سید محمدحسن خامنهای؛ روایت برادر از برادر (۲)
سالنامه مثلث – مصطفی صادقی: از جناب آقای سید محمد حسن خامنه ای برادر محترم و کوچک تر رهبر معظم انقلاب تاکنون چندان مصاحبه یا اظهارنظر رسانه ای دیده یا شنیده نشده بود. گفتند ایشان همزمان با رهبر انقلاب و دیگر برادرشان در زندان کمیته مشترک بوده اند. گفتند ایشان به دلیل مانوس بودن با
سالنامه مثلث – مصطفی صادقی: از جناب آقای سید محمد حسن خامنه ای برادر محترم و کوچک تر رهبر معظم انقلاب تاکنون چندان مصاحبه یا اظهارنظر رسانه ای دیده یا شنیده نشده بود. گفتند ایشان همزمان با رهبر انقلاب و دیگر برادرشان در زندان کمیته مشترک بوده اند. گفتند ایشان به دلیل مانوس بودن با برادر شریف شان ناگفته های زیادی دارد از سبک زندگی، اندیشه سیاسی، فرهنگی و اجتماعی ایشان.
همه اینها موجب شد تا راهی مشهد مقدس شوم و با او در یک گفتگوی طولانی از ناشنیده های زندگی رهبر انقلاب برسم. مانند همه اعضای بیت شریف رهبری، ایشان نیز ابا داشتند از این که برخی مسائل را مطرح کنند. آنچه از این مصاحبه منتشر شده ماحصل بخش هایی از این گفتگو است. از ایشان که وقت شریف شان را برای این گفتگو اختصاص داده اند کمال تشکر را داریم.
سید هادی خامنه ای
شما خودتان اهل فیلم و هنر هستید؟
– بله.
سینما را دوست دارید؟
– سینما را دوست ندارم، ولی بدم نمی آید، یعنی مخالفتی ندارم.
فیلم زیاد می بینید؟
– الان نه.
قبلا زیاد می دیدید؟
– تقریبا.
از چه سالی علاقه داشتید که فیلم ببینید؟
– از سال ۱۳۴۶.
چه فیلم هایی بیشتر دوست داشتید ببینید؟
– همه جیز. قبل از انقلاب که همه چیز می دیدم؛ البته تا سال ۵۳-۵۱ بود که یک مقدار کمتر شد و تقریبا نرفتم دیگر. بعد از زندانم هم که خیلی زاهد شده بودم. نمی رفتم. بد هم بود، آن وقت ها گناه داشت سینما رفتن. من گناه می کردم، یعنی کار بدی می کردم اگر می رفتم، اما این کار بد زمینه علایق من را فراهم کرد، برای این که مثلا سری داشته باشم، آشنایی داشته باشم در هنر.
این خانواده محترم همان قدر که سیاسی بوده، به نظرم خیلی هم اهل فرهنگ است. یعنی حضرت آقا که خودشان هم خیلی فیلم می بینند، هم رمان می خوانند، هم خیلی کتاب می خوانند.
– همه همین طور هستند.
شما هم مثل حضرت آقا خیلی کتاب دوستدارید، یعنی می خوانید و وقت می گذارید برای کتاب؟
– متاسفانه به آن شدت و به آن اهمیت نه، ولی کتاب می خوانم.
می دانید آقا علاقه شان در کتاب و سینما در چه حوزه ای است؟
– نه.
پیش هم می نشینید، صحبت فیلم یا تاب هم می کنید؟
بگذارید من موضعم را نسبت به آقا بگویم. من وقتی خدمت آقا می رسم تا ایشان سوال نکنند، من جواب نمی دهم. من شروع کننده و حرف زننده نیستم. اگر به صورت استثنا یک مطلبی را در ذهنم پرورانده باشم، آن هم موقعیت دارد. حالا احساسم چیست، یک احساس درونی است که از بچگی این گونه بودم. من با اخوانم که همه شان محترم هستند و همه شان برای من عزیز هستند، رفاقت نتوانستم بنم هیچ وقت.
آقا و اخوی بزرگ با هم رفیق هستند، غیر از برادری، هم حجره هستند، طلبه بوده اند، با هم بودند، می رفتند، می آمدند، گعده های شان با آنها بود. هادی آقا با آنها رفاقت ندارد، یعنی همنشین نبوده، نشست و برخاست نداشته، به دلایل خودش. من به دلیل فاصله سنی ام. بعضی از رفقای من با هادی آقا رفیق هستند. من لطیفه تعریف کنم، هادی آقا نمی خندد ولی همان لطیفه را من برای رفیق هایم تعریف کنم، آنها تعریف می کنند، خنک تر، می خندد.
چون قرار است روی برادرش به او باز نشود. من هم اینها را می دانم و خودشان هم می دانند. من خدمت آقا که می رسم، هر چه مسن تر شدم، چون عقلم بیشتر شده، به مشکلات ایشان، به مسائل و درگیری های ایشان بیشتر واقف هستم، بنابراین برای ایشان حاضر نیستم مزاحمت ایجاد کنم. حتی مثلا یک وقتی اصرار می کنند که حتما برویم دیدن آقا، می گویم من آقا را در تلویزیون دیدیم، برویم خانه، مزاحمت است. چون آقا مقید است، وقتی می رویم تشریف می آورند و می نشینند روی صندلی، ما هم می نشینیم روی صندلی، نیم ساعت، سه ربع، کمتر، بیشتر، باید ایشان بنشینند.
حرفی هم می زنند، ما هم استفاده می کنیم، ولی من می دانم، خب ایشان خسته است، صبح مثلا دو، سه ساعت جلسه داشتند، سه ساعت ملاقاتی داشتند، چهارتا ملاقاتی داشتند، مطالعه داشتند، درس دارند، حالا هم که در حسینیه درس خارج می دهند، خب آنها هم مطالعه دارد، زحمت دارد، حوصله می خواهد، باید فکر آزاد باشد، خب جوان ها اینها را نمی دانند و فقط می گویند برویم آقا را ببینیم.
شما فرمودید که من سوال نمی کنم، حضرت آقا بیشتر طرح موضوع می کنند.
آخر حضور ما دو نفری هم کمتر اتفاق افتاده است. دو نفری هم قرار نیست اتفاقی بیفتد، بچه هایم هستند، زنم هست، پسرم هست، دخترم هست، دامادم هست.
بیشتر با چه محوری صحبت می کنند؛ مثلا فرهنگی صحبت می کنند، اجتماعی صحبت می کنند، سیاسی صحبت می کنند، فامیلی صحبت می کنند؟
– خیلی کلاسه خاصی ندارد، ایشان بنا به مقتضیات آن زمان صحبت می کنند. اما آن چیزهایی که مربوط به کار است، مربوط به مملکت است یا مثلا گله مندی هایی که از افراد وجود دارد. مثلا فلان رئیس جمهور، فلان وزیر یا چیزهایی اینطوری که وجود دارد. موضوعات مملکتی را اگر کسی مطرح کند، یک توضیحی می دهند، ولی خیلی باز نمی کنند قضایا را، دلیلی هم ندارد.
برای ارشاد سیاسی در خانواده صحبت نمی کنند؟
– منش ایشان، ارشاد سیاسی است، ایشان وجودش ارشاد است.
مثلا به عنوان ذکر؟
– اگر لازم بدانند بله، حتی پیغامی مثلا.
پس مراقبت می کنند؟
– بله. من خودم برای همین مراقبم، وگرنه من باید خیلی شلنگ و تخته بیشتری می انداختم. شما من را جایی ندیدید. شما (خطاب به یکی از حاضران در جلسه مصاحبه) مشهدی هستید؟
بله.
– چقدر من را دیدی؟
اصلا ندیدم.
– من شش سال مدیرکل ارشاد بودم، حداقل تمام این هتل ها زیر نظر من بوده، تمام این میراث فرهنگی ها زیر نظر من بوده، سینماها و تئاترها زیر نظر من بوده؛ الان هم همین طور است. خیلی بازاری نیستم، خیلی هم خوشم نمی آید منزوی باشم. اینها ملاحظات است. هیج وقت من برای برادرم، برای برادرهایم نگفتم نظر ایشان این است. یک یک وقت حرف خصوصی که ایشان زده باشند، بروم به عنوان یک امتیاز که من می دانم و شما نمی دانید، بگویم. خب پز است اینها. اینها خیلی پز دارد. یارو ارثی بدنش این جوری فلج است، می گوید ساواک گرفته ما را این طوری کرده است. یارو عصا دستش می گیرد، کمرش درد می کند، می گوید این طوری شده است. مثل امیر جعفری بود در فیلم میوه ممنوعه، آب می خواست می گفت خدا لعنت کند صدام را، یعنی من شیمیایی شدم. آقا هم از ناراحتی هایشان، از مشکلات زندان و اینها تا حالا صحبت خاصی به آن معنا به عنوان یک امتیاز نکردند، با این که ایشان خیلی زندان رفت. هادی آقا ۱۴ سالش بود زندان رفت. در خیابان پاسداران دیدید ساختمان دارند می سازند پشت دارایی؟ آن زندان مشهد بود. حدود ۶۰ سال قبل. اسمش خیابان زندان است. شما به قدیمی ها بگویید یا به تاکسی ها بگویید خیابان زندان، شما را می برد آنجا که الان شده خیابان پاسداران که قبلا جم بود. حاج آقا ۱۴ سالش بود، با یکی دیگر بعد از خرداد ۴۲ در مسجد گوهرشاد بین دو نماز مغرب و عشا، با آدم هایی که آنجا نماز می خواندند، در جمعیت یکدفعه بلند می شد، یکی از این ور و یکی از آن طرف یک چیزی راجع به امام به اسم می گفتند؛ آن وقت همه می گفتند آقای خ. مناسک می گفتند. مثلا آیت الله فلان، آیت الله فلان، آقای خ، آیت الله فلان، مثلا حاج آقای و اسامی مستعار، حالا بستگی داشت به معرفت شان، نظر فقهی امام را می گفتند. دعا می کردند امام را، چون اینها یکی دو بار، یا شاید یک بار گرفته بود و زیر سن قانونی چون بود، برده بودند زندان کودکان. نمی دانم ۴۰ روز یا سه، چهار ماه ایشان را نگه داشتند. این اولین زندان هادی آقا بود.
شما در چه برهه ای خیلی دل تان برای آقا سوخت و احساس کردید خیلی مظلوم شدند؟
– آقا مظلوم نیستنتد. گفتند من مظلوم نیستم، نگویید این را.
کجا احساس کردید خیلی به ایشان اجحاف شده است؟
اجحاف هم نشده، بی معرفتی کردند. خب بی معرفتی را هر آدم بی معرفتی ممکن است انجام دهد. آقا مظلوم نیستند، آقا در اوج قدرت هستند. الان ایشان در اوج قدرت معنوی هستند. یک وقتی یکی آمد دفتر ما در تهران نشست، گفت حاجی چه وضعش است، فلان و … گفتم آن قدر زیر و بر می کنی، این مملکت صاحب دارد. خدا شاهد است حداقل آنجا را روی اعتقاد گفتم، ممکن است الان تظاهر کنم ولی آنجا با اعتقاد گفتم. گفتم این مملکت صاحب دارد، صاحبش هم امام زمان (عج) است، ما لیاقت نداریم، اما او معرفت دارد. مملکت ما را دارد اداره می کند. خداوکیلی من این را خیلی جاها گفتم و همه هم می دانند و چیزی نیست که من بگویم. این مملکت در انقلاب پیروز شد، بعد از چند روز غائله کردستان، گرگان، گنبد، خوزستان، تبریز، هر کدام اینها یک مملکت را چپه می کند.
کودتا، حمله طبس، بنی صدر، غائله مرحوم شریعتمدار، دعوای انجمن های فلان و فلان، جنگ، جنگ هم هشت سال، ۳۳ روزش یک مملکت را نابود می کند. ۲۰ روز جنگ، یک هفته جنگ نابود می کند، دو سالش نابود می کند، پنج سالش نابود می کند، هشت سالش هیچ طوری نشد. یک وجب، یک سانت از خاکمان را ندادیم. اینها خیلی مهم است. امام فوت کرد، هیچ حرکتی انجام نشد. من روزی که امام فوت کردند، شب خبر داشتند که مریض است و بیمارستان و دعا و اینها. رادیوی من صبح خاموش بود، رفتم اداره ارشاد نشستم، رادیو گفت. رادیو را روشن کردم ساعت هفت و نیم بود. مادرم خدابیامرز زنگ زد. گفت ننه تسلیت.
با همین تعبیر. من واقعا دلم نمی آمد صندلی ام را ترک کنم. نمی دانستم من بلند شوم چه می شود. آسمان به زمین آمده دیگر، امام مرده دیگر. مملکت صاحب ندارد. امروز سیزده بود، فردایش مجلس خبرگان تشکیل شد با آن مکافات، با آن مسائل و با آن بحث هایی که شهره خاص و عام بود. رهبر انتخاب شد، از پس فردایش مملکت هم قانون داشت و هم رهبر داشت، چند روز بعد هم رئیس جمهور تعیین شد. یعنی مثل این که شما حساب کنید یک وقتی آقا راجع به مرگ این مثال را می زدند. یعنی کسی که می میرد، اگر آدم درست و درمانی باشد، مثل این است که سوار است، دارد می آید و می آید و می آید، می رسد به جوی، این جوی مرگ است. می پرد و می رود آن طرف و ادامه دارد تا ابد. یعنی مرگ و مردن هلاکت و سختی و ناراحتی نیست.
مثل پریدن از روی جوی است. در واقع مملکت بعد از رحلت امام مثل پریدن از روی جوی شد. بعد روز به روز هم قوی تر شد. اصلا شوخی ندارد، ۴۰ روز است. ۴۰ سال مانده است دیگر. دیگر از این ناب تر شما می خواهید؟ لیبی، عراق، افغانستان، یمن، مصر؛ در همه اینها انقلاب شد، نشد؟ و الان؟ الان همه در بدبختی و بیچارگی و داعش و غیر داعش و جنگ و فلان هستند. الان در ایران امنیت که داریم حالا بماند، ممکن است آدم بله، یک وقت یک تقی هم به توقی بخورد. مثل ترقه بازی بچه ها که چهار نفر می آیند در خیابان. آنها جدی هستند. برای مملکت مثل عرض خود می بری و زحمت ما می داری.یارو مورچه را داشت می کشت، گفتند تو نشنیدی که فردوسی می گوید میازار موری که دانه کش است. نگفت خب درست است، گفته موری که دانه کش است، این دانه دهنش نبود، من کشتم. دانه داشته باشد، من نمی کشم. یعنی واقعا اینها چیزی نیست، اما سخت است. حالا شما ببینید این چیزی نیست و ماه می بینیم چیزی نیست، اما باز هم یک لایه هایی دارد دیگر. این لایه ها آنهایی که من می گویم فشار و آدم دلش می سوزد، برای این است. ایشان در اوج قدرت است، ولی اینها هست دیگر. اینها خدشه هایی است دیگر.
شما به جهت این که خیلی خودتان تمایل نداشتید خبری باشید یا شناخته شده باشید بیشتر در جمع مردم هستید و شاید راحت تر. شما هم همین حس را دارید که حضرت آقا برخلاف خیلی از رهبران دنیا، رهبر همه مردم است. یعنی همه شان این حس را دارند که یک نفری است که می توانند به او اعتماد کنند، یک سکان اعتماد است، این سرمایه یا این اعتماد از کجا درآمد؟
– زیر و بالای ایشان یکی است. ایشان یک کلمه را روی ریا نگفته تا حالا. به نظر من فردی هستند که حرف دلش را در هر جایی مطلبی لازم بدانید می گویند، یعنی لازم باشد بگویند می گویند. هیچ ملاحظه ای هم ندارند. این برای امروز هم نیست، قدیم هم همین طور بود. هر حرفی هم که می زنند، اعتقادشان است ایشان، ایشان هر فرمایشی را در هر سخنرانی گفتند، تظاهر در آن نیست، این اعتقاد من است.
منظورتان بحث اخلاص ایشان است؟
– شما اسمش را بگذارید اخلاص.
امسال هجمه های زیادی به ایشان وارد شد. یکی از آنها انتشار فیلم جلسه خبرگان بود.
– من هم در فضای مجازی دیدم.
یک بخش هست که حضرت آقا اصرار دارند قبول نکنند این پست را. حالا آن طرفی ها خیلی شیطنت کردند که آقا خودش، خودش را قبول ندارد ولی از این طرف اگر نگاه کنید، نشان دهنده تقوای بالای ایشان است. این فیلم اتفاقا خیلی به نفع حضرت آقا شد. یعنی من برداشتم این است که هر کس دید، برگشت گفت یک تواضعی دیده می شود.
– همین است که شما می گویید. همه اینها کار خدا است، کسی که برای خدا فداکاری می کند، کار می کند، برای خدا از چیزی دریغ نمی کند، مهم ترینش جان و آبرو است، از بچه و از پول و از ثروت مهم تر است؛ آبرو و جان، این دو عزیز است. ایشان هیچ دریغی ندارند. در نماز جمعه بعد از ۸۸ هم ایشان صراحتا گفتند و قطعا خالصانه گفتند. این یک مسئله. موقعی شما از هجمه فحش دادن می ترسید، اکشن می گیرید، مقابله می کنید، دفاع می کنید از خودتان چون از میزتان می ترسید که بگیرند؛ درست است؟ یعنی قدرت به خرج می دهید برای یک نفر یا شدت به خرج می دهید یا یک عکس العمل. اما وقتی برای من مهم نیست که امروز شهید شوم ایشان بارها و بارها همین اواخر هم گفتند؛ آدمی که قرار است در رختخواب بمیرد، بهتر است شهید شود. مردن در راه خدا؛ حالا من می گویم می ترسند باز هم، اما ایشان به ضرس قاطع صددرصد عقیده شان این است، البته آدم خودش را نمی رود بیندازد وسط خیابان که تیرش بزنند، خب اگر تیر بزنند آرزوی تیر خوردن دارد، آرزوی مردن در راه خدا که شهادت است؛ آرزوی این را دارد ایشان، منتها خب اگر در راه خدمت هم آدم فوت کند، قاعدتا این طوری نیست که حالا بگوییم هر کسی شهید نشده، در این بزرگان، در این مثلا علما، در این فقها هر کسی که الان زنده هستند یا به مرگ طبیعی مرده اند، آدم های خوبی نیستند؛ نه، یکی از زیباترین مردن ها شهادت است. مردن در راه و خدمت هم شهادت است، مردن در حال فعالیت هم شهادت است. امام هم قطعا عروج کرده، یعنی عروج شهادت گونه.
نگاه آقا به مردم هم خیلی جالب است. آقا مردم را قبول دارند. صاحب امر و صاحب فرمان هستند، اما مثلا در بم راحت می روند، در چادر زلزله نشین ها می نشینند. در همین کرمانشاه همه دیدند که عبای شان خاکی شده بود، کفش شان خاکی و گلی شده بود و می رفتند و هیچ ابایی هم از چیزی نداشتند.
– اگر بخواهید شما لباس تان را خاکی کنید، معلوم می شود، لباس اگر درست کار کنید، خاکی می شود. ممکن هم بود خاکی نشود. کسی چیزی نمی گفت چرا آقا خاکی نشده، اما خای شد. خاکی نکردند، خاکی شد. طبیعی است، شما از یک مسیری که بروید، لباس تان خاکی می شود، این خلوص را شما در نظر بگیرید.
حالا نسبت شان با مردم هم خیلی جالب است.
– علاقه مندی ایشان به مردم است.
شما همه سخنرانی های ایشان را نگاه منی کنید؟
– هر چه که بتوانم نگاه می کنم.
بعد مورد تحلیل هم قرار می گیرید از طرف اطرافیان تان؟
– نه، از من نمی پرسند، می دانند که نظر نمی دهم. دلیلی ندارد من نظر بدهم.
ولی خودتان همه را دنبال می کنید؟
– سعی می کنم دنبال کن. مثل دیگران، آحاد مردم، عوام الناس همین است کارشان؛ نگاه می کنند، می بینند، علاقه مند هستند، خبر گوش می دهند.
اصلا سیاسی نیستید؟
– یعنی چی سیاسی نیستم؟
گرایش سیاسی دارید؟
بله، دارم. من راست هستم منتها ولایتی هستم. قبل از این که راست باشم، ولایتی ام. با چپی ها نیستم، با اینهایی که الان گروه اصلاح طلبی هستند، اصلاح طلب نیستم، ذاتم اصولگراست. الان دیگر اصولگرا نیستم. من و بچه هایم سعی می کنیم منش آقا را دنبال کنیم، حتی مثلا فرض کنید در دسته بندی های بیرون، قرار نمی گیریم. اوایل رحلت امام بود، خدمت آقا رسیدم و گفتم شما فرموده بودید در آن سخنرانی ۱۲ اسفند که بنز و اینها را مسئولان سوار نشوند. یادتان است؟ من یک چیزی گفتم، ایشان دوتا نکته را گفتند. البته به یک مناسبتی، پیش زمینه ای داشت. پیش زمینه اش هم این بود که من که رفتم تهران، قرار گذاشتم معاون اداری، مالی وزیر نفت در سال ۶۹؛ رسیدیم تهران و از اینجا کندیم که به آنجا وصل شویم، آن دوست واسطه مان گفت بیا پخش، بشوی قائم مقام پخش. ابلاغ ما را زدند. شدم قائم مقام شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی، یکی از شرکت های معروف بود؛ شدم قائم مقام آنجا. پست را برای من ایجاد کرده بودند. زدند قبلش داشت، بعدش حذف شد.
یک مدتی در یک اتاق کوچکی بودیم، بعد از آن اتاق، اتاق هیات مدیره را مدیرعامل به من داد و رفتیم با معاون مدیر بازرگانی از داخل میرداماد رفتیم مبل بخریم. یک مدل مبلی خریدیم به نظر ۳۰۰-۲۰۰ هزار تومان؛ البته زیاد بود. مدل فرانسوی بود. در میرداماد می رفت داخل زیرزمین و خیلی جای با کلاسی بود. من گفتم می شود یک تغییراتی دهیم؟ گفتند بله. گفتم اولا من دوتایی و سه تایی نمی خواهم، من هشت تا تکی می خواهم، اینجا هم هشت تا تکی شما می بینید. هشت تا تکی می خواهم، شش تا هم صندلی اش را می خواهم، چهارتا هم میزش را می خواهم، میز کوچولو. این طوری باشد و آماده کنید و بدهید. بعد یک پاترولی بود که من نمی دانستم، چون من گفته بودم که تهران ماشین ندارم، راننده می خواهم، راننده هم هر کاری که من بگویم است، برای سوار کردن و بردن من فقط نیست، تهران غریبیم، جایی را نداریم، باید خرید خانه ام را بکند، سرویس به خانواده من بدهد. اینها را من طی کرده بودم با واسطه مان که به آقای آقازاده گفته بود. دو؛ خانه سازمانی ام هم پول شارژ نمی دهم چون شنیده بودم شارژ در تهران گران است. گفتم من ۳۰-۲۰ تومان حقوق می گیرم، نمی توانم پول شارژ بدهم، پول شارژ را هم من نمی دهم، شما بدهید. همه اینها را پذیرفتند.
روز اول که غروب بود، من را از فرودگاه تهران آوردند و بردند هتل مشهد. رفتیم آنجا و البته رفته بودم قبلش آنجا؛ با یکی از همکارهای ارشادی رفته بودیم از اینجا که او کار داشت و با هم رفتیم و گفتم بیا هتل ما و یک سوئیت برای ما گرفته بودند. برعکس همان شب سر شام، برق رفت، شام را در تاریکی خوردیم و من خیلی احساس غربت کردم. می خواستم تهران بمانم و زن و بچه ام هم مشهد بودند. خیلی ناراحت بودم. صبح آمدم و رفتم اداره، چمدان را بستم، گذاشتم، ماشین آمده اداره، همان ماشینی که آمده بود، همان راننده آمد دنبال من. این شد راننده من. فردی که همراه ما بود به عنوان تشریفات، گفت حاج آقا ببخشید، آقای صیفی راننده شماست، صیفی را صدا زد، گفتم ببین، شما باید خرید کنید، میوه، گوشت، نان، ماست، پنیر، کره، سیب زمینی، پیاز و … گفت بلد نیستم. گفتم خانه تان چه کسی خرید می کند؟ گفت خانم من. گفتم برو یاد بگیرد. اول ها در کاسه من می گذاشت، مثلا می گفتم برو پرتقال بخر فرض کنید، می رفت پرتقال می خرید به این گندگی.
شش تا پرتقال آن وقت دو هزار تومان. کیلویی ۴۰۰ تومان بود. یک عالمه می خرید. یک روز صدایش زدم و گفتم ببین داداش، با ما بازی نکن. اول این که دو کیلو پرتقال بگیر، این را بگیر، آن را بگیر، این را ببر خانه ات، این را هم برای خانه ما. این را که گفتیم، با ما رفیق شد و خیلی دیگر فداکار شد، واقعا فداکار شد. امین من شد. بازنشست شد. یکی از داخل امور مالی این سندها را دیده بود و یک نامه ای نوشت، یک نامه ای به آقا نوشته بود. همان نامه را به وزیر نوشته بود و خلاصه رونوشت آن را به خود من داده بود. با اسم و امضا، امضا کرده. این شجاعتش بود. که یک کسی آمده در بخش که خدا کند برادر شما نباشد.
برای شما این قدر خرج کردند. فلان کردند. می دانید که؛ بگویی کلاه بیار، سر می آورند، در ادارات این طوری است، مخصوصا در نفت، این نامه رفته بود دفتر ارتباط مردمی، یک پاراگرافش را خلاصه کرده بودند، یک پاراگرافش را فرستاده بودند خدمت آقا. آقا نوشته بودند که سید حسن خامنه ای برادر من است و لحن نامه لحن یک چیزی شبیه مغرضانه است که حدس ایشان درست بود؛ لحن، لحن بدی بود، بی ادبانه و مغرضانه منتها نامه را به ایشان نشان دهید، نوشته را به ایشان نشان دهید و بگویید مواظب رفتارش باش. که نامه را در پاکت کرده بودند، برای من یا دستی دادند یا حضوری دادند، یادم نیست، من در ذهنم بود اینها؛ بعدش رفته بودیم خدمت ایشان، ظهر بود که حالا این هم یک خاطره خنده داری است؛ حالا بماند. ظهر بود، ناهار خوردیم. آقا گفتند اصلا اینجا استراحت کن، چهارشنبه بود، گفتم نه، باید بروم اداره، گفتند مگر اداره داشتید؟ چطور آمدید اینجا؟ این مورد؛ حالا این را داشته باشید. یک مورد هم همان ایامی بود که ایشان کیسه صفرایش را عمل کرده بود، در بیمارستان بودند ایشان، شنیده بودم روز قبلش عمل کرده بودند.
من فردایش رف۵تم. رفتم بیمارستان و ایستادیم و رفتم نگاه کردم. سلام و علیک کردیم و احوالپرسی و آمدیم بیرون. اتاق بغل پاسدارها نشسته بودند. نشسته با آنها گعده کردیم. ناهار خوردیم. به یکی از آنها گفتم شما هر وقت بیدار شدند، خبر کنید من بروم خداحافظی کنم. گفتند باشد. رفتم داخل، گفتند شما اینجایید؟ نرفتید اداره؟ بروید اداره. مرد حسابی شما مریضی، چه کار داری به این کارها؟ دقت در اطرافیان، حفاظت از اطرافیان. به ایشان گفتم آن روزی که ناهار بودیم، گفتم شما یک مطلبی را فلان گفتید، بنز را گذاشتیم ما کنار، پاجیرو سوار می شویم. پاجیرو کمتر از بنز است، اما شیک تر از بنز است، ماشین ها عوض شده است، آقا گفتند من می دانستم، اینها کنار نمین گذارند. خواستم قبح قضیه را بفهمم. بنز سوار شدن برای مسئول قباحت دارد، قبیح است، زشت است، این یکی. بعد هم گفتند من هشت سال روی یک موکت رئیس جمهور بودم، نگذشت؟ گفتم چرا. رئیس جمهور بدی بود یم؟ گفتم نه، خواهش می کنم. بنابراین اگر قالی دستی باشد و چه بنز باشد. آقای نجات هم اخیرا یک چیزهایی گفته بود؛ اخیرا هم نه، در این کلیپ های اخیر زیاد آمده است. اینها منش ایشان بود.
می گویند آقا خیلی ساده زندگی می کنند، زندگی شخصی شان، حتی در خورد و خوراک گفته بودند. یا مثلا میهمانی های خودمانی می روید، خیلی تشریفات ندارند.
– آقا یک نکته ای را به من گفتند، به من گفتند من خرید شیرینی را در خانه حذف کردم. ایشان معمولا میوه دیدارهای شان دو رقم بیشتر نیست، حتی اینجا که پذیرایی می کنند، دو رقم است، سه رقم نیست. غذا هم یک رقم؛ یک خورشت.
یعنی فامیلی هم که می روند؟
بله، فقط یک خورشت. یعنی تجملات مطلقا. تجملات و بی تکلف بودن غیر از این نمی تواند باشد. یک وقت شما برای تان آشپزخانه تان همیشه کباب و بگیر و ببند و گرم بوده، یک وقت نه، اصلا بند این چیزها نبودید. به فکر این چیزها نبودید که حالا چون ما اینجا ریاست جمهوری شدیم، باید این طوری باشد؛ نه. یعنی اصلا این قضیه نیست که ایشان تشریفات؛ یک تشریفات ویژه ای دارد برای خودش که آن تشریفات برای ایشان نیست، برای جایگاه آن است که جدا است. محافظان، خودی، بگیر و ببند و حتی اتومبیل، یعنی حتی اتومبیل هم مربوط به ایشان نمی شود. ایشان همین است، ایشان همین است که می بینید. غیر از این که شما می بینید، همین است، یعنی سعی در این که حتما دمپایی فلان مدل باشد، نه. سعی در این که حتما فرض کنید فرش داشته باشد، نه. همین الان واقعا در خانه شان گلیم است، موکت است در کتابخانه ای که است، اندرونش هم اگر پایین خانه است، آن هم همین است.
ایشان مبل ندارند، در آشپزخانه شان احتمالا از این صندلی های پلاستیکی است که پایین دیدید گوشه پارکینگ که من خریدم و فرستادم برایشان. خودشان حاضر نبودند حتی آن را هم بخرند، چون برای شخصی شان را که نمی گویند ریاست جمهوری یا دفتر رهبری بخرند. باید از جیب شان بخرند؛ نمی خواست بخرد. یعنی صندلی اش صندلی معمولی است، حالا این صندلی این طوری است که من هم تهران دارم از این صندلی های این طوری، من چهارتا از آن را دارم. همان پشت حسینیه هم که شما می بینید آن صندلی ها را می گذارند. آنها هم صندلی پلاستیکی است که برای دفتر است. مبل های شان هم مبل های ساده ای است. ایشان یک نکته ای را هم گفته اند که ما مثلا روی همین مبل ها، نشستیم، بلند شدیم، از زمان ریاست جمهوری تا الان، طوری شده؟ این «طوری شده» خیلی مهم است، این لغت طوری شده را ما باید این را بدانیم. مثلا من این طوری نشستم، طوری شده؟ نه.
من اینها را جلوی شما گذاشتم، جلوی خودم هم گذاشتم، از شما متمول تر، متمکن تر، پولدارتر اینجا نشسته، همین طور بوده؛ به آقای آجرلو که ارادت داریم، باز هم همین است. قبلش هم که این را برای من نیاورده بودند، در آن سینی بود، پیاله های چینی داشتم، همین ها را در آن می گذاشتم و می آوردم. آقا هم همین طوری است. شما اگر بروید در خانه اش، احساس این را نمی کنید که خانه یک مقام درجه یک جهان اسلام، نه جهان ایران، جهان اسلام؛ آن سر دنیا ایشان مرید دارد، آن سر دنیا فلان دارد، یک این طوری بکند ایشان، هزارتا راک فلر از دستش می ریزد، اما همه اینها است، برای خودش نیست. من تهران اوایل در سال ۷۲-۷۱ فرش خریده بودم، الان فرش هایش هست. دوتا قالی سه در چهار از مشهد خریده بودم قسطی ۷۰۰ هزار تومان. مدت ها خجالت می کشیدم خانواده اخوی را دعوت کنم؛ آقا که جای خود دارد. بچه ها را دعوت کنم که بگویند عمو فرش خریده، فرش و مبل. واقعا خجالت می کشیدم. احساس شرمندگی می کردم؛ البته از اینها احساس شرمندگی نمی کنم، چون اینها حساب و کتابشان به شما می گویم؛ آن را که داده، این را که داده، این را که داده، نرفتم بخرم مثلا.
با کدام یک از آقازاده های رهبری بیشتر معاشرت دارید؟
من با هیچ کدام به تنهایی معاشرت ندارم. آنها هر وقت می آیند، سه، چهارتایی با هم می آیند که تهران خانه مان، که دعوت کنیم، قرار بگذاریم، چه اینجا که بیایند مشهد، قرار بگذاریم و خیلی مقید هستند، خیلی احترام می کنند، خیلی محبت دارند. هر چقدر بزرگ تر باشند، درجه شان بیشتر است.
سن و سال من نرسیده که امام را در زمان حیات شان بفهمم، ولی آنچه که شنیدم یا مثلا دیدم، یا مثلا خواندم در جاهای مختلف، فکر می کنم عنصر شجاعت مهم ترین چیزی است که حضرت آقا را شبیه امام می کند. مثلا، در بدترین شرایطی که همه گفتند می خواهند حمله کنند به کشورمان، حضرت آقا گفتند که غلط می کنند بزنند، نمی توانند بزنند. یا مثلا همان جمله معروف شان که خیلی هم در برهه خیلی حساسی هم گفتند که دوران بزن و دررو تمام شده؛ این شجاعت انگار هر چقدر زمان می گذرد، خودش را بیشتر نشان می دهد.
– این را شما اسمش را شجاعت می توانید بگذارید، اما همان نتیجه خلوص و ایمان و یقین است. ایشان به مرحله ای به نظر من از مراحل انسانیت رسیده که «ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم»؛ یعنی ایشان به این آیه ایمان دارد. ببینید، این خیلی مهم است. شما اگر مشهدی باشید، هفته ای یک بار حرم می روید. اگر در مشهد کسی را در بهشت زهرا (س) یا بهشت معصومه (س) یا بهشت رضا (ع) فامیل دور یا نزدیکی داشته باشید، سالی سه، چهار بار قبرستان می روید، مرده ها را می بینید، حال و هوای اطرافیان مرده های جدید را هم می بینید؛ دارند دفن منی کنند، دارند می شورند، دارند می برند، دارند نماز می خوانند، دارند فاتحه می خوانند، دارند گریه می کنند، همه اینها را می بینید. همان لحظه ناراحت هستید. خوش به حال کسی که همان لحظه بگیرد. چون همان لحظه توبه کرده اند تمام کثافت کاری های شان را. پایمان را می گذاریم در ماشین و می آییم به اولین پیچ نرسیده، چشم مان به آلودگی شروع می شود، ذهن مان به آلودگی شروع می شود. می پیچید جلوی مان می گوییم ای فلان. ما می آییم بیرون یادمان می رود. ایشان به آنچه که به مرحله یقین رسیده؛ من نمی گویم کسی را دیده، من نمی گویم الهام می شود، اما با فرمول قرآنی، با فرمول اعتقادی، کسی که خدا را یاری کند، حتما یاری می شود، شک نکنید.
شما فرمودید در دوران زندان با آقا مرتضی نبوی بودید. غیر از آقا مرتضی با دام یک از شخصیت های سیاسی حشر و نشر دارید؟
– من آقا مرتضی راهم الان زیاد نمی بینم. آقا مرتضی خانه اش در ترجمان است، معیری، خانه ما یک مقدار بالاتر یک آپارتمانی که دارم الان، در منیریه است، در همان نرسیده به میدان منیریه در ولیعصر (عج). خانه پدرخانم آقا حامد ما، حسین آقای محمدی که در دفتر آقا است، ایشان هم از رفقای قدیمی و هم محلی ما هستند. با ایشان بوده، با ضرغامی ، با چندتای دیگر هنوز با هم، هم محلی هستند. من در روضه ها آقا مرتضی را زیاد می بینم که آن هم در موحدی نیا است در ابوسعید، یعنی ۳۰۰-۲۰۰ متر فاصله دارد. ارتباط به این دلیل، نه این که من خانه شان بروم و بیایم، ولی هر دفعه که می بیند، انگار همان سال ۵۳ است، آنقدر که صمیمی است.
غیر از ایشان با چه کسی؟
– با هیچ کس. من با همه آشنا هستم، همه را می شناسم، ولی ببخشید، تحویل نمی گیرم. کاری ندارم به آنها، ارادتی ندارم به آنها. من با چپ و راست رفیق هستم. مثلا فرض کنید یک وقتی یک جایی باشم؛ ما با همه سران فتنه رفیق بودیم. جز موسوی، من با آقای خاتمی همین طوری که با شما نشستم، همین طوری با آقای خاتمی می نشستیم، این افتخار نیست البته، می خواهم بگویم یعنی ارتباط داشتیم، مدیرکل ایشان بودم، رفاقت داشتیم با ایشان. آقای روبی خیلی به من محبت داشت، خیلی، یعنی این طوری نبود؛ الان کروبی این طور شده و مثل گذشته نیست، آن موقع ها وگرنه بد نبود.
آقای موسوی چطور؟
– موسوی نه، خیلی به من مربوط نبود، از اول مربوط نبود. مثلا در مجاهدین انقلاب، خیلی های شان همکاران ما بودند و در وزارت ارشاد با هم رفیق هستیم. الان مثلا یک وقت فرودگاهی یا یک جایی می بینم، می نشینیم، همچنان که با جنابعالی نشستیم، با آنها هم ممکن است بنشینیم، ولی من خیلی سعی می کنم خودم را نشان ندهم.
شما به واسطه نسبتی که داشتید، تا به حال واسطه شدید برای حل مسئله ای یا اصلا ورود نکردید؟
– نه، من سعی کردم خدمت آقا کمتر چیزی ببرم و بیاورم. البته همسرم گاهی اوقات نامه می گیرد و می برد، اما من مخالفم.
تحصیلات شما چیست؟
– من فوق دیپلم علوم انسانی هستم.
چطور شد رفتید در بحث سینما؟ پیشنهاد خودتان بود یا پیشنهاد دادند؟
من اینجا که می خواستم بروم تهران، مهدی فریدزاده، مدیر شبکه یک بود در زمان آقای محمد هاشمی. با من رفیق بود. گفته بود یا محمد هاشمی شنیده بود یا گفته بود. گفته بود که فلانی دارد از ارشاد می آید. گفته بود کجا می خواهد بیایید؟ برود صدا و سیما، برود بشود مدیر شبکه خراسان. گفته بود نه او کلاسش بالاتر است، دارد می آید تهران. گفته بود خب، بیاید تهران، بیاید پیش ما. به من گفت، گفت محمدآقا این طوری گفته. گفتم ببین به آقای هاشمی شما بگو که من تازه رفتم نفت، یک ماه است، زشت است از این شاخه به آن شاخه بپرم. محمد آقا که با آقای آقازاده رفیق است، خودشان بین خودشان حل کنند. اگر می خواهد من بیایم ، ضمنا کجا؟ یک ناهار دعوت کرد، سه تایی نشستیم، ناهار هم خوردیم و صحبت کردیم و جوک گفتیم، خیلی لطیفه می گویم؛ من هم اهلش بودم، شوخی هم کردیم. برادر آقای هاشمی و برادر آقای خامنه ای، بالاخره هر دو یک جور بودیم. گفت بیا اینجا مدیر امور مجلس باش. گفتم ببین من بیایم اینجا بشوم معاون امور مجلس، باید با نماینده ها مچ بندازم، خب طبیعتا من برنده می شوم. اگر من برنده بشوم می گویند برادر رئیس جمهور، برادر رهبر، اصلا دارند درو می کنند مملکت و صدا و سیما را. معلوم است ما زورمان به اینها نمی رسد؛ نماینده هم هستیم، اما زورمان نمی رسد. اگر خدای ناکرده یک وقت کسی این طوری کند دست ما را، می گویند اینها که این طوری باشند، آنها هم مثل همین ها هستند.
ارج و قرب، کلک و پر می ریزد، ضمن این که من بلد نیستم ارتباط و پاچه خواری نمایندگان را، روش شان را می دانم چیست، اما بلد نیستم این کار را، برای من خوب نیست. من مدیر دفتری هم بلد نیستم. آقای آقازاده به من گفت بیا مدیرکل دفتر نظارتی شو. خیلی بدم آمد؛ اولا به من توهین بود؛ البته در وزارت نفت خیلی بالا است، می دانید که هر چه رانت و پانت دارد، آنجاست؛ همه کاره وزیر است در واقع. گفتم که نه، من روابط عمومی ام خوب نیست. گفت شما روابط عمومی تان خیلی خوب است که، گفتم بله، ارتباطم خوب نیست، من نمی توانم به نماینده زنگ بزنم و بگویم آقای آقازاده گفت. من خودم را باید بگویم. یکی برای من باید زنگ بزند. خلاصه یک مقدار به من برخورد. بنابراین ما را در همین شوراها عضو کن. ما قدقدمان را در نفت می کنیم و یک حقوقی آنجا می گیریم، اینجا هم در شورا باشد، می آییم. شدم عضو شورای برنامه ریزی شبکه یک؛ این از اینجا شروع شد. همزمان عضو شورای بررسی فیلم و سریال شبکه یک هم شدم یک مدتی. تا آقای فریدزاده آمد ارشاد و شد معاون سینمایی در زمان آقای میرسلیم. آقای میرسلیم شد وزیر، آقای فریدزاده شد معاون سینمایی و فوری من را گذاشت در شورای فیلم و سناریو با توجه به آن سابقه و شش سال ارشادم. بعد یک رفیقی داشتیم او را گذاشت مدیرعامل سینمای جوان، من را گذاشت عضو هیات مدیره سینمای جوان. این سه تا سمت را من داشتم.
شما چند بچه دارید؟
– چهارتا.
بعد از ترور حضرت آقا، آقا را دیدید، خود آقا چه احساسی داشتند؟ و خود شما؟
آقا که خیلی خوب بودند. من خودم خیلی ناراحت بودم. من آن وقت معاون آموزش و پرورش منطقه احمد آباد بودم. در سال ۶۰، ظهر داشتیم می آمدیم، برخلاف هر روز با مینی بوس اداره، سرویس، دیدیم مدام راننده و رئیس اداره دارند لوندی می کنند. مدام می گفتند حسن آقا، آقا خامنه ای، فلان؛ من برنامه ام این بود که از آنجا می آمدم، پیاده می شدم، یا من را می بردند میدان شهدای فعلی، از آنجا اتوبوس سوار می شدم، می رفتم سردخانه سام در جاده فردوسی. آنجا هیات مدیره بودم من، شرکت بود، یک سردخانه مشهد داشت، اهواز به ساری، من هیات مدیره آن شده بودم زمان شهید امیرزاده در سال ۵۹. این مختصر بود، به دلیل رفاقت مان با آقای امیرزاده فقط نه به دلیل تخصص. می رفتم آنجا، نماز می خواندم، ناهار می خوردم، یک چرت مختصری می زدم، کارهای سردخانه را بازدید می ردم، سالن ها را که چه دارد، موتورخانه و انبارها را نگاه می کردم و یک حرفی می زدیم و یک جلسه ای و تقریبا کار هر روز من بود. آن روز اینها مدام گفتند آقای خامنه ای نمی خواهید بروید سردخانه؟ گفتم آقا چه کار دارید؟ می خواهم بروم.
گفتند نه، پیاده شوید، برویم خانه، در واقع من را به زور پیاده کردند. من خانه پدرخانم خودم می نشستم در فلکه برق، میدان بسیج. پیاده شدم. اولین کوچه دست راست، کوچه گلچین پیاده شدم و رفتم خانه، خانم من گفت این طوری شده است. حالا ساعت دو اخبار را گفته بودند، اینها شنیده بودند، رادیو را خاموش کردند که من نفهمم، نمی دانستند که من نمی دانم، من هم نمی دانستم. بعد به مادرم زنگ زدم و گفتم خانم چه شده؟ گفتند آره، این طور شده، فلانی این طور شده، هادی آقا دارد می رود تهران. هادی آقا آن روزش رفت. من نمی دانم چه موقع بود، صبر کردم، صبر کردم، ماه رمضان شد، بلند شدم و ماه رمضان رفتم که آنجا که رفتم در بیمارستان قلب، همین در اتاق بود آقا، خوب شده بودند و از آن حالت آنچنانی در آمده بودند. خیلی محبت کردند. پاسدارها دورشان نشستند و یک عکس گرفتند. به نظرم دور آن سفره من هم هستم. که آقای مقدم خیلی نگران بود، شب ها دعا می خواند تا صبح یک ختم قرآن می خواند همین آقای سید علی مقدم. یک شب یا دو شب من بودم، برگشتم.
آقا که رهبر شدند، شما در اولین دیداری که با آقا داشتید، چه فرقی دیدید با گذشته؟
– هیچی؛ هیچی به خدا.
در یک جمله اگر بخواهید برادرتان را که رهبر انقلاب اسلامی هستند بیان کنید، چه می گویید؟
– نمی دانم چه بگویم. یک انسان مخلص، یک بنده مخلص خدا به نظر من؛ با حقیقت، مخلص، همین اخلاصی که لغتش را شما گفتید. یک بنده مخلص، فقط وظیفه بندگی اش را ایشان به نظر من انجام می دهد.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰