تاریخ انتشار : چهارشنبه 5 آبان 1400 - 14:09
کد خبر : 139858

سپیده‌دمان پاییز

سپیده‌دمان پاییز

گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو- طاهره راهی؛ پاییز آمد/ در میان درختان/ لانه کرده کبوتر/از تراوش باران می‌گریزدهمین چند کلمه از سروده سعید سلطان‌پور بود که با دیدن جلد کتاب به ذهنم آمد. ترانه‌ای که پاییز را برای بسیاری از ما تداعی می‌کند، حتی اگر مانند من در شهری جنوبی ساکن هستید و پاییز

گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو- طاهره راهی؛ پاییز آمد/ در میان درختان/ لانه کرده کبوتر/از تراوش باران می‌گریزد
همین چند کلمه از سروده سعید سلطان‌پور بود که با دیدن جلد کتاب به ذهنم آمد. ترانه‌ای که پاییز را برای بسیاری از ما تداعی می‌کند، حتی اگر مانند من در شهری جنوبی ساکن هستید و پاییز تنها با باران و سرمای آرامی عبور می‌کند، خش‌خش برگ‌ها را زیر قدم‌هایمان می‌شنویم و آرام‌آرام عاشقانه‌ها را زیر لب زمزمه می‌کنیم، چرا که پاییز فصل عاشق‌ها و عاشقانه‌هاست. شاید به همین دلیل باشد که گلستان جعفریان عنوان کتاب تازه‌اش را «پاییز آمد» گذاشته است؛ خاطرات همسر شهید احمد یوسفی، عاشقانه‌ی دیگری از نویسنده کتاب «روز‌های بی‌آیینه»

اولین بار کتاب را در دستان دوستی دیدم و مشتاق خواندنش شدم. طرح جلد کتاب همراه با عنوان خاصش جذبم کرد و نام نویسنده هم، من را مطمئن کرد که برخلاف بعضی از کتاب‌های خاطره که ممکن است حوصله‌بَر باشند، این‌بار هم با کتابی خوش‌خوان از گلستان جعفریان روبه‌رو هستم که دوباره در انتشارات سوره مهر اثری جذاب و خواندنی منتشر کرده است.
ماجرای کتاب از مشهد و در خانه‌ای با حوضی با کاشی آبی شروع می‌شود: این خانه را دوست داشتم. حیاط بزرگی داشت با چهار درخت توت کهنسال و حوضی با کاشی‌های آبی و پاشویه‌های کوتاه. مامان لعیا همیشه حوض را که چند ماهی قرمز در آن وول می‌خوردند، تمیز و پرآب نگاه می‌داشت.

راوی کتاب، فخرالسادات است. دخترکی لوس که تا هفده سالگی فقط روی زانوی پدر می‌نشسته است، چیزی که در خانه همسرش نیز ادامه داشته است؛ به رسم عادت خانه پدری چای که می‌آوردم، روی زانوی احمد می‌نشستم. اوایل این رفتارم برایش عجیب بود، اما کم‌کم عادت کرد و دوست داشت روی زانویش نشینم و این طوری چای بنوشیم.

فخرالسادات روایت زندگی خود را از کودکی شروع کرده است. از حرم رفتن‌ها و علاقه‌ی بی‌حد و اندازه‌ای که به پدرش داشته است: «تا مدت‌ها به جای قبله رو به پدرم نماز می‌خواندم. مثلا اگر بابا نشسته بود روی صندلی و داشت غذا می‌خورد، روبروی او و میزناهارخوری نماز می‌خواندم. تا اینکه مامان لعیا متوجه شد و گفت: این دیگر چه رقمش است؟ چرا این‌جوری نماز می‌خوانی؟ باید رو به قبله نماز بخوانی نه بابا. اما باز هم من قانع نمی‌شدم، دلم قبول نمی‌کرد رو به قبله نماز بخوانم. پدرم در ذهنم بزرگ و باابهت بود. معبود من بود.»

از دخترکی که اینگونه عاشقانه کنار پدر و مادرش بزرگ می‌شود و کتاب‌های ادبی معروف آن دوران را می‌خوانده شاید کمی بعید باشد به مسیر انقلاب برسد، اما یک اتفاق، از او فخرالساداتی دیگر می‌سازد و به راهی می‌کشاند که به خواندن کتاب‌های فلسفه اسلامی روی می‌آورد و در راهپیمایی‌ها و سخنرانی‌های انقلابِ زنجان، از این مسجد به آن مسجد می‌دود؛
«احساس می‌کردم همه چیز در حال تغییر است. افکارم، آرزوهایم، خواب و خوراک و پوششم. تمام تیپ و لباس من از یک جفت کتانی چینی، یک مانتو و شلوار ساده و یک روسری کرم بلند که زیر چانه گره می‌خورد، بیشتر نبود… تبدیل به دختری شده بودم که دوان‌دوان از این مسجد به آن مسجد و از این سخنرانی به آن منبر می‌رفتم…».

اما شاید بتوان گفت ماجرای اصلی کتاب از ماجرای خواستگاری احمد یوسفی از فخرالسادات شروع می‌شود، در آخرین روز‌های پاییز سال ۱۳۵۹. از روز‌هایی که راوی دوره‌های مربی‌گری بسیج را هم گذرانده و به عنوان مربی در سپاه به آموزش دختران مشغول است. او که به خاطر مخالفت‌های سرسختانه پدر، حتی در ذهنش هم ازدواج با یک نظامی جایی ندارد، با خواستگاری احمد یوسفی، فرمانده بسیج زنجان شوکه می‌شود. اما بالاخره با وجود مخالفت‌های پدر و مادر و با حمایت برادرش علاء، او را برمی‌گزیند. ازدواجی که حتی مراسم عقد و جشن ازدواجش هم متفاوت از رسم و رسوم خانوادگی است.

گلستان جعفری با قلمی روان و ساده و بی‌تکلف زندگی عاشقانه احمد و فخرالسادات را برای مخاطب رو می‌کند، بدون آنکه از ریز جزئیات سخنی بگوید و همین قدرت قلم اوست. نویسنده توانسته یک روایت کاملا زنانه و پر از مهر و عشق را به زیبایی به تصویر بکشد، از دلتنگی‌ها و از احمدی بگوید که حتی در آخرین دیدار فخرالسادات هم، او را عاشقانه می‌خواهد. جنگ خانواده نمی‌شناسد، عشق برایش بی‌معناست، کودک چندماهه نمی‌داند چیست، می‌آید و جان می‌گیرد. تنها خاطرات را باقی می‌گذارد و این همان نقطه تلاقی زندگی‌ست؛

«صبحانه را در سکوت خوردیم. چای دوم را که خواستم بریزم، گفت: من دیگر باید بروم. گفتم: بگذار بچه‌ها را بیدار کنم. گفت: نه.. من بروم تو را اذیت می‌کنند. رفت سمت علی و محسن و آرام هر دو را بوسید. آمد سمت من، موهایم را نوازش کرد و گفت: همسر صبور و زیبای من مو‌های مشکی… چشمان سبز برای من نهایت زیبایی است..»

حالا که پاییز آمده است و انارها، بر سر درختان خودنمایی می‌کنند، حالا که برگ‌های رنگارنگ پاییز به انتظار برف سپید زمستان نشسته‌اند، در این شب‌های بلند، بنشینید تا فخرالسادات برایتان از عشق و انقلاب و جنگ بگوید…
پاییز آمد/ در میان درختان/ لانه کرده کبوتر/ از تراوش باران می‌گریزد/ شعر هستی بودن و کوشیدن رفتن و پیوستن/ از کژی بگسستن جان فدا کردن در/ راه حق است…

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد