى حبشه و نقاطى دیگر، اعتقاد به تثلیث نداشتند.
بنابر این ، احتمال معناى آیه چنین مى شود: اگر نصارا (مراد بعضى از ایشان است ، از باب نسبت دادن قول بعض به کل ) از حرفهاى کفرآمیزى که دارند دست بر ندارند هر آینه عذابى دردناک بعضى از آنان (قائلین به تثلیث ) را خواهد گرفت .
و چه بسا اشخاصى که این آیه را از نظر اینکه مشتمل است بر کلمه (منهم ) اینطور توجیه کرده اند که : (من ) در (منهم ) براى تبعیض نیست بلکه تنها براى این است که بفهماند مفعول فعل در اصل ضمیر بوده ، و بجاى آن ظاهر (الذین ) بکار رفته و گرنه در اصل (لیمسنهم) بوده است ، اصل و جهت اینکه بجاى (هم ) (الذین کفروا) بکار برده شده این است که بفهماند عقیده آنها کفر است ، و کفر هم سبب عذاب الهى است که آنها را به آن تهدید فرموده است .
این احتمال ، احتمال بدى نیست ، لیکن اگر این اشکال پیش نیاید که آیه از اول کفر آنان را ذکر کرده بود، و دیگر حاجت نبود که براى تکفیر آنها ضمیر را برداشته و اسم ظاهر بجاى آن بکار ببرد، پس باید گفت این احتمال بعید است ، و نظیر همین قول است در بعد، احتمال اینکه من بیانیه باشد – و این احتمال را بعضى از مفسرین داده اند – لیکن دلیلى بر آن نیست .
افلا یتوبون الى الله و یستغفرونه و الله غفور رحیم
احتمال دارد این استفهام مربوط به توبه و استغفار، و بیاد آور مغفرت و رحمت خدا باشد، احتمال هم دارد انکار و توبیخ باشد، بنابراین معنایش این مى شود: چرا توبه و استغفار نمى کنند و در طلب مغفرت و رحمت خدا بر نمى آیند؟
احتجاج بر نفى الوهیت مسیح (ع) و نیز نفى الوهیت ما در مسیح (بنابر یک احتمال در معناى آیه)
ما المسیح ابن مریم الا رسول قدخلت من قبله الرسل و امه صدیقه کانا یاکلان الطعام
این آیه گفتار آنها را که مى گرفتند: (ان الله ثالث ثلثه ) و یا هم این را و هم گفته هاى دیگرشان را که در آیه : (ان الله هو المسیح بن مریم ) حکایت شد رد مى کند، و ما حصل سخن آنها در این دو آیه این بود که مسیح مشتمل است بر جوهره الوهیت ، در آیه مورد بحث اینطور جواب مى دهد که مسیح هیچ فرقى با سایر فرستادگان خداوند که خدا همه آنان را به سرنوشت مرگ دچار ساخت ندارد. زیرا همه ایشان فرستادگانى بودند که خدا براى ارشاد و هدایت بندگان خود مبعوث فرمود، نه ارباب و آلهه اى که در قبال پروردگار شایسته و سزاوار پرستش باشند. و همچنین مادر مسیح یعنى مریم ، بشرى بود صدیقه ، که آیات خداى را تصدیق کرد. این مادر و فرزند دو فرد از افراد بشر بودند که طعام مى خوردند، – و اگر نمى خوردند از بین مى رفتند – این طعام خوردن و دیگر کارهاى مربوط به آن از روى احتیاج بوده ، و احتیاج ، خود اولین نشانه و دلیل بر امکان و مخلوقیت است .
پس معلوم مى شود مسیح ممکن الوجود بوده نه واجب الوجود، مخلوق بوده نه خالق ، از مخلوق دیگرى بنام مریم متولد شده ، بنده اى از بندگان خدا بوده که خدایش به رسالت بسوى مردم فرستاده ، فرزندى بوده که با مادرش به عبادت خدا مى پرداخته اند، و بدون اینکه داراى ربوبیت و الوهیت باشند با سایر موجودات عالم در مجراى امکان که مجرا و مسیر فقر و حاجت است جریان داشته اند، کتب انجیلى که هم امروز در دسترس مسیحى ها است اعتراف و تصریح دارد بر اینکه مریم دخترى بوده که به پروردگار ایمان داشته و به عبادت و بندگیش مى پرداخته ، و نیز تصریح دارند بر اینکه مسیح از همین مریم متولد شده ، مثل سایر انسانهائى که هر یک از انسان دیگر متولد مى شوند، و نیز صراحت دارند بر اینکه عیسى فرستاده خدا بسوى مردم بوده مانند سایر فرستادگان خدا بدون هیچ تفاوت ، و نیز تصریح دارند که او و مادرش مانند سایر مردم غذا مى خورده اند.
بنابر این ، آنچه را که قرآن به مسیح و مادرش (علیهماالسلام ) نسبت داده مورد اعتراف انجیل هاى موجود است ، و این خود دلیل قاطعى است که مسیح بنده اى بوده فرستاده از ناحیه خدا، احتمال هم دارد که آیه در این مقام باشد که الوهیت را از مسیح و مادرش هر دو نفى کند.
در جاى دیگر قرآن هم بر این مطلب که مسیح و مادرش اله و معبود نیستند اشاره ، بلکه تصریح هست ، و آن آیه ۱۱۶ همین سوره است که مى فرماید:(ء انت قلت للناس اتخذونى و امى الهین من دون الله – آیا اى مسیح تو به مردم گفته اى مرا و مادرم را معبود خود گرفته و پرستش کنید؟!)، معلوم مى شود چنین قول و عقیده اى هم در بین مذاهب مسیحیت وجود داشته ، مگر اینکه کسى بگوید این آیه دلالت ندارد بر این که کسانى مریم را هم اله مى دانسته اند چه احتمال دارد در این مقام باشد که مردم را از خضوع زیاد در برابر مسیح و مادرش جلوگیرى کند، چون مسیحى ها در برابر ا حبار و راهبان خود زیاده از حد خضوع مى کرده اند، خضوعى که هیچ بشرى در برابر بشر دیگر آنچنان نمى کرده . و چون مسیح و مریم (علیهماالسلام ) هر دو از راهبان و خدام معبد بوده اند و مردم در برابر آنها آنطور خضوع مى کرده اند، از این رو احتمال دارد این آیه در مقام نهى آنان از این عمل باشد.
و کوتاه سخن ، بنابر احتمال اول ، آیه از مسیح و مادرش نفى الوهیت مى کند، بدین صورت که مى فرماید: مسیح رسولى بوده مانند سایر رسولان ، و مادرش صدیقه اى بوده ، و این هر دو غذا خور بوده اند، با این حال چگونه داراى الوهیت بوده اند؟! و در اینکه فرمود: (قد خلت من قبله الرسل ) از آنجائى که رسل را به اینکه قبل از مسیح آمده اند و در گذشته اند بشریت مسیح توصیف فرموده ، از این جهت دلیل را که همان بشریت مسیح و امکان مرگ و حیات او بود تاکید مى کند.
(انظر کیف نبین لهم الایات ثم انظر انى یوفکون)
این آیه خطاب به نبى اکرم (صلى الله علیه و آله ) مى باشد که در مقام تعجب از کیفیت بیان آیات مى فرماید: جا دارد از طرز بیان ما تعجب شود که چگونه آیات خود را براى آنان بیان مى کنیم ؟ و چطور براى بطلان ادعایشان بر الوهیت مسیح ظاهرترین دلیل را با واضح ترین بیان براى شان انتخاب کردیم ؟ و از آنان تعجب کنى که چگونه از تعقل و توجه به آیات ما اعراض کردند!!؟ در این صرف نظر کردنشان چه نتیجه اى را در نظر داشته ؟ و چطور عقولشان به عواقب وخیم و لااقل رسوائى گرفت ارشد و بطلان ادعایشان را درک نکردند؟
استدلال بروجوب عبادت خداى سبحان و عبادت نکردن هر چه جز او
(قل اتعبدون من دون الله ما لا یملک لکم ضرا و لا نفعا و الله هو السمیع العلیم)
بطورى که تاریخ نشان مى دهد مسأله خضوع در برابر کسى بعنوان ربوبیت مسأله ایست که همگام با تاریخ بشریت در بین بشر معمول و منتشر بوده ، و غالبا به طمع اینکه خدا شرور را از آنان دور و نفع را بر ایشان جلب کند او را مى پرستیدند، و اما پرستش خداى عزوجل براى اینکه خدا است و سزاوار پرستش است ، نه براى جلب و نفع ، و دفع ضرر، از خواص یعنى انبیا و ربانیین تجاوز نمى کرده است ، چون چنین بوده یعنى احتیاج به عبادت در ارتکاز مردم از احتیاج به جلب نفع و دفع ضرر منشاء مى گرفته ، از این رو خداى تعالى در آیه مورد بحث رسول خود را دستور مى دهد که در تعلیم معارف حقه به اهل کتاب ، آنان را به این نظر که مردمى ساده و عوامند نگریسته و مورد خطابشان قرار دهد، و با زبان ساده و عوامانه خودشان با آنها سخن بگوید و پا از مسیر فطرت ساده اى که در عبادت خدا دارند فراتر نگذارد، همان طورى که در خطاب بت پرستان نیز همین نحو خطاب را بکار برد، و یادآوریشان کرد که حس احتیاج و اضطرارشان به عبادت خدا از این جا پیدا شده که فهمیده اند زمام هر خیر و شر و نفع و ضررى بدست خداست ، و اوست مالک خیر و شر، از این رو به طمع اینکه خداوند از آنان دفع ضرر نموده و خیر را به آنان برساند او را عبادت مى کنند، و چون غیر از خدا هیچ چیزى مالک ضرر و نفع نیست ، – زیرا هر چیزى را که فرض کنید مملوک خداست ، و کسى در آن چیز با خدا شرکت ندارد – از این رو هیچ چیز را به جز خداى تعالى نمى توان پرستش کرد، و آن چیز را با خدائى که مالک آن و غیر آنست شرکت داد.
بنابر این واجب است تنها خدا ى تعالى را عبادت نمود و از ساحت ربوبیش پا بجاى دیگر فرا نگذاشت ، چه تنها خداست که عبادت و دعا را مى شنود، و جواب مى گوید، تنها اوست که دعاى مضطرین را در وقتى که بخوانندش اجابت مى کند. اوست که حاجت هاى بندگان را مى داند و از احتیاجاتشان غافل نمى شود، و در علم به حوایج بندگان اشتباه نکرده و حاجت یکى را به دیگرى نمى دهد، بخلاف غیر خداى تعالى که بیش تر از آنچه را که خدا به او داده چیزى ندارد، و بر بیشتر از آنچه خدا بر آن توانائیش داده قدرت ندارد.
نکاتى که در استدلال و احتجاج فوق در آیه شریفه وجود دارد
پس با این بیان چند نکته روشن شد، اول اینکه حجت و دلیلى که آیه مشتمل بر آنست غیر آن دلیلى است که آیه سابق مشتمل بر آن بود، گر چه هر دو دلیل متوقف بر یک مقدمه اند، و آن اینکه مسیح و مادرش هر دو از ممکنات اند، الا اینکه دلیل آیه اول این بود که بشر و محتاجند، و هر دو بنده و فرمانبر خداى سبحانند، و کسى که چنین باشد صحیح نیست اله و معبود کسى واقع شود، و لیکن حجت این آیه اینست که مسیح ممکن است و محتاج و خود مملوک است ، و هیچ ضرر و نفعى را مالک نیست ، و چنین کسى الوهیت و پرستش در برابر خداى تعالى صحیح نیست .
نکته دوم اینکه : حجت و دلیلى که در این آیه است حجتى است که از مدرکات فهم ساده و بسیط و عقل سالم گرفته شده است . زیرا عقل اینطور حکم مى کند که انسان ساده و بى غرض اگر چیزى را اله و معبود گرفته و آنرا بپرستد براى اینست که مى خواهد به این وسیله معبودش را به دفع ضرر و جلب نفع خود وادار کند، و اگر به این حکم عقلى ، این مطلب را ضمیمه کنیم که در عالم جز خدا کسى مالک ضرر و نفع نیست ، این نتیجه بدست مى آید که هیچ غرض عقلائى را در عبادت غیر خدا نمى توان تصور کرد، و چون چنین است پس باید از این عمل یعنى عبادت غیر خدا اجتناب کرد.
نکته سوم اینکه : در آیه شریفه با اینکه استدلال در آن علیه کسانیست که مسیح را اله خود گرفته اند و با اینکه مسیح چون انسان و صاحب عقل است موصول او باید (من ) باشد نه (ما)لیکن مع ذلک فرموده : (ما لا یملک ) و نفرمود: (من لا یملک ) براى اینکه بفهماند انحراف اهل کتاب هم همان انحراف بت پرستان است ، و لذا دلیلى که علیه آنها اقامه کردیم همان دلیلى است که علیه وثنى ها و بت پرستها اقامه کرده ایم ، و وجود عقل در مسیح هیچ دخالتى در تمامیت و ناتمامى دلیل ندارد، علاوه بر این ، مسیح گر چه داراى عقل است لیکن مالک عقل خود نیست ، عقل صاحبان عقل هم مانند سایر چیرهائى که در شوون وجودى آنان هست و با آنان نسبت دارد از خود آنان نیست و همه از دیگرى است ، از این جهت صحیح است در حق آنان هم بجاى (من ) (ما) بکار برد.
و لذا مى بینیم از جمیع معبودهاى ساختگى بشر سلب مالکیت همه چیز حتى دست و پا و چشم و امثال اینها کرده و فرموده : (ان الذین تدعون من دون الله عباد امثالکم فادعوهم فلیستجیبوا لکم ان کنتم صادقین . الهم ارجل یمشون بها ام لهم اید یبطشون بها ام لهم اعین یبصرون بها ام لهم آذان یسمعون بها قل ادعوا شرکاءکم ثم کیدون فلا تنظرون )
نکته اینکه در جمله : (مالا یملک لکم ضرا ولا نفعا) و جملات مشابه آن (ضر) قبل از(نفع) آورده شده است
و همچنین نکته اینکه اول ضرر را ذکر کرد سپس نفع را و فرمود: (ضرا و لا نفعا) باز اشاره به ارتکاز است ، و خواست تا کلام بر وفق ارتکاز و فطرت ساده جارى شده باشد.
و فطرت انسان بر این است که آنچه را از نعمت در دست دارد مادامى که در دست اوست دلش از ناحیه آن آرام است ، و خودش التفاتى به این معنا که ممکن است روزى به فقدان آن دچار شود نیست ، او امروز اندوه و المى که در فقدان آن درک و تصور مى کند بخود راه نمى دهد، بخلاف ضررها و مصیبات و فقدان نعمتها که بالفعل یعنى در حال حاضر الم و اندوه آنها را درک مى کند، و فطرتش او را وادار مى سازد که به معبودى ملتجى شود تا آن معبود ضرر حاضر و مصیبت فعلى او را دفع کند، و یا نعمتى که در حال حاضر از دستش رفته برایش باز گرداند یا اگر ندارد بدهد، خداى تعالى هم در این معنا فرموده : (و اذا مس الانسان الضر دعانا لجنبه او قاعدا او قائما فلما کشفنا عنه ضره مر کان لم یدعنا الى ضر مسه ) و نیز فرموده : (و لئن اذقناه رحمه منا من بعد ضراء مسته لیقولن هذالى ) و نیز فرموده : (و اذا انعمنا على الانسان اعرض و نابجانبه و اذا مسه الشر فذو دعاء عریض ).
پس ، از این آیات به خوبى بدست آمد که پریشانى زودتر آدمى را به خضوع و التجا در برابر پروردگار و به عبادت او وا مى دارد تا جلب نفع ، و از این جهت در آیه مورد بحث یعنى آیه (ما لا یملک لکم ضرا و لا نفعا) اول ضرر و بعد نفع را ذکر کرده ، و همچنین آیات دیگرى که نظیر آنست مانند آیه (و اتخذوا من دونه آلهه لا یخلقون شیئا و هم یخلقون و لا یملکون لانفسهم ضرا و لا نفعا و لا یملکون موتا و لا حیوه و لا نشورا)
نکته چهارم اینکه : مجموع آیه (اتعبدون من دون الله …) حجتى است بر این مطلب که تنها و تنها خداى سبحان باید عبادت و پرستش شود، و نباید در پرستش ، غیر او را با او شرکت داد، این بیان به دو حجت تقسیم مى شود که ملخص حجت و برهان اولى اینست که : اله گرفتن و آنرا پرستیدن لابد بمنظور دفع ضرر و جلب منفعت است ، و چون چنین است ناگزیر آن معبود باید کسى باشد که مالک و صاحب اختیار نفع و ضرر باشد، پس عبادت چیزى که خود مالک هیچ چیز نیست ، صحیح نمى باشد. و ملخص برهان دومى اینکه : خداى سبحان تنها معبودى است که شنوا و جوابگوى هر سائل و داناى به هر حاجتى است ، و جز او کسى اینچنین نیست ، پس عبادت او، واجب است و نباید براى او شریکى قرار داد.
معناى علو و بیات جایگاه (غدیر) نزد قدیم یهود
قل یا اهل الکتاب لا تغلوا فى دینکم غیر الحق
(غالى ) (با غین نقطه دار) کسى را گویند که از حد تجاوز کرده و مرتکب افراط شود، کما اینکه در مقابل آن (قالى) (با قاف) کسى را گویند که تفریط و کوتاهى کرده باشد، این آیه خطاب دیگرى است به رسول الله (صلى الله علیه و آله )، در این خطاب به آن جناب دستور مى دهد که اهل کتاب را دعوت کند به اینکه در دین خود مرتکب غلو و افراط نشوند، چون اهل کتاب مخصوصا نصارا به این بلیه و انحراف در عقیده مبتلا بودند، آرى دینى که از طرف پروردگار نازل شده باشد و کتب آسمانى آنرا بیان کنند نشانه اش این است که در درجه اول توحید را بر بشر عرضه کرده باشد، و شریک را از خدا نفى کند، دینى است که بشر را از انباز گرفتن براى خداوند و پرستش بت نهى کند، و یهود و نصارا داراى چنین دینى نیستند، چون این دو طایفه نیز براى خدا انباز گرفتند مخصوصا نصارا که رسوائى و شناعتشان از یهود بیشتر است ، گر چه در کیش یهودیهاى امروز چیزى که مستقیما شرک باشد دیده نمى شود.
لیکن آیه شریفه (و قالت الیهود عزیر ابن الله وقالت النصارى المسیح ابن الله ذلک قولهم بافواههم یضاهون قول الذین کفروا من قبل قاتلهم الله انى یوفکون . اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسیح ابن مریم و ما امروا الا لیعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه یشرکون ) کشف مى کند از اینکه یهودى هاى معاصر رسول الله (صلى الله علیه وآله ) چنین اعتقادى را نسبت به عزیر داشته اند، و ظاهرا این لقب ، یعنى (ابن الله ) لقبى بوده که از باب احترام به عزیر داده شده است ، چون وى یهود را پس از آنکه بدست بابلى ها اسیر شدند به وطن ماءلوفشان ، اورشلیم (بیت المقدس ) باز گردانید و تورات را که در واقعه بخت النصر بکلى از بین رفته بود جمع آورى نمود، یهود هم در مقابل این خدمت و بپاس این احسان لقب مزبور را به وى دادند، چون این کلمه نزد یهود عنوان لقب را داشته چنانکه مسیحى هاى امروز کلمه پدر را براى پاپ ها و بطریق ها و کشیش ها لقب قرار داده اند، و از اینکه خداى تعالى راجع به هر دو مى فرماید: (و قالت الیهود و النصارى نحن ابناء الله و احبائه ) نیز استفاده مى شود عزیر داخل در عموم احبار و رهبان و جزء آنان بشمار رفته است ، و یهود به چشم یک مرد دینى به او مى نگریسته و او را مانند احبار و رهبان لقب (ابن الله ) داده اند، و اگر تنها از عزیر اسم برده ، به پاس همان خدمتى بوده که قبلا به آن اشاره شد.
غلو اهل کتاب که از آن نهى شده اند این بوده که انبیاء و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبیت بالا مى برده اند
و کوتاه سخن اینکه غلو اهل کتاب همین بوده که انبیا و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبیت بالا میبرده و در برابر آنان بنحوى که جز براى خدا شایسته نیست خضوع مى کرده اند، و خداى متعال در آیه مورد بحث آنان را به زبان نبى خود از آن نهى مى کند. در این جا سوالى پیش مى آید، و آن اینکه : چرا در این آیه غلو را مقید کرد به غلو باطل و غیر حق ؟ مگر غلو صحیح و حق هم داریم ؟ جواب اینست که این تعبیر در حقیقت تقیید نیست بلکه تاکید و یادآورى لازمه معنا است با خود آن ، تا شنونده از آن لازم غفلت نورزد، و اگر هم کسى دچار غلو شده ، بداند که از اثر سوء آن غفلت کرده و یا به چیز دیگرى نظیر غفلت مبتلا شده ، ممکن است کسى پیش خود خیال کند که اطلاق لفظ (پدر) بر خداى تعالى پس از اینکه معنایش تحلیل شده و از جمیع نواقص تنها به معناى مربى و یا بوجود آرنده شده باشد چه عیبى دارد؟ و همچنین چه اشکال دارد لفظ ابن الله را بعد از آنکه تحلیلش کرده باشیم و تنها به معناى مجردش در آمده باشد به کسى اطلاق شود؟ و چه دلیل عقلى بر منع از آن داریم ؟
جواب اینست که درست است که برهان عقلى بر منع از آن نداریم ، لیکن در شرع اینگونه اطلاقات ممنوع است ، و بحسب شرع اسماى پروردگار توقیفى اند به این معنا که اسمائى را باید به خداوند اطلاق کرد که از ناحیه شرع رسیده باشد نه از پیش خود، و تا اندازه اى عقل ناقص ما هم به حکمت و جهت این توقیف پى برده و فهمیده که اسمهاى گوناگون بر خدا نهادن و براى اسماى خداوند بند و بارى قائل نبودن چه مفاسدى را در بر دارد، تنها براى نمونه کافى است خواننده را بیاد مفاسد دو کلمه پسر و پدر انداخته و آلام و مصیبت هائى را که امت یهود و مسیح را در چند قرن مبتلا ساخت مخصوصا مصیبتهائى که امت مسیح در این مدت طولانى از اولیاى کلیسا دیده و از این به بعد هم خواهد دید، خاطرنشان سازیم .
اعتقاد به پدرى و پسرى از اقوام بت پرست به مسیحیت راه یافته است
(و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا کثیرا و ضلوا عن سواء السبیل)
ظاهر سیاق اینست که مراد از این قوم که خدا از پیروى اهواء آنان نهى فرموده کسانید که چشم مردم عوام به دست شان دوخته و همواره سر در اطاعتشان دارند، و گمراهى مردم تنها بخاطر پیروى آنان است . و اینکه فرمود: (اضلوا کثیرا – بسیارى ر ا گمراه کردند)، از این جهت بود که دیگران تابعشان بودند، و گمراهیشان از راه ر است از این رو بوده که هم خودشان را گمراه کرده بودند و هم دیگران را، و این خود، گمراهى روى گمراهى است ، و همچنین ظاهر سیاق آیه اینست که مراد از این قوم ، بت پرستانند، براى اینکه ظاهر سیاق اینست که خطاب به تمامى اهل کتاب است نه اهل کتاب معاصر پیامبر (صلى الله علیه و آله )، نه تنها به آنهائى که آن غفلت را کرده و یا به چیز دیگرى نظیر غفلت مبتلا شده ، ممکن باشد از پیروى گذشتگان ، به شهادت و تایید این آیه که مى فرماید: (و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصارى المسیح ابن الله ذلک قولهم بافواههم یضاهون قول الذین کفروا من قبل .
بنابر این ، آیه شریفه به حقیقتى اشاره مى کند که پس از بررسى و تحلیل تاریخ ، دستگیر انسان مى شود، و آن این است که داستان پدرى و پسرى اعتقادى بوده است که قبلا در میان بت پرستان و از ایشان بطور ناخودآگاه به داخل مسیحیان و سایر اهل کتاب راه یافته است ، و ما در سوره آل عمران (جلد سوم ترجمه این کتاب ) در آنجائى که قصص مسیح (علیه السلام ) را بیان مى کردیم گفتیم که این حرف از جمله حرفها و معتقداتى است که هم اکنون در بین بت پرستان هندوچین موجود و رائج است ، و همچنین مصریان قدیم داراى این عقیده بوده اند، و درباره اینکه چگونه این عقیده در بین اهل کتاب راه یافته با اینکه کتب آسمانى اولین کلمه اش توحید است ، گفتیم که این حرف به وسیله مبلغین دنیا طلب اهل کتاب در بین آنان راه یافته ، این دو کیش که اسما دین توحید و منسوب به حضرت موسى و مسیح (علیهماالسلام ) هستند، بحسب مسمى و واقع دو شعبه از آئین و ثنیت و بت پرستى مى باشند.
(لعن الذین کفروا من بنى اسرائیل على لسان داود و عیسى ابن مریم …)
این دو آیه ، رسول الله (صلى الله علیه و آله ) را خبر مى دهند به اینکه آنان که از اهل کتاب کفر ورزیدند، به زبان انبیاى خود لعنت شدند، در عین حال تعریض به همانها هم هست که این لعنت بى جهت نبوده بلکه در اثر نافرمانى و تجاوزشان بوده است ، و اینکه فرمود: (کانوا لا یتناهون عن منکر فعلوه …) بیانى است براى جمله : (و کانوا یعتدون ).
(ترى کثیرا منهم یتولون الذین کفروا…)
این آیه از قبیل استشهاد و گواهى خواستن از حس و وجدان است ، به این بیان که اگر قدر دین خود را مى شناختند از آن دست بر نمى داشتند، و آنرا لگدکوب تجاوزات خود نمى نمودند، و در نتیجه متدینین به دین خود را که همه اهل توحیدند دوست مى داشتند، و از آنان که به کفر گراییده اند بیزارى مى جستند.
زیرا به شهادت حس و وجدان هر قوم و ملتى دشمنان دین خود را دشمن مى دارند، و اگر دیدیم مردمى با دشمنان دین خود دوستى و مودت مى ور زند بخوبى مى فهمیم که اینان از دین خود چشم پوشیده و از مقدسات دینیشان که مى باید مورد احترام و تصدیقش قرار دهند صرفنظر نموده اند، وقتى چنین دیدیم بى درنگ آنان را هم از دشمنان آن دین بشمار مى آوریم ، براى اینکه دوست دشمن ، دشمن است ، پس از آن در مذمت آنان مى فرماید:(لبئس ما قدمت لهم انفسهم ) و کیفر گناهى که از پیش براى آخرت خود فرستاده اند که همان ولایت کفار از روى هواى نفس است این بود که : (ان سخط الله علیهم و فى العذاب هم خالدون ) خداى بر آنها خشم کرده و در عذاب ابدى معذبشان کند، و به این بیان روشن شد که در آیه شریفه ، مورد بحث ، کیفر و عاقبت عمل (ان سخط الله ) بجاى خود عمل(یتولون ) بکار رفته است ، و این خود بخاطر اشاره به این نکته است که تو گوئى کفار کیفر و عذاب خود را از پیش فرستاده اند.
(و لو کانوا یومنون بالله و الیه ما اتخذوهم اولیاء و لکن کثیرا منهم فاسقون)
یعنى و اگر آنها که همان اهل کتاب باشند به خدا و نبى او محمد (صلى الله علیه و آله ) و قرآنى که به آن جناب نازل شده ایمان مى آوردند و یا به پیغمبر خود و کتابى که به او نازل شده مثلا موسى و توراتش ایمان مى داشتند هیچوقت کفار را دوست خود نمى گرفتند، براى اینکه ایمان چیزى است که تمامى اسباب را هر چه هم از آن موثرتر نباشد تحت الشعاع خود قرار داده و از بین مى برد، و لیکن عده بسیارى از آنان فاسق و سر پیچ از ایمانند، در این آیه وجه دیگرى را احتمال داده اند، و آن اینست که ضمیرهائى که در: (کانوا) و در (یومنون ) و در (ما اتخذوهم ) است همه به (الذین کفروا) بر گردد، و بنابراین احتمال ، معناى آیه چنین مى شود: اهل کتاب اینقدر با کفر و کافر سرخوشند که حتى اگر دوستان کافرشان به خدا و رسول الله (صلى الله علیه و آله ) و قرآن ایمان بیاورند همین اهل کتاب از دوستى با آنها بیزارى مى جویند، و خلاصه کفار را جز بخاطر کفرشان دوست نمى دارند، این احتمال احتمال بدى نیست ، الا اینکه با جمله (و لکن کثیرا منهم فاسقون ) نمى سازد، چون در این جمله بطور مسلم ضمیر به اهل کتاب بر مى گردد، نه به کفار.
(لتجدن اشد الناس عداوه للذین آمنوا الیهود و الذین اشرکوا… نصارى)
مثل معروفى است که مى گویند: (تعرف الاشیاء باضدادها – هر چیزى در مقابل ضد خود بهتر جلوه کرده و شناخته مى شود)، خداى سبحان نیز براى اینکه حالات و معارف اسلام و حقانیت آنرا در دلهاى امم و ملل جاى دهد، در چند آیه قبل خرافاتى را که اهل کتاب اسم دین بر آنها نهاده بودند بیان فرمود: سپس به همان منظور خرافاتى را که مختص به هر کدام از یهود و نصارا است – مثلا (یدالله مغلوله ) را نسبت به یهود (و ان الله هو المسیح ) را نسبت به نصارا – ذکر فرمود، آنگاه براى اینکه کلام در ایفاى آن منظور بلیغ و رسا و کامل شود نمونه اى هم از حال مشرکین بر حال آن دو طایفه افزود، تا شنونده حال و عقاید و رفتار این سه ملت را که بزرگترین ملت هاى روى زمین اند دیده و با احوال و عقاید و رفتار مسلمین مقایسه کنند تا حقانیت و جلاوت معارف اسلام را بخوبى درک کنند، و نیز بدانند که یهود، نصارا و وثنى ها از نظردورى و نزدیکى به اسلام یکسان نیستند، آنگاه در خاتمه ، این جهت را بیان فرموده که نصارا از بقیه ملت ها به دین اسلام نزدیک ترند، در اینجاممکن است بپرسید چرا چنین کرد و به چه سبب نصارا را از جهت دوستى با اسلام را نزدیک ترین ملت ها معرفى فرمود؟!
علت اینکه نصارا نزدیک ترین ملت ها به مسلمین از جهت دوستى معرفى شده اند
جواب اینست که از این ملت عده بیشترى به اسلام گرویده و به رسول الله (صلى الله علیه و آله ) ایمان آوردند، کما این که آیه بعد هم که مى فرماید: و (اذا سمعوا ما انزل الى الرسول…) دلالت بر این مدعا دارد، ممکن است مجددا بپرسید اگر ایمان و اسلام چند نفر از یک ملت مجوز این باشد که همه آنها دوست اسلام و مسلمین خوانده شوند، لازم بود آن دو ملت دیگر هم دوست شناخته شوند، براى اینکه از آن دو ملت هم عده زیادى مانند عبدالله بن سلام با اصحاب یهودى اش از یهود و عده قابل ملاحظه از مشرکین که مجموعا ملت مسلمان امروز را تشکیل مى دهند به رسول الله (صلى الله علیه و آله ) ایمان آوردند، بنابراین ، چگونه در بین این سه ملت تنها نصارا مورد مهر قرار گرفته و آیه مزبور تنها آنها را ستوده است ؟!
جواب این سوال اینست که نحوه اسلام آوردن این چند ملت مختلف بوده است مثلا ملت نصارا بدون مبارزه ، بلکه پس از تشخیص حقانیت با کمال شیفتگى و شوق به اسلام گرویده اند در حالى که هیچ اجبار و اکراهى در کارشان نبوده و مى توانسته با جزیه دادن ، به دین خود باقى مانده و نسبت به آن پایدارى و و فادارى کنند، و لیکن در عین حال اسلام را بر دین خود ترجیح داده و ایمان آوردند، بخلاف مشرکین ، زیرا، رسول الله (صلى الله علیه و آله ) جزیه از ایشان نمى پذیرفت ، و جز اسلام آوردن از ایشان قبول نمى کرد، پس عده اى از مشرکین که ایمان آوردند دلالت بر حسن اسلامشان ندارد، درست است که مسلمان شدند، لیکن بعد از آن همه آزار و شکنجه که پیغمبر محترم اسلام از ایشان تحمل کرد، و آنهمه جفا و قساوت و بى رحمى که نسبت به مسلمین روا داشتند و آن همه نخوتى که در برابر مسلمین ورزیدند.
و همچنین یهود که گر چه در ایمان آوردن و یا جزیه دادن مانند نصارا مختار بودند، لیکن به آسانى اسلام را قبول نکردند، بلکه مدتها در نخوت و عصبیت خود تصلب و پافشارى کردند، مکر و خدعه بکار بردند، عهدشکنى ها کردند، خواهان بلا و مصیبت مسلمین بودند، و بالاخره صفحات تاریخ از خاطرات تلخى که مسلمین آنروز از یهود دیدند پر است ، خاطراتى که تلخ تر و دردناک تر از آن تصور ندارد، آن رفتار نصارا بوده و این رفتار مشرکین و یهود، و این اختلاف در برخورد و تلقى همچنان ادامه داشته است ، یعنى همیشه از نصارا حسن اجابت بوده ، و از یهود و مشرکین لجاج و پافشارى در استکبار و عصبیت ، عینا همان رفتار و عکس العملى که این سه گروه در زمان رسول الله (صلى الله علیه و آله ) از خود نشان دادند، همان را پس از آن جناب داشتند، چه افرادى که از ملت نصارا در قرون گذشته به طوع و رغبت دعوت اسلام را لبیک گفتند بسیار زیاد و بى شمار و بر عکس افرادى که از مشرکین و یهود در آن مدت طولانى به دین اسلام گرویده اند بسیار کم و انگشت شمارند.
و همین برخوردهاى مختلف آنان در قرون متمادى و طولانى خود شاهد و گواه محکمى است بر صدق دعوى قرآن که بطور کلى فرمود: (لتجدن اشد الناس عداوه للذین آمنوا الیهود) براى اینکه گر چه خطاب در این آیه متوجه شخص رسول الله (صلى الله علیه و آله ) است ، لیکن این نکته نیز بر کسى پوشیده نیست که آیه شریفه در مقام بیان قانون و ضابطى است کلى .
و این نکته که عبارت است از بیان قانون کلى در صورت خطاب خصوصى بسیار بکار مى رود: مانند آیه ترى (کثیرا منهم یتولون الذین کفروا) و آیه (ترى کثیرا منهم یسارعون فى الاثم) که در ضمن آیات مورد بحث بود، و تفسیر و ترجمه اش گذشت .
(ذلک بان منهم قسیسین و رهبانا و انهم لا یستکبرون)
(قسیس ) معرب کشیش است و (رهبان ) جمع راهب و گاهى بجاى راهب یعنى در مفرد است عمال مى شود، راغب گفته است (الرهبه ) و (الرهب ) به معناى ترسى است که توام با احتراز باشد. تا آنجا که مى گوید: (ترهب ) به معناى تعبد، و (رهبانیه ) به معناى مبالغه و غلو و افراط در تحمل عبادت است ، و این کلمه در کلام مجید هم بکار رفته ، آنجا که مى فرماید: (و رهبانیه ابتدعوها – و رهبانیتى که آنرا بدعت کردند)، و رهبان هم به معناى مفرد استعمال مى شود و هم به معناى جمع ، کسانى که (رهبان ) را واحد دانتسه اند در جمع آن(رهابین ) گفته اند.
وجود علماء و پارسایان بسیار در میان نصارا و استکبار نور زیدن آنها علت انس بیشترآنان با مسلمین بوده است
در این آیه خداى تعالى جهت نزدیک تر بودن نصارا را به اسلام بیان فرموده و در جهت اینکه آنان نسبت به سایر ملل انس و محبتشان به مسلمین بیشتر است ، سه چیز را معرفى مى فرماید که آن سه چیز در سایر ملل نیست ، یکى اینکه در بین ملت نصارا علما زیادند. دوم اینکه در بینشان زهاد و پارسایان فراوانند، سوم اینکه ملت نصارا مردمى متکبر نیستند، و همین سه چیز است که کلید سعادت آنان و مایه آمادگى شان براى سعادت و نیکبختى است .
توضیح اینکه سعادت آدمى در زندگى از نظر دین به این است که بتواند نخست عمل صالح را تشخیص داده و سپس بر طبق آن عمل کند، و به عبارت دیگر، سعادت زندگى به داشتن ایمان و اذعان به حق و سپس عمل بر طبق آن است ، بنابراین کسى که بخواهد داراى چنین سعادتى شود اول احتیاج به علمى دارد که بوسیله آن بتواند حقیقت دین را که همان دین حق است تشخیص داده و به این وسیله مقتضى ر ا فراهم آورد و چون وجود مقتضى به تنهائى براى آمادگى به عمل بر طبق آن کافى نیست و احتیاج به رفع موانع دارد از این رو لازم است موانعى را که در نفس آدمى است و نمى گذارد انسان بر طبق علم خود عمل کند که همان استکبار از حق ، یا عصبیت بر باطل و امثال آنها است ، از نفس خویش زایل سازد تا بتواند سعادت مطلوب را بدست آورد، و وقتى ما از طرفى آن علم نافع را کسب کردیم و از طرفى دیگر با از بین بردن تکبر، انصاف در برابر حق را بدست آوردیم ، آنوقت است که مى توان گفت ما براى خضوع در برابر حق آمادگى داریم ، البته بشرطى که محیط هم اجازه بدهد، چو ن در اعمال آدمى مساعدت محیط هم دخالت عظیمى دارد، زیرا وقتى عملى در بین مردم متداول شد و از کودکى با آن عمل بار آمدند و بر آن عادت نموده خلف از سلف آنرا ارث بردند چنین مردمى نمى توانند درباره خوبى و بدى آن عمل به آسانى بررسى نمایند، و یا اگر زشت است از آن دست بردارند، و چون عادت به آن دارند، احتمال بدى و زشتى درباره آن نمى دهند.
و همچنین اگر به عمل نیکى عادت داشته باشند آن را هم نمى توانند به آسانى ترک کنند، و این جمله معروف است که مى گویند: عادت طبیعت دوم است ، از همین جهت ، فعلى که مخالف با عادت باشد براى بار اول بسیار دشوار، و بنظر غیر ممکن مى رسد، و لذا وقتى براى اولین بار آن را انجام دهد با کمال تعجب بخود مى گوید عملى که تاکنون بنظر ما محال بود معلوم شد که محال نبوده ، و اگر همین عمل تکرار شود در هر دفعه به سهولتش افزوده و به همان مقدار از دشواریش کاسته مى شود.
بنابر این اگر انسان در درجه اول تشخیص دهد که فلان عمل صالح است ، و در درجه دوم غرضهاى آلوده و نفسانى از قبیل لجاج و عناد را هم با از بین بردن ریشه آن که تکبر و نرفتن زیر بار حق است از بین ببرد و در درجه سوم هم چشمش به کسانى بیفتد که دارند آن عمل صالح را انجام مى دهند، او هم بدون درنگ آن عمل را انجام خواهد داد، تا چه رسد به اینکه ببیند همه افراد جامعه آنرا انجام مى دهند، که در این صورت در انجام آن بیشتر تشویق و کمک شده است ، و بهتر به امکان آن پى برده و بدون واهمه دست به انجام آن مى زند.
از این بیان بدست آمد که جامعه وقتى براى قبول حق آماده مى شود که اولا رجال دانشمندى در آن باشند که خود به حق آگاهى یافته و آنرا به دیگران تعلیم دهند، و ثانیا مردانى در آن جامعه باشند که به حق عمل کنند، تا در نتیجه افراد آن جامعه خوبى عمل به حق و امکان آنرا به چشم ببینند، و ثالثا عموم افراد آن ، عادت به خضوع در برابر حق را داشته باشند، و طورى نباشد که با اینکه حق بر ایشان واضح و منکشف شده مع ذلک در اثر تکبر زیر بار نروند، و لذا مى بینیم که خداى تعالى در آیه مورد بحث نزدیکى نصارا را به پذیرفتن دعوت رسول الله (صلى الله علیه و آله ) که دعوت حق دینى بود از همین جهت دانسته که در میان نصارا در درجه اول رجال دانشمندى بنام کشیش و همچنین مردانى که به حق عمل کنند بنام رهبان وجود داشته و در درجه سوم مردمش هم متکبر و بیزار از حق نبوده اند، دانشمندانى داشته که مرتب مردم را به عظمت حق و به معارف دین آشنا مى کرده اند، زهادى داشته که گفتار دانشمندان و دستوراتشان را بکار مى بسته و به این وسیله عظمت پروردگار و اهمیت سعادت دنیوى و اخروى مردم را عملا به آنان نشان مى داده اند، و در خود آن امت هم این خصلت بوده که از قبول حق استنکاف نداشته اند، بخلاف یهود که گر چه در آنان هم احبار بوده ، لیکن چون نوع مردم یهود به مرض تکبر دچار بوده اند همین رذیله آنان را به لجاجت و دشمنى واداشته ، در نتیجه سد راه آمادگیشان براى پذیرفتن حق شده است ، و همچنین مشرکین که نه تنها داراى آن رذیله بوده اند بلکه رجال علمى و مردان زاهد را هم نداشته اند.
(و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعینهم تفیض من الدمع …)
(فاضت العین بالدمع ) یعنى اشک چشم به کثرت جارى شد، و لفظ من در کلمه من الدمع براى ابتدا و در مما عرفوا براى نشو و در من الحق براى بیان است . و م ا لنا لا نومن بالله … از لفظ یدخلنا معناى جعل و قرار دادن بنظر مى رسد، و از ه مین جهت با مع متعدى شده است ، و بنابراینمعناى جمله این مى شود: ما انتظار داریم که پروردگارمان ما را با نیکوکاران قرار دهد، در حالتى که ما را داخل در ز مره آنان کرده باشد، و کوتاه سخن اینکه ، همه این افعال و گفتارهائى که خداى تعالى از نصارا نقل مى کند، در حقیقت تصدیق و گواه مطلبى است که قبلا فرموده بود، و آن این بود که نصارا نسبت به یهود، به مردم با ایمان نزدیک ترند، و محبتشان نیز بیشتر است و نیز وجود علم نافع و عمل صالح و خضوع در برابر حق را در بین آنا ن تحقیق و بررسى مى کند، و نیز مى فهماند که همه این مزایا براى این بوده که در مى انشان کشیش ها و رهبان زیادند و خودشان مردمى بى تکبرند. فاثابهم الله اثابه به معناى مجازات است .
بحث روایتى
مرحوم شیخ صدوق (رحمه الله تعالى ) در کتاب معانى الاخبار به اسناد خود از حضرت رضا (علیه السلام ) نقل مى کند که آن جناب از پدرانش از على (علیه السلام ) حکایت کرده است که در ذیل آیه شریفه (کانا یاکلان الطعام ) فرموده است : معنایش اینست که آن دو مانند سایر مردم به قضاى حاجت می رفته اند.
مؤلف : همین روایت را عیاشى در تفسیر خود با حذف چند نفر از وسط سند نقل کرده است .
چند روایت در مورد اقوامى که به شکل خوک و میمون مسخ شدند
و در کافى به اسناد خود از ابى عبیده حذاء ا ز ابى عبدالله (علیه السلام ) نقل مى کند که در ذیل آیه شریفه (لعن الذین کفروا من بن ى اسرائیل على لسان داود و عیسى بن مریم )فرمود: آنان که بصورت خوک درآمدند به نفرین داود و آنان که بصورت میمون مسخ شدند به نفرین عیسى بن مریم بوده است .
مولف : همین روایت را قمى و عیاشى در تفسیر خود از آن حضرت نقل کرده اند، و به طرق اهل سنت عکس این روایت از مجاهد و قتاده و دیگران نقل شده به این معنا که میمونها به نفرین داود، و خوک ها به نفرین عیسى بن مریم مسخ شده اند، و بعضى از روایات شیعه هم که بزودى نقل مى شود مطابق این روایت است .
و در تفسیر مجمع البیان از حضرت ابى جعفر (علیه السلام ) نقل شده که فرمود: داود اهالى شهر ایله را نفرین کرد و علتش این بود که مردم ایله در عهد داود (علیه السلام ) روز شنبه خود را که در آن مراسمى دینى داشته اند سبک شمرده ، و مراسمش را بجاى نیاورده و از دستورات آنروز سرپیچى کرده اند، و لذا داود (علیه السلام ) به درگاه خدا عرض کرد: بار الها لعنت خود را همچون ردا بر آنان بپوشان و همچون کمربند بر دو پهلویشان بربند، پس خداى تعالى ایشان را بصورت میمون مسخ نمود.
و اما عیسى (علیه السلام ) آن جناب نیز قومى را که برایشان مائده نازل شد مع ذلک بعد از جریان مائده مجددا کفر ورزیدند نفرین کرد. آنگاه صاحب مجمع البیان مى گوید: امام ابى جعفر (علیه السلام ) فرموده کفرشان از این رو بود که با پادشاهان ستمگر دوستى مى کرده اند، و به طمع اینکه لبى از دنیا آنان چرب کنند زشتیهایشان را زینت داده و آنرا در نظرشان زیبا جلوه مى داده اند.
مؤلف : قرآن نیز این معنا را که اصحاب سبت بصورت میمون مسخ شده اند تایید مى کند آنجا که مى فرماید: (و لقد علمتم الذین اعتدوا منکم فى السبت فقلنا لهم کونوا قرده خاسئین ) و نیز مى فرماید : (و سئلهم عن القریه التى کانت حاضره البحراذ یعدون فى السبت اذ تاتیهم حیتانهم یوم سبتهم شرعا و یوم لا یسبتون ) تا آنجا که مى فرماید: (و اذ قالت امه منهم لم تعظون قوما الله مهلکهم او معذبهم عذابا شدیدا قالوا معذره الى ربکم و لعلهم یتقون … فلما عتوا عن مانهوا عنه قلنا لهم کونوا قرده خاسئین ).
روایاتى درباره امر به معروف و نهى از منکر و تعلیم احکام الهى
و در کتاب الدر المنثور است که عبد بن حمید و ابوالشیخ و طبرانى و ابن مردویه از ابن مسعود نقل مى کنند که وى گفته است رسول الله (صلى الله علیه و آله ) فرمود: بنى اسرائیل وقتى دست بگناه و نافرمانى زدند علمایشان آنان را توبیخ و تنبیه نموده و از گناه نهى کردند، و لیکن در عین حال با ایشان همنیشینى مى کرده و با هم مى خوردند و مى آشامیدند، تو گوئى اینان نبوده اند که دیروز گناه مى کردند، وقتى خداى تعالى چنین دید به دلهایشان اختلاف انداخته و به زبان یکى از پیغمبران آنان را لعنت کرد، سپس رسول الله (صلى الله علیه و آله ) روى به ما کرده و فرمود: به خدا سوگند شما هم یا این است که امر به معروف و نهى از منکر مى کنید و مردم را بسوى حق واداشته و به آن سوق مى دهید، یا آنکه بطور مسلم بین شما تنافر و دشمنى مى اندازد، و نیز بطور مسلم شما را هم لعنت و از رحمت خود دور خواهدنمود، همانطورى که آنها را لعنت کرد.
و نیز در همین کتاب است که عبد بن حمید از معاذ بن جبل نقل مى کند که گفته است رسول الله (صلى الله علیه و آله ) فرمود: اگر کسى به شما عطیه و ارمغانى داد مادامى که عطیه به شمار رفت یعنى در دادنش جز ثواب طمعى نداشت گرفتن آن حلال است ، و اما اگر اسمش عطیه باشد و لیکن در واقع رشوه اى بود که آنرا به طمع دین شما به شما داده اند، در آنصورت آنرا مگیرید که حرام است ، و با اینکه ممکن است این رشوه فقر شما را از بین ببرد و یا شما را از ترس دشمن ایمنى دهد با اینهمه با آن فقر و در آن ترس بسر ببرید، و راضى نشوید که رشوه دین شما را تباه سازد، بدرستى که بنى یاءجوج آمده اند، و بدرستى آسیاب دین بزودى بدور در خواهد آمد باید مراقب باشید، پا از حدود قرآن فراتر نگذارید، بزودى سلطان و هواخواهانش از قرآن و هواخواهانش جدا و با هم خواهند جنگید. بزودى پادشاهانى بر شما مسلط شده و حکومت خواهند کرد که در میان شما به حکمى و در بین خود به حکمى دیگر رفتار خواهند نمود، اگر سر در اطاعتشان در آورید گمراهتان مى کنند و اگر نافرمانیشان کنید شما را مى کشند، اصحاب پرسیدند یا رسول الله ما اگر آنروز را درک کردیم تکلیفمان چیست ؟
پیامبر فرمود: مانند اصحاب و یاران عیسى باشید، آنان را با اره دو نیم کردند و به دارها آویختند به این منظور که شاید بتوانند به این وسیله آنان را در معصیت با خود شرکت دهند لیکن قبول نکردند و تن به مرگ دادند، و حاضر به نافرمانى خدا نشدند، آرى مرگ در اطاعت خدا بهتر از زندگى در معصیت اوست ، اولین معصیت و زشتى که در بنى اسرائیل راه یافت این بود که امر به معروف و نهى از منکرشان به این صورت در آمد که مرتکبین گناه را بعنوان تادیب امر به معروف و نهى از منکر مى کردند و در عین حال دست از رفاقت آنان بر نداشته و با آنان مى خوردند و مى آشامیدند، چنان که گویا آنان مرتکب گناه نشده اند و هرگز گناهى نکرده اند، به همین عصیان و تجاوز کردند خداون د همه شان را به زبان داود به لعنت خود دچار ساخت .
این بود حال بنى اسرائیل ، و به خدائى که جان من بدست اوست سوگند، یا این است که امر به معروف و نهى از منکر مى کنید و یا اینکه در اثر ترک آن خداوند اشرار شما را بر شما مسلط مى کند، آنوقت است که حتى دعاى نیکان شما هم در حقتان مستجاب نمى شود.
و به خدائى که جانم بدست اوست ، یا این است که امر به معروف و نهى از منکر نموده و دست ظالم را گرفته و به قدرت هر چه تمامتر بطرف حق سوقش مى دهید و یا این است که خداوند پاره اى از شما را با دلهاى پاره دیگرتان مى زند.
و نیز در کتاب الدر المنثور است که ابن راهویه و بخارى در وحدانیات و ابن السکن و ابن منده و باوردى در معرفه الصحابه و طبرانى و ابو نعیم و ابن مردویه از ابن ابزى از پدرش نقل مى کند که گفت : رسول الله (صلى الله علیه و آله ) خطبه اى خواند و در آن حمد و ثناى خداوندى بجاى آورد، سپس عده اى از مسلمین را نام برده و بر آنها درود خیر فرستاد، آنگاه فرمود: چه میشود اقوامى را که همسایگان خود ر ا علم و ادب و احکام دین یاد نمى دهند، و آنان را به احکام دین آشنا نمى سازند، امر به معروف و نهى از منکرشان نمى کنند؟ و چه مى شود مردمى را که از همسایگان خود علم و ادب و احکام دین نمى آموزند، و به این وسیله خود را آشناى به احکام دین و متفطن به آن نمى سازند؟ سوگند به آن خدائى که جانم بدست اوست یا این است که همسایگان را یاد مى دهند و از آنان یاد مى گیرند، یا خود متفطن مى شوند یا این است که من خود قبل از آنکه خداوند در قیامت عقوبتشان کند در دنیا عقوبت خواهم کرد، آنگاه از منبر فرود آمده و به منزل تشریف برد.
اصحاب آن حضرت با هم به گفتگو پرداخته و از یکدیگر مى پرسیدند غرضش از این کلام چه کسى بود؟! و غالبا جوابى که در میان ایشان به گوش مى خورد این بود جز (اشعریین )کسى بنظر ما نمى رسد، آنهایند که خودشان عالم و فقیه اند و همسایگانشان مردم جفاپیشه و نادانند. این گفتگو و سوال و جوابها به گوش اشعریها رسید جمعى از ایشان براى تحقیق قضیه و اینکه آیا روى سخن رسول الله (صلى الله علیه و آله ) با ایشان بوده یا نه ، شرفیاب حضور رسول الله (صلى الله علیه و آله ) شده و عرض کردند:
در خطبه اى که ایراد فرمودید عده اى از مسلمین را به خیر و خوبى یاد فرمودید و دنبال آن ما را به زشتى ، مگر چه گنا ه و تخلفى از ما سر زده است ؟ پیامبر فرمود: مطلب همان است پیامبر فرمود: مطلب همان است که گفتیم ، یا این است که همسایگان را علم و دین یاد مى دهید و آنان را داناى به احکام دین مى سازید و نیز امر به معروف و نهى از منکرشان مى کنید، یا اینکه در همین دنیا و قبل از رسیدنتان به عقوبت آخرت عقوبتتان خواهم نمود،عرض کردند یا رسول الله پس یکسال به ما مهلت بده ، زیرا تعلیم و تعلم آنان دست کم یک سال وقت لازم دارد، آن جناب پذیرفته و یک سال مهلتشان داد، آنگاه ا ین آیه را تلاوت فرمود: (لعن الذین کفروا من بنى اسرائیل على لسان داود و عیسى ابن مریم ذلک بما عصوا و کانوا یعتدون . کانوا لا یتناهون عن منکر فعلوه لبئس ما کانوا یفعلون .
در تفسیر عیاشى از محمد بن هیثم تمیمى از امام ابى عبدالله (علیه السلام ) روایت شده که آن جناب در تفسیر آیه شریفه :(کانوا لا یتناهون عن منکر فعلوه لبئس ما کانوا یفعلون )فرمود: این را باید بدانید آنان که این آیات در مذمتشان نازل شده با اینکه خود اهل معصیت و در آن گناهان قدم نمى گذاشتند در مجالس اهل گناه هم شرکت نمى کردند، و تنها جرمشان این بود که وقتى اهل معصیت را مى دیدند برویشان مى خندیدند، و با ایشان انس مى داشتند.
و نیز در تفسیر عیاشى است که مروان از بعضى از اصحاب خود از امام ابى عبدالله (علیه السلام ) روایت مى کند که گفت : وقتى در حضور امام (علیه السلام ) گفتگو از نصارا و عداوتشان به میان آمد حضرت فرمود: ستایشى که خداى تعالى در آیه : (ذلک بان منهم قسیسین و رهبانا و انهم لا یستکبرون ) از آنان کرده راجع به مردمى است که مابین غیبت مسیح و بعثت محمد (صلى ا لله علیه وآله ) مى زیسته اند، و در انتظار بعثت آن جناب روزشمارى مى کرده اند.
مؤلف : ظاهر آیه همانطورى که سابقا هم گفتیم این است که اصولا ملت نصارا و نوع مردمش داراى این فضائلند، و شاید امام هم نخواسته اند بفرمایند که آیه در شان عده معینى از نصارا است ، تا کسى نگوید روایت با عموم آیه منافات دارد، بلکه مراد امام (علیه السلام ) این بوده که گر چه آیه درباره عموم است ، لیکن عمومى که آن روز مى زیسته اند، و این آیه در شانشان نازل شده . مردمى بوده اند که نبوت خاتم النبیین را قبول داشته و در انتظار بعثتش بودند، بنابراین ، تا وقتى آیه شریفه در مقام مدح ایشان است که رفتار خود را تغییر ندهند، و با اینکه رسول الله (صلى الله علیه و آله ) مبعوث شده دعوتش را پشت گوش نیندازند، چنان که در هر جاى قرآن از مسلمین ستایش به عمل آمده آنان نیز تا وقتى مورد ستایش آن آیاتند که فضائل مسلمین صدر اسلام را در خود نگهدارند، و گرنه آیه در مدح شان
روایاتى در ذیل آیه : (ذلک بان منهم قسیسین …) و نزول آن در شأن نصاراى حبشه و داستان نجاشى و در کتاب الدر المنثور است که عبد بن حمید و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابوالشیخ و ابن مردویه از سعید بن جبیر نقل مى کنند که د ر تفسیر آیه :(ذلک بان منهم قسیسین و رهبانا…) گفته است : مراد از این کشیشان و راهبان تنها فرستادگان نجاشى هستند، که آنان را از حبشه به سوى رسول الله (صلى الله علیه و آله ) گسیل داشت ، تا آن جناب را از اسلام آوردنش آگهى دهند، و آنان هفتاد نفر از رجال علمى کشورش بودند که در بین تمام علماى حبشه هم از جهت سن و هم از جهت علمیت از سایرین برترى داشتند، و بنابر نقل دیگر نجاشى از برگزیدگان اصحاب خود سى نفر را به حضور رسول الله (صلى الله علیه و آله ) گسیل داشت ، وقتى فرستادگان نجاشى به مدینه آمده حضور رسول الله (صلى الله علیه و آله ) بار یافتند، حضرت براى آنها سوره یاسین را تلاوت کرد، به محضى که گوشهایشان به صوت دلنشین آن جناب و به کلام دلنشین خدا آشنا شد به گریه درآمده و به حقانیت آن پى بردند، خداى تعالى در حقشان این آیه را نازل کرد: (ذلک بان منهم قسیسین و رهب انا…) و همچنین این آیه : (الذین آتیناهم الکتاب من قبله هم به یومنون ) تا آنجا که مى فرماید:(اولئک یوتون اجرهم مرتین بما صبروا) نیز در حق آنان نازل شد.
و نیز در کتاب الدر المنثور است که ابن جریر و ابن ابى حاتم و ابن مردویه از ابن عباس نقل مى کند که گفته است : ایامى که رسول الله (صلى الله علیه و آله ) در مکه بود همواره از آسیب مشرکین بر جان اصحاب خود مى ترسید. ناگزیر جعفر بن ابى طالب و ابن مسعود و عثمان بن مظعون را با عده اى از اصحاب خود به حبشه نزد نجاشى فرستاد، وقتى مشرکین خبردار شدند عمرو بن عاص را با جمعى به حبشه فرستادند، مى گویند که عمرو بن عاص و یارانش پیشدستى کرده و قبل از مسلمین بر نجاشى وارد شدند و گفتند: مردى از میان ما برخاسته و ادعاى پیغمبرى مى کند و با کلمات خود عقل و اندیشه قومش را فاسد معرفى مى کند اینک جمعى را به کشور تو گسیل داشته تا در این سرزمین رخنه کرده و سلطنت تو را تباه سازد، و ما از در دولت خواهى آمده ایم تا تو را از خطر آنان آگهى دهیم . نجاشى گفت : باشد تا بیایند و ببینم چه مى گویند.
این بود تا اصحاب رسول الله (صلى الله علیه و آله ) رسیدند توسط دربان پیغامشان رسید، که اگر اذن دهى اولیاى تا در آیند، نجاشى گفت بگذار تا در آیند، مرحبا بر اولیاى خدا!، وقتى وارد شدند سلام کردند، مشرکین از باب طعن روى به نجاشى کرده و گفتند: پادشاها! نگفتیم که ما از دوستى و دولت خواهى به خدمت آمده ایم ؟ مى بینى چگونه تحیت و درود مخصوص شاه را گذاشته و بجاى آن سلام کردند؟ نجاشى پرسید چرا درود مخصوص مرا نگفتید و سلام کردید؟! گفتند ما تو را به درود اهل بهشت و فرشتگان خدا درود گفتیم ، نجاشى پرسید پیشواى شما درباره مسیح و مادرش چه مى گوید؟ گفتند مى گوید بنده خدا و رسول اوست ، کلمه ایست از خدا، و روحى است از او که خدا او را در رحم مریم انداخته و از او متولدش کرد، و درباره مریم مى گوید: دختر بکر و پاکیره ایست که ترک ازدواج نموده و به یاد خدا دل از هر چیز کنده است .
ابن عباس مى گوید: وقتى نجاشى این را شنید چوبى از زمین برداشته و سپس گفت :عیسى و مادرش بقدر این چوب بیش از آنچه پیشواى شما گفته نیستند، مشرکین را این کلام خوش نیامد، و از شنیدن آن رویها ترش کردند، سپس نجاشى پرسید آیا از حرفهائى که به شما نازل شده چیزى از حفظ دارید؟ گفتند: آرى گفت : بخوانید، اصحاب شروع کردند به خواندن کلام الله مجید در حالى که از همه طرف کشیشان و راهبان و سایر بزرگان نصارا حضور داشته و گوش مى دادند، هر یک آیه که خوانده مى شد حقیقتى تازه براى آنان مکشوف گشته و اشکهایشان فرو مى ریخت . و آیه شریفه (ذلک بان منهم قسیسین و رهبانا و انهم لا یستکبرون و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعینهم تفیض من الدمع مما عرفوا من الحق ) حکایت مى کند حالت آنروز کشیشان را.
مؤلف : قمى در تفسیر خود روایت مفصلى راجع به این داستان نقل مى کند که در آخر آن دارد که کشیشان به حبشه برگشته و آیاتى را که رسول الله (صلى الله علیه و آله ) براى آنها تلاوت کرده بود براى نجاشى و کشیشان خواندند، و همگى از شنیدن آن به گریه در آمدند، نجاشى پنهان از اهل حبشه اسلام را قبول نمود و چون از مردم بر جان خود مى ترسید تصمیم گرفت از حبشه بیرون رفته و خود را به رسول الله (صلى الله علیه و آله ) برساند، اسباب سفر را فراهم نمود و حرکت کرد، لیکن در راه وقتى که از دریاى احمر گذشت از دنیا رحلت نمود (تا آخر حدیث ).
گفتارى در معناى توحید از نظر قرآن
هیچ دانشمند متفکر و اهل بحثى که کارش غور و تعمق در مسائل کلى علمى است در این تردید ندارد که مسأله توحید از همه مسائل علمى دقیق تر و تصور و درک آن از همه دشوارتر و گره آن از همه پیچیده تر است ، چون این مسأله در افقى قرار دارد که از افق سایر مسائل علمى و نیز از افق افکار نوع مردم بلندتر است ، و از سنخ مسائل و قضایاى متداولى نیست که نفوس بتواند با آن انس گرفته و دلها به آن راه یابد، و معلوم است که چنین مسأله اى چه معرکه اى در دلها بپا خواهد کرد، و عقول و افکار براى درک آن سر از چه چیرهائى در خواهند آورد، چون اختلاف در نیروى جسمانى بواسطه اختلاف ساختمانهاى بدنى اعصاب فکرى را هم مختلف مى کند، و در نتیجه فهم و تعقل در مزاج هاى مختلف از نظر کندى و تیزى و خوبى و بدى و استقامت و کجى مختلف مى شود.
اینها همه مسلم است ، و کسى را در آن تردید نیست ، قرآن کریم هم در آیات چندى به آن اشاره کرده ، از آن جمله مى فرماید: (هل یستوى الذین یعلمون و الذین لا یعلمون انما یتذکر اولوا الالباب ) و نیز مى فرماید: (فاعرض عن من تولى عن ذکرنا و لم یرد الا الحیوه الدنیا ذلک مبلغهم من العلم ) و نیز مى فرماید. (فما لهولاء القوم لا یکادون یفقهون حدیثا) و نیز در ذیل آیه ۷۵ همین سوره که از آیات مورد بحث است مى فرماید:
(انظر کیف نبین لهم الایات ثم انظر انى یوفکون ).
و این اختلاف درک ها و تفکرات در طرز تلقى و تفسیر یکتائى خدا از همه روشن تر دیده مى شود، چه در آنجاست که اختلاف و نوسان وسیع و عجیبى که افراد بشر در آنجاست که اختلاف و درک و تعقل و کیفیت تفسیر و بیان مسأله وجود خداى تعالى دارند بخوبى بچشم مى خورد، با اینکه همه شان در اصل وجود خدا متفقند، چون داراى فطرت انسانى اند، و این مسأله هم از الهامات مرموز و اشارات دقیق فطرت سرچشمه مى گیرد، و لذا مى بینیم که وجود این فطرت از یک طرف ، و برنخوردن به دین صحیح از طرف دیگر عده اى از افراد انسان را بر آن داشته که براى اسکات و قانع ساختن فطرت خود بت هائى از چوب و سنگ و حتى از کشک و یا گلى که با بول گوسفند درست کرده ، آنها را شریک خدا بدانند و بپرستند، همانطورى که خدا را مى پرستند، و از آنها حاجت بخواهند همانطورى که از خدا مى خواهند، و در برابر آنها به خاک بیفتند همانطورى که در برابر خدا مى افتند، حتى به این هم اکتفا نکرده کار را به جائى برسانند که در همان عالم خیال بت ها را با خدا در انداخته و سرانجام بت ها را بر خدا غلبه داده و در نتیجه براى همیشه روى به بتخانه نهاده و خدا را فراموش کنند، و بت ها را بر خود و حوایج خود امارت و سرورى داده و خدا را معزول و از کار خدائى منفصل کنند، در حقیقت منتها درجه اى که این عده توانسته اند درباره هستى خداوند فکر کنند این است که براى او وجودى قائل شوند نظیر وجودى که براى آلهه خود قائلند، آلهه اى که خود بدست خود یا بدست امثال خود آنرا ساخته و پرداخته اند، و لذا مى بینیم که خدا را مانند یک یک بت ها به وحدت عددیه اى که در واحد است و از آن اعداد ترکیب مى شود توصیف کرده اند.
قرآن هم در آیه زیر همین توصیف غلط آنها را حکایت کرده و مى فرماید: (و عجبوا ان جائهم منذر منهم و قال الکافرون هذا ساحر کذاب . اجعل الالهه الها واحدا ان هذا لشى ء عجاب )چه از این طرز گفتارشان معلوم مى شو د که دعوت قرآن را به توحید، دعوت به وحدت عددى تلقى کرده اند، همان وحدتى که در مقابل کثرت است ، و گمان کرده اند اگر قرآن مى فرماید:(و الهکم اله واحد لا اله الا هو) و یا مى فرماید: (هو الحى لا اله الا هو فادعوه مخلصین له الدین ) و یا آیات دیگرى که دعوتشان به این است که خدایان برون از حدتان را روى به درگاه دور انداخته خداى یگانه آرید، و یا اگر مى فرماید: (و الهنا و الهکم واحد) معبود ما و معبود شما یکیست و بت پرستان را دعوت مى کند به اینکه تفرقه در عبادت و اینکه هر قبیله و طایفه اى خدائى مخصوص بخود تهیه کرده و در برابر خدایان دیگران خضوع نکند، را کنار گذاشته همه متفقا یکى را بپرستند معنایش این است که این آلهه زیاد را کنار گذاشته و اله واحد را که وحدتش نظیر وحدت یک یک بت ها است بپرستید.
قرآن کریم وحدت عددیه را از پروردگارجل و علا نفى مى کند
قرآن در تعالیم عالیه خود وحدت عددیه را از پرورد گار (جل ذکره ) نفى مى کند، و جهتش این است که لازمه وحدت عددیه محدودیت و مقدوریت است ، و واحدى که وحدتش عددى است جز به اینکه محدود به حدود مکانى و زمانى و هزاران حدود دیگر باشد و جز به اینکه مقدور و محاط ما واقع شود تشخیص داده نمى شود، و قرآن خداى تعالى را منزه از این مى داند که محاط و مقدور چیزى واقع شود، و کسى بر او احاطه و تسلط بیابد، مثالى که بتواند قدرى مطلب را به ذهن خواننده نزدیک کند اینست که : اگر شما از آب حوض منزل خود که آب واحدى است دویست ظرف را پر کرده و به این وسیله آبى را که تاکنون تمامیش یک واحد بود بصورت دویست واحدش در آورید، در این صورت خواهید دید که آب هر یک از ظرفها به تنهائى واحد و جدا از آبهاى دیگر است . و اگر کسى از شما سوال کند این ظرف معین و حدتش را از کجا آورد؟ و چطور شد که از آبى که همه آن یک واحد بود دویست واحد پیدا شد؟! در جواب خواهید گفت : جهت این کثرت این است که هر یک از ظرفها را که انگشت بگذارید مى بینید آب سایر ظرفها در آن نیست ، و همین نبودن آبهاى صدونودونه ظرف دیگر در این ظرف حد این ظرفست و همچنین یک انسان از این جهت یکى است که خصوصیات سایر انسانها را فاقد است ، همچنین نداشتن و نبودن ها عبارتست از حدى که اگر نبود ممکن نبود انسان را که هم صادق بر این فرد و هم بر سایرافراد است متصف به وحدت و کثرت نمود.
پس از این مثال بخوبى روشن شد که تنها و تنها محدودیت یک وجود به هزاران هزار امر عدمى باعث شده است که واحد عددى واحد شود، و اگر به جهتى آن وحدت از میان رفته و صفت و کیفیت اجتماع عارض شود از ترکیب همان واحد کثرت عددى بوجود آید. و چون خداى متعال بنابر تعلیم عالى قرآن منزه از مقهوریت است بلکه قاهرى است که هیچگاه مقهور نمى شود از این جهت نه وحدت عددى و نه کثرت عددى در حق او تصور ندارد و لذا در قرآن مى فرماید: (هو الواحد القهار) و نیز مى فرماید: (ء ارباب متفرقون خیرا ام الله الواحد القهار ما تعبدون من دونه الا اسماء سمیتموها انتم و آباوکم ) و مى فرماید: (و ما من اله الا الله الواحد القهار) و مى فرماید: (لو اراد الله ان یتخذ ولدا لاصطفى مما یخلق ما یشاء سبحانه هو الله الواحد القهار).
و سیاق این آیات همانطورى که مى بینید تنها وحدت فردى را از بارى تعالى نفى نمى کند، بلکه ساحت مقدس او را منزه از همه انحا وحدت مى داند، چه وحدت فردى که در قبال کثرت فردى است (مانند وحدت یک فرد از انسان که اگر فرد دیگرى به آن اضافه شود نفر دوم انسان به دست مى آید) و چه وحدت نوعى و جنسى یا هر وحدت کلى دیگرى که در قبال کثرتى است از جنس خود، (مانند وحدتى که نوع انسان که یکى از هزاران هزار نوع حیوانى است ، مانند گاو و گوسفند و اسب و امثال آن ، در قبال کثرت انواع ) چون تمامى این انحاء وحدت در مقهوریت و جبر به داشتن حدى که فرد را از سایر افراد نوع ، یا نوع را از سایر انواع جنس جدا و متمایز کند مشترکند، و چون بنا بر تعلیمات قرآن هیچ چیز خداى تعالى را به هیچ وجه نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال نمى تواند مقهور و مغلوب و محدود در حدى کند از این جهت وحدت او عددى نیست .
آرى ، از نظر قرآن او قاهرى است فوق هر چیز، و در هیچ شانى از شوون خود محدود نمى شود، وجودى است که هیچ امرى از امور عدمى (که عبارت اخرى حد است ) در او راه ندارد، و حقى است که مشوب به هیچ باطلى (که یکى از آنها محدودیت است ) نمى گردد، زنده ایست که مرگ ندارد، دانائى است که جهل در ساحتش راه ندارد، قادرى است که هیچ عجزى بر او چیره نمى شود، مالکى است که کسى از او چیزى را مالک نیست ، عزیزى است که ذلت برایش نیست و ملکى است که کسى را بر او تسلطى نیست .
چون خداى تعالى مالک تمامى کمالات و اصیل در هر کمالى است ، اتصاف او به وحدت و کثرت عددیه محال است
و کوتاه سخن یکى از تعلیمات عالیه قرآن همین است که براى پروردگار از هر کمال خالص آن را قائل است ، و ساحت مقدسش را از هر نقصى مبرا مى داند، و این حقیقتى است که شاید هر کسى نتواند به درک آن نائل شود، و لذا براى اینکه شما خواننده عزیز بیشتر به این حقیقت قرآنى آشنا شوید ناگزیرم توصیه کنم که در ذهن خود دو چیز را فرض کنى که یکى از آن دو متناهى و محدود و دیگرى از همه جهات و به تمام معنا نامتناهى و بى پایان باشد، بعد از فرض آن دو اگر به دقت تامل کنى خواهى دید که نامتناهى به سراسر وجود متناهى محیط است ، بطورى که به هیچ نحو از انحائى که بتوان فرض کرد متناهى نمى تواند غیر متناهى را از حد کمالش دفع کند، بلکه خواهى دید که غیر متناهى بر متناهى سیطره و غلبه اى دارد که هیچ چیز از کمالات او را فاقد نیست ، و نیز خواهى دید که غیر متناهى قائم به نفس خود و شهید و محیط بر نفس خویش است ، آنگاه با در نظر گرفتن این مثال قدرى معناى دو آیه زیر بیشتر و بهتر مفهوم مى شود: (اولم یکف بربک انه على کل شى ء شهید. الا انهم فى مریه من لقاء ربهم الا انه بکل شى ء محیط) و مى توان گفت تنها این دو آیه نیستند، بلکه عموم آیاتى که اوصاف خدا را بیان مى کنند و صراحت در حصر و یا ظهور در آن دارند دلالت بر این معنا مى کنند، مانند آیات زیر: (الله لا اله الا هو له الاسماء الحسنى )، (و یعلمون ان الله هو الحق المبین )، (هو الحى لا اله الا هو)، (و هو العلیم القدیر)، (ان القوه لله جمیعا)، (له الملک و له الحمد)، (ان العزه لله جمیعا)، (الحق من ربک ) و
(انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى )
آیات دیگرى غیر اینها که همه همین طور که مى بینید به بانگ بلند خداى تعالى را در هر کمالى که بتوان فرض کرد اصیل دانسته . و حضرتش را مالک تمامى کمالات مى داند، و چنین اعلام مى دارد که براى غیر خدا به اندازه خردلى از کمالات وجود ندارد، مگر اینکه خدایش ارزانى بدارد که باز ملک خداست ، و در نزد او عاریت است ، چون عطیه و تملیک خدا با تملیکات ما آفریدگان فرق دارد، ما اگر چیزى به کسى تملیک کنیم از ملک خود بیرون کرده و دیگر مالک آن نیستیم ، و لیکن خداى سبحان این چنین نیست زیرا که آفریدگان خدا، خود و آنچه در دست دارند همه ملک خدایند.
بنابر این هر موجودى را فرض کنیم که در آن کمالى باشد و بخواهیم فرضا او را ثانى خدا و انباز او بدانیم برگشت خود او و کمالش بسوى خداوند است ، با این تفاوت که همان کمال ، مادامى است که در موجود فرضى ما وجود دارد و مشوب و آمیخته با هزاران نواقص است ، و لیکن همین کمال خالصش نزد خدا است ، آرى خداى تعالى حقى است که هر چیزى را مالک است ، و غیر خدا باطلى است که از خود چیزى ندارد، کما اینکه در قرآن مى فرماید: (لا یملکون لانفسهم ضرا و لا نفعا و لا یملکون موتا و لا حیوه و لا نشورا) و همین معنا است که وحدت عددى را از خداى تعالى نفى مى کند، زیرا اگر وحدتش وحدت عددى بود وجودش محدود و ذاتش از احاطه به سایر موجودات بر کنار بود، و آنگاه صحیح بود که عقل ثانى و انبازى برایش فرض کند، حالا چه در خارج باشد و چه نباشد، و نیز از ناحیه ذاتش مانعى نبود از اینکه عقل او را متصف به کثرت کند، و اگر مانعى مى داشت از ناحیه خارج و مرحله وقوع بود، مانند همه چیرهائى که ممکن است باشد، لیکن فعلا نیست ، و حال آنکه خداى تعالى اینطور نیست ، و فرض ثانى و انباز براى خدا فرضى است غیر ممکن ، نه اینکه ممکن باشد و لیکن فعلا وقوع نداشته باشد، بنابر آنچه گفته شد، خداى تعالى به این معنا واحد است که از جهت وجود طورى است که محدود به حدى نمى شود تا بتوان برون از آن حد فرد دومى برایش تصور کرد،
نفى وحدت عددى در سوره توحید
و همین معنا و مقصود از آیات سوره توحید است : (قل هو الله احد. الله الصمد. لم یلد و لم یولد. و لم یکن له کفوا احد.)
توضیح اینکه کلمه (احد) در (قل هو الله احد) طورى استعمال شده که امکان فرض بر عددى را در قبال آن دفع مى کند، زیرا وقتى گفته مى شود: احدى به سر وقت من نیامد آمدن یک نفر و دو نفر و همه ارقام بالاتر را نفى مى کند، و همچنین اگر این کلمه در جمله مثبت بکار رود مانند: (و ان احد من المشرکین استجارک – و اگر احدى از مشرکین به تو پناه آورد) در اینجا نیز یک نفر و دو نفر و همه ارقام بالاتر از دو را شامل مى شود، و مانند کلمه (هر کس) هیچ رقمى از ارقام از شمول آن بیرون نیست .
و همچنین آیه (او جاء احد منکم من الغائط – و یا احدى از شما مستراح برود) که یک نفر و دو نفر و هیچ یک از ارقام از شمول آن بیرون نیستند، و (احد) در آیه (و ان احد من المشرکین )منسوب بود به مشرکین ، یعنى احدى از مشرکین ، و در آیه (اوجاء احد منکم ) منسوب بود به کلمه (منکم ) یعنى احدى از شما مسلمین ، آیه اولى همه مشرکین را در بر مى گرفت و آیه دومى همه مسلمین را، و در آیه (قل هو الله احد) چون احد در اثبات بکار رفته نه در نفى ، و چون منسوب به چیزى و یا کسى هم نشده ، از این جهت مى رساند که هویت پروردگار متعال طورى است که فرض وجود کسى را که هویتش از جهتى شبیه هویت او باشد رفع مى کند، چه اینکه یکى باشد و چه بیشتر، پس کسى که ثانى خدا و انباز او باشد نه تنها در خارج وجود ندارد، بلکه فرض آنهم بر حسب فرض صحیح محال است .
و لذا در سوره توحید نخست (احد) را به (صمدیت ) توصیف کرد، و (صمد) عبارتست از چیزى که جوف و فضاى خالى در آن نباشد، و در ثانى به اینکه نمى زاید، و در ثالث به اینکه زائیده نمى شود، و در رابع به اینکه احدى همپایه او نیست ، که همه این اوصاف از چیرهایى هستند که هر کدام نوعى محدودیت و برکنارى را همراه دارند، و از همین جهت است که هیچ آفریده اى نمى تواند آفریدگار را آنطور که هست توصیف کند، کما اینکه در قرآن به این معنا اشاره کرده و مى فرماید: (سبحان الله عما یصفون الا عباد الله المخلصین ).

و نیز مى فرماید: (و لا یحیطون به علما) سر این مطلب این است که صفات کمالیه اى که ما خدا را به آن صفات توصیف مى کنیم اوصاف مقید محدودى هستند، و خداى تعالى منزه است از قید و حد، خداى تعالى کسى است که رسول الله (صلى الله علیه و آله ) در ثنایش آن جمله معروف را گفته است : (لا احصى ثناء علیک انت کما اثنیت على نفسک – من ثناى تو نتوانم شمرد، تو همانطورى هستى که از ناحیه خودت ستایش شدى)
وحدت خداوند سبحان در توحیدى که نصارا معتقدند و حدت عددى است که قرآن منکر آن است و همین معناى از وحدت است که با آن تثلیث نصارا دفع مى شود، گر چه آنها هم قائل به توحید هستند، لیکن توحیدى را معتقدند که در آن وحدت ، وحدت عددى است ، و منافات ندارد که از جهت دیگر کثیر باشد، نظیر یک فرد از انسان که از جهت اینکه فردى است از کلى انسان واحد و از جهت اینکه علم و حیات و انسانیت و چیرهاى دیگر است کثیر است ، و تعلیمات قرآنى منکر چنین وحدتى است نسبت به خداوند، قرآن وحدتى را ثابت مى کند که به هیچ معنا فرض کثرت در آن ممکن نیست ، نه در ناحیه ذات و نه در ناحیه صفات ، و بنابراین ، آنچه در این باب از ذات و صفات فرض شود قرآن همه را عین هم مى داند، یعنى صفات را عین هم و همه آنها را عین ذات مى داند.
لذا مى بینیم آیاتى که خداى تعالى را به وحدانیت ستوده دنبالش صفت قهاریت را ذکر کرده است ، تا بفهماند وحدتش عددى نیست ، یعنى وحدتى است که در آن بهیچ وجه مجال براى فرض ثانى و مانند نیست ، تا چه رسد به اینکه ثانى او در عالم ، خارجیت و واقعیت داشته باشد، کما اینکه در قرآن به موهوم بودن مفروضات بشرى و قهاریت خدا بر آن مفروضات اشاره کرده و مى فرماید: (ء ارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار ما تعبدون من دونه الا اسماء سمیتموها انتم و آباوکم ) خداى را به وحدتى ستوده که قاهر است بر هر شریکى که برایش فرض کنند، خلاصه ، وحدتى اثبات مى کند که در عالم براى معبودهاى غیر خدا جز اسم چیزى باقى نمى گذارد، و همه را موهوم مى سازد، و نیز مى فرماید: (ام جعلوا لله شرکاء خلقوا کخلقه فتشابه الخلق علیهم قل الله خالق کل شى ء و هو الواحد القهار) و نیز فرموده :(لمن الملک الیوم لله الواحد القهار) ، چون وسعت ملک او آنقدر است که هیچ مالک دیگرى در برابرش فرض نمى شود، جز اینکه آن مفروض و آنچه در دست او است همه ملک خداى سبحان است ، و نیز فرموده : (و ما من اله الا الله الواحد القهار) و نیز فرموده : (لو اراد الله ان یتخذ ولدا لاصطفى مما یخلق ما یشاء سبحانه هو الله الواحد القهار) همانطورى که مى بینید در این آیات و آیات دیگرى که اسم از قهاریت خدا به میان آمده است کلمه (قهار) بعد از ذکر(واحد) بکار رفته است .
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰