تاریخ انتشار : چهارشنبه 20 مرداد 1400 - 12:48
کد خبر : 125700

خاطرات سردار کهگیلویه و بویراحمدی در آخرین خاکریز شهادت/درس‌هایی که سید نصرت از حاج احمد گرفت

خاطرات سردار کهگیلویه و بویراحمدی در آخرین خاکریز شهادت/درس‌هایی که سید نصرت از حاج احمد گرفت

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرگزاری فارس از یاسوج؛ استان کهگیلویه و بویراحمد در ۸ سال دفاع مقدس حماسه ها آفرید و فرزندان شجاع و دلیر این استان در جای جای مناطق عملیاتی از جنوب تا غرب رشادت‌ها خلق کردند که یک نمونه از آن‌ها

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرگزاری فارس از یاسوج؛ استان کهگیلویه و بویراحمد در ۸ سال دفاع مقدس حماسه ها آفرید و فرزندان شجاع و دلیر این استان در جای جای مناطق عملیاتی از جنوب تا غرب رشادت‌ها خلق کردند که یک نمونه از آن‌ها سردار سید نصرت‌الله حسینی‌پور از فرزندان غیور شهرستان باشت در استان کهگیلویه و بویراحمد است.

خانواده سردار حسینی‌پور همگی در جبهه حضور داشتند و از میان آن‌ها سید هدایت‌الله حسینی به فیض شهادت نائل آمد و سید ناصر حسینی‌پور نیز جانباز و آزاده دفاع مقدس به شمار می‌رود که روایت او از زندان‌های بعثیون در کتاب پایی که جا ماند در ادبیات دفاع مقدس به عنوان اثری ماندگار و شاخص به شمار می‌رود.

سردار نصرت‌الله حسینی‌پور در گفت‌وگو با خبرگزاری فارس بخشی از خاطرات باارزش دوران هشت سال دفاع مقدس و حضورش در میادین دفاع علیه نیروهای بعثی و اشغالگر عراق را چنین نقل می‌کند.

نوزده ساله بودم توفیق شد با ۹۰ نفر از عزیزان و مردان کهگیلویه و بویراحمد دعوت حاج احمد متوسلیان را لبیک گفته و عازم کردستان (مریوان) شویم از همان  ابتدا ورودمان به پادگان لشکر ۲۸ کردستان توسط افسران زبده کلاه سبزها ارتش در پادگان توحید لشکر ۲۸ ظرف مدت  بیست و هشت شبانه روز آموزش شیوه  جنگ با چریک های ضد انقلاب کومله و دمکرات را طی کردیم.

در این آموزش مخصوصاً در مسابقات  تیراندازی هر ۹۰ نفرمان نمره بالای نود گرفتیم جالب است بدانید روحانی همراه ما بنام مرحوم حجه الاسلام سید نورمحمد بلادی از ۱۰۰ نمره ۹۲ کسب کرد.

  این سید جلیل القدر چند سال پیش به رحمت خدا رفت  و در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شده روحش شاد.

ما همه جوانان و افراد میان سالی  بودیم که تجربه کار و تیراندازی با اسلحه مخصوصا تفنگ برنو بخشی از سرگرمی  زندگی ما بود به همین دلیل استرسی در تیراندازی نداشتیم. 

افسران کلاه سبز حرفه‌ای که دوره آموزشی خود را قبل از انقلاب در آموزشگاه های پیشرفته  آمریکایی گذرانده بودند و با پیروزی انقلاب سوگند وفاداری به نظام مقدس جمهوری اسلامی و میهن را  بجای آورده بودند با دیدن این صحنه ها انگشت  به دهان مانده بودند می پرسیدند شما از چه جنسی هستید؟ کجا آموزش دیدید؟.

گفتیم ما در کوی و برزن و کوه و بیابان استان کهگیلویه و بویراحمد دست به اسلحه داشته و با این سلاح خوش دست رفیق بودیم البته بر خلاف میل خود در زمان هجوم بی‌رحمانه رژیم جنایتکار پهلوی که مردم ما را در بدترین شرایط آماج حملات خود قرار می‌دادند با‌ همین سلاح مقابلشان ایستادیم و شکستشان دادیم در حقیقت اسلحه جزئی از زندگی اقوام لرتبار محسوب می‌شود ولی هیچ وقت علیه مدافعین وطن بکار گرفته نخواهد شد و لذا ما تجربه استفاده از اسلحه را از کودکی کسب کردیم.

 اینجا بحث وطن و دفاع از ملت ایران است. دفاع از اسلام و عِرق ملی است و بدون توجه به خطرات آن با تمام وجود آماده  دفاع از آرمانهای نظام مقدس اسلامی در کنار شما هستیم.

آشنایی شما با شهید احمد متوسلیان از چه تاریخی بود؟

قبل از جنگ  در شهر مریوان توفیق آشنایی با حاج احمد متوسلیان و دیگر همرزمان ایشان نصیبمان شد. 

در منطقه مریوان ما دو گروه شدیم، یک گروهمان در تیپ سه لشکر بیست و هشت کردستان مریوان ماندیم، بنده به جمع  هفت نفر رزمنده بی باک یعنی حاج احمد متوسلیان، عباس کریمی، سیدرضا دستواره ، جعفر جهرونی، رضا چراغی، محمدرضا امینی و شهید حجه الاسلام حاج مصطفی ردانی پور، و چند نفر از دوستانی که حضور داشتند آشنا شده و جنگ با دمکرات‌ها را تجربه کردیم.

اتفاقا در گفتگوهای اولیه از جدیت حاج احمد متوسلیان سخن می‌گفتند حتی عنوان می شد در کارش هیچ ترحمی نسبت به کم کاری دیگران نخواهد

ولی به یقین  حاج احمد قاطع بود، جدیت به خرج می داد، خطا نمی پذیرفت، زیرمجموعه هایش را به وضوح  راهنمایی می کرد، دوست نداشت از من شیعه، در بین مردم اهل سنت کردستان خطا ببیند ولی  خشونت طلب نبود، همیشه در نصایحش می گفت ما تکلیف داریم اینجا با قاطعیت عمل  کنیم. گروه هایی که اسلحه بر دوش گرفته اند و می خواهند مملکت ما را نابود کنند، کردستان را از ما جدا کنند، بدانند مردان آگاه، قاطع، شجاع، جوانمرد و جنگنده پای کار است، یا نباید می آمدید یا باید قاطع عمل کنید.

با شروع  جنگ تحمیلی ارتش بعث صدام تا پل نادری بر روی رودخانه کرخه  و نزدیکی های دزفول پیش روی کرده بودند به حاج احمد متوسلیان دستور دادند خود را به دزفول رسانده و اقدام به تشکیل  یگان عملیاتی کند او برخلاف میلش که ماندن در کردستان جهاد اولاست‌ ولی با تبعیت از فرماندهی مافوق خود عزم سفر به جنوب کرد و اقدام به تشکیل ‌تیپ  محمدرسول الله(ص) کرد.

اما ماجرای  ماموستاهای کردستان، یعنی علمای کردستان که در آن دوران از حاج احمد متوسلیان رفتار جهادی، مردمی، دفاعی و روحیه جنگندگی خوبی دیده بودند به اتفاق  خیلی از سران، ریش سفیدان و  سرقبیله های شهر مریوان وقتی فهمیدند حاج احمد عزم سفر به جنوب دارد همگی جمع شدند جلوی پلیس راه مریوان ، تپه تلویزیون و جاده سروآباد و گفتند نمی گذاریم بروی؛ و للهِ نَیلم بچی، کُری جُوان* مرد جوان: مرد شریف ما تازه تو را شناخته ایم کجا می‌روی؟ ما به تو عادت کرده ایم ما آلوده اخلاق‌ و شخصیت شما شدیم شما مثل فرزند ما هستی الان فهمیدیم در کنار شما و در رکاب شما هم امنیت‌مان برقرار است و  هم به ایرانی بودنمان افتخار می کنیم شما فرق زیادی با چکمه پوشان رژیم شاه دارید.با ساواک خیلی فرق می کنید ، شما قدم روی قلب ما و روی چشم ما گذاشتید، ما فهمیدیم برای ما از بچه هایمان هم امین تر هستی. هم چشمتان پاک است هم اخلاقتان ناب است هم رفتارتان قهرمانانه است کجا می روید حاج احمد؟ اهالی مریوان  نمی‌گذاشتند او برود حاج احمدمتوسلیان گفت: تکلیف است دشمن جلو آمده و جنوب کشور را تهدید می کند، ان شاالله خودتان شهرتان را اداره می کنید. سازمان پیشمرگان مسلمان از اهل سنت، به وسیله حاج احمد متوسلیان و شهید بروجردی و ناصر کاظمی تشکیل شد و خودشان زمام امور را به دست گرفتند و ما در کنار آنها بودیم شدند مأمن ما، شدند جایگاه و محل امنیت ما، خیلی از آنها در جنگ و در جنوب شهید شدند بسیاری از جوانان کُرد سنی مسلمان در عملیات خیبر شهید شدند یا در عملیات رمضان رشادت به خرج دادند.

کدام حرکت ارزشی شهید متوسلیان توانسته بود بر مردم کردستان تاثیرگذار باشد؟

 فرهنگ عاشورایی را حاج احمد متوسلیان در مساجد اهل سنت شهر مریوان ایجاد کرد که مریوان بنام «قم» کردستان معروف شد، با همین ادبیات، با همین نوع رفتار، نوع نگاه، همراهی و استقبال از فرزندان سپاهی و بسیجی، فرهنگ عاشورایی راه افتاد کار به جایی رسید که در مریوان، بوکان، دیواندره، سقز ،سردشت، بانه، مهاباد، کامیاران، سروآباد، جوانرود یا هر جای دیگری در مناطق اهل سنت، هیئت های امام حسین ع، راه می افتاد خانواده های اهل سنت می آمدند بچه هایشان را می آوردند و کنار هیئت ها روی زمین می گذاشتند، چه کسی باور می کرد؟ زنها چارقد هایشان را در می آوردند می‌انداختند زیر پای هیئت های ما که خاک بخورند و بر می داشتند و به چشمانشان می مالیدند، این فرهنگ عاشورایی است. یعنی پیام خدمتگزاری و پاک نیتی و پاکسرشتی را حاج احمد متوسلیان بنا نهاد و ما آموختیم و آنها از پاسداران و بسیجیان یاد گرفتند.

آیا حضور شهید متوسلیان معطوف به جبهه های کردستان بود؟

اینگونه نبود، یادم هست مدتها بعد از ماندن ما در کردستان، اِذن دادند حاج احمد از مریوان خارج شود او جمله فرماندهان  نظامی خدمتگذار و مدافع حق مردم در تمامی جبهه ها بود.

چه درسی از این شهید والامقام در کردستان گرفتید؟

قبل از اعزامش به جبهه جنوب کشور، یک شب بعد از نماز مغرب و عشا حاج احمد متوسلیان و شهید ردانی پور آمدند جلوی جمع و گفتند ما برای شما توصیه داریم، آن روزها کردستان در بحران بود کمتر پاسداری امکان حضور بدون سلاح و بخصوص شبانه در خیابانهای شهرهای کردستان را داشت  ولی حاج احمد به همه ما  فرمودند توصیه  ما این است که از فردا نماز صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا در هر پنج وعده نماز جماعت دو نفر دو نفر و با لباس فرم بروید در مساجد اهل سنت و بدون سلاح نماز بخوانید همه تعجب کردیم، گفتند ما با سلاح می رویم امنیت نداریم چگونه این کار را انجام دهیم؟ شهید حاج مصطفی ردانی پور گفت من با همین لباس روحانی و عمامه در کنار اهل سنت می روم نماز می خوانم هر اتفاقی هم که می‌خواهد پیش آید.

حاج احمد متوسلیان هم همین را گفت ما هم به آنها گفتیم وقتی شما این کار را می‌کنید ما چکاره ایم ما شاگرد مکتب شما هستیم.

حدود ۵۰ الی ۵۲ نفر بودیم، دو نفر  دو نفر به مساجد رفتیم، مسجد در کردستان زیاد است، مثلاً هر شهری که سی الی چهل هزار جمعیت دارد صدها مسجد دارد، دسترسی مردم برای ادای فریضه نماز جماعت در مساجد زیاد است. همه رفتیم. روزهای اول از ما فاصله می گرفتند، مانند سفرهای حج در مکه که بدون گذاشتن مهر نماز خواندن صحیح بود مهر نمی گذاشتیم نماز می خواندیم، رفته رفته به ما نزدیک شدند می دیدند ما به جماعت اقتدا می کردیم کار بجایی رسید برای ادای فریضه نماز به مساجد می رفتیم به استقبال ما می آمدند، برخورد عملی، رفتار عاطفی، ارتباط سازنده، ارتباط خدا پسندانه، شرافتمندانه، خُلق و خوی پسندیده اسلامی که از جوهره شریعت برخاسته‌ بود. 

مردم و علمای کرد حین آمدن ما به سمت مساجد از ما  استقبال می کردند و زمان بازگشت از مسجد بدرقه مان می کردند و بیشتر مواقع تا ورودی ساختمان سپاه همراهمان بودند که مبادا به ما گزندی وارد آید علمایشان ما را همراهی کردند ما حالا در کردستان امن هستیم اگر کسی هم در نوار مرزی با نیروهای ما درگیر می‌شود اینها فرزندان کردستان نیستند اینها تروریست های وارداتی و اجاره ای هستند‌ مثل  عناصر  پژاک،‌ پِ کِ کِ الان مردم سرگرم کار و زندگی هستند عمران و آبادانی به حد اعلا رسیده، دیگر دنبال  مسائل حاشیه ای  و نا امن سازی نمی‌روند در هر وضعیتی که پیش آمده با نظامشان و کشورشان متعهد و همراه هستند.

هشت سال پنجه به پنجه و گام به گام با این مردم رفته ام این قدر خاطره دارم که اگر روزگاری خواستم به رشته تحریر درآورم از کردستان صدها خاطره دارم مطالب ناب و شنیدنی. اهداف، فرهنگ و تلاشی که ما در کردستان کردیم، که انقلاب محبوبیت پیدا کرد. ما پاسداران سفیر بودیم. اما خدا وکیلی سفیران خوبی بودیم، آبروداری کردیم. نظام اسلامی و آرمانهای دفاع از وطن را محبوب کردیم.

از خاطراتتان در جبهه های جنوب چه دارید؟

اولین خاطره ام از حضور ما برای آزادسازی آبادان از محاصره  که نود درصد جزیره آبادان را در بر گرفته بود و عرض میکنم  عملیات ثامن الائمه که با رمز نصر من الله و فتح القریب کلید خورد، با غریو الله اکبر از کنار رودخانه بهمن شیر و جاده ماهشهر آبادان به سمت رودخانه بزرگ کارون بلا فاصله بعد از خلع بنی صدر، با سازماندهی  بیست و هفت گردان سپاه و ارتش شکل گرفت.

برادران ارتش و سپاه دست به دست هم دادند شهید صیاد با اینکه زمان بنی صدر با بی رحمی عزل شد و اجازه  فعالیت در ارتش به او ندادند  بلافاصله به تدبیر بزرگان نظامی و به فرمان حضرت امام ره  خدمت خوانده شد خیلی از فرماندهانی که توسط بنی صدر رانده شدند برگشتند، خیلی از کسانی که دلشان به جنگ نبود و خائن به ملت بودند خود به خود پست ها را رها کردند و رفتند سپاه و ارتش دست برادری دادند بسیج آمد وارد میدان شد.

در باور دنیا  نبود که ما با کمترین تجهیزات آن عملیات حماسی را خلق کنیم و شرق رودخانه کارون و شمال رودخانه بهمن شیر را پاکسازی کنیم.

 گرامی می‌داریم یاد شهیدان  عملیات غرور آفرین ثامن الائمه را که در دوران ظلمانی و دوران بسیار سخت و خفقان  توانستند بلافاصله بعد از فرار بنی صدر دل حضرت امام (ره) و دل مردم را شاد کنند.

قریب دو هزار نفر از دشمن اسیر شدند بیش از سه هزار نفر کشته ‌و بیش از دو هزار نفر از عراقی ها‌ مجروح شدند یعنی قریب دو لشکر عراقی در شرق رودخانه کارون تار و مار شدند درود می فرستیم بر آن رزمندگان با غیرت ایرانی، درود می فرستیم بر کرامت، عزت، اقتدار و سربلندی جوانان  شیعه،‌‌ که  طومار ارتش عراق را  پیچیدند.

اولین جرقه زنگ خطر در عملیات ثامن الائمه برای ارتش بعث عراق به صدا درآمد پشت بند آن ظرف کمتر از دو ماه آن همه عملیات های بزرگ  پشت سر هم خلق شد ما موفق شدیم بخش اعظمی از خاکمان که در اشغال ارتش بعث بود را باز پس بگیریم.

طعم شیرین پیروزی در میادین نبرد در کدام عملیات در خاطر شما ماندگار شده است؟

خاطره ای برای شما می گویم شاید جاهای دیگر نگفته باشم زمانی که عراق خرمشهر را اشغال کرد و ارتش بعث دل امام (ره) و ما را به درد آورد پدافند ارتش بعث صدام در آسمان با گلوله رسام شلیک می کرد و با شلیکش اشکال مختلفی در می آورد.

پدافند ارتش بعث عراق می نوشت *القادسیه الصدام*  می دانید القادسیه الصدام یعنی چه؟ همان جنگ سعدبن ابی وقاص یعنی ما آن زمان ایرانی ها را شکست دادیم الان هم می رویم که اثری از  ایرانی ها نگزاریم

 بعد از قریب  یکسال و نیم با رشادت‌ و حماسه آفرینی فرزندان ملت بزرگ ایران خرمشهر از‌ چنگال  ارتش تا بن دندان مسلح عراق و صدام آزاد شد و بیش از ‌نوزده  هزار نفر از افسران عالی رتبه،‌ افسران،‌ درجه داران و سربازان ارتش بعث اسیر شدند.

این افراد از آنجا که دیدند جنگ برای صدام جز نابودی چیزی ندارد تسلیم شدند
*اینجا بود که  پدافند نظام مقدس  جمهوری اسلامی مشابه همان کاری را در آسمان به نمایش درآورد که یک و نیم سال قبل افسران حزب بعث انجام داده بودند،
فکر می‌کنید در برابر آن نوشته عراقی ها چه نوشتند؟ رزمندگان ما در مقابل  جمله *القادسیه الصدام* در آسمان آزاد شده خرمشهر  نوشتند: *الموت الصدام* و پشت سر هم با گلوله رسام این جمله و شعار را می نوشت (الموت الصدام).

سرگذشت ناکامان تاریخ برای عبرت آموزی است به گمان شما سرنوشت صدام چه پیامی داشت؟

«وین القادسیه الصدام؟ الان صدام کجاست؟ ما کجائیم؟ شیعه کجاست؟ عراق کجاست؟ ما آرزو داشتیم دستمان به قبر متبرک و مطهر اهل بیت عصمت و طهارت برسد به مقبره امام حسین ع  و سامرا برسد، رسید چنانم رسید که الان هیچ ایرانی در عراق احساس غریبی نمی کند.

با تأیید قانون مجلس عراق، الان دست به دست هم دادیم با تکفیری هایی که آمریکا و عربستان سعودی و اسرائیل بوجود آورند بجنگیم این را می گویند پیروزی، این را می گویند موفقیت که حاصل صبر و شکیبایی شما عزیزان است، حاصل همراهی، پشتیبانی مقاومت، از خود گذشتگی و در صحنه بودن شما برای دلگرمی فرزندانتان برای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی الان هم‌ اگر فرزندان شما در سوریه نباشند چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ بطور حتم دمار از سر سوریه در می آورند.

سردار علی فصلی به اتفاق رزمندگان سپاه گچساران  مأموریت داشتند منطقه  فیاضیه آبادان، شیر پاستوریزه، ایستگاه هفت و میدان تیر آبادان را حفظ کنیم نیروهای گچسارانی ۳۷ نفر با همراهی فرمانده دلها حاج  علی فضلی، همین  وارث شهدا، چهره ماندگار سپاه پاسداران، بدون کمتربن امکانات اولیه نظامی حتی به گونه ای که برای احداث خاکریز هیچ وسیله ای نداشتیم هماهنگ کرد یک دستگاه لودر که از  عراقی ها غنیمت گرفته بودیم اما کسی بلد نبود لودر را بکار بگیرد از من پرسید سید می توانی به جهاد نصر اصفهان که در آبادان مستقر هست بروی و آموزش‌ بکار گیری  لودر را یاد بگیری و کار ما را راه بیندازی؟ با آنکه نیروی اطلاعات شناسایی بودم و بکارم هم خیلی علاقه داشتم و  تازه از کردستان برگشته  بودم گفتم چشم می روم شما هر دستوری دهید به جان می‌خرم رفتم جهاد نصر و آموزش  بکارگیری لودر را به طور حرفه ای یاد گرفتم طی چهل ساعت همه فنون را آموزش دیدم لودر را سوار شدم آمدم از ایستگاه هفت عبور کردم رفتم فیاضیه، لودر که به نخلستان فیاضیه رسید جشن و سرور بچه ها بلند شد گویی در آن بازه زمانی یک تانک آمده شروع کردم به کار، اول برای جانپناه همرزمانم چند تا خاک ریز زدم.  

دستور دادند ضرورت دارد بدون آسیب به نخلهای فیاضیه جاده ای را  هموار کنم که در تیررس مستقیم ارتش بعث نباشیم، گفتم ممکن هست نخل ها قطع شوند گفتند سعی کن قطع نشود، گفتند به گونه ای بین نخل ها عبور کن که نخل ها آسیب نبینند، تلاشم را کردم و جلو رفتم با پر کردن کانال ها و نهرهای میان نخلستان جاده مورد نظر را هموار می کردم، که  برای عبور ادوات و ماشین ها تا جایی که امکان داشت نهرها و کانال ها را پر کردم و فصل سرما بود.

آنقدر جلو رفتم  تا به نبش رودخانه کارون و بهمن شیر رسیدم، دویست متر مانده به رودخانه کارون دیدم تعداد زیادی  نیروی زبده، با لباس شیک تکاوری روبروی من به صورت پراکنده‌ تحرک دارند اول خیلی خوشحال شدم که نیروهای خودی جلوتر از من هستند ولی یک لحظه با خودم فکر کردم با توجه به اطلاعاتی‌ که داده بودند نباید احدی در این محور باشد این‌ها هم نباید نیروهای خودی باشند؟ خوب دقت کردم  متوجه شدم ای وای گرفتار شدم من  نزدیک نیروهای دشمن هستم  بدنم شدیدا می لرزید.

می‌توانستم لودر را رها کنم و خودم را به  داخل نخلستان بکشانم اما به خودم گفتم نصرت این لودر الان از خود تو برای رزمندگان اثر بخش تر است لذا بیش از  اینکه نگران جان خودم باشم در فکر لودر غنیمتی بودم. 

گفتم یا ابوالفضل کمکم کن به دست نیروهای بعث نیفتیم که فرمانده و بقیه بچه‌ها پشت سرم بگویند چه رزمنده بی دست و پایی بود لودر را دو دستی به عراقی ها تحویل داد، دست به دامان جدم شدم و با ترس و وحشت با خودم  زمزمه کردم یا جد سید علی اکبر نجاتمان بده!

سیدعلی اکبر مؤذن روستایمان بود و نامش ناخوداگاه به ذهنم‌ خطور کرد در حینی که دست و‌‌ پایم را گم کرده بودم و به شدت ترسیده و نگران  بودم  فکری به ذهنم خطور کرد.

عزمم را جزم کردم لودر را عقب عقب هدایت کردم هر بار چند متر عقب می‌رفتم و با بیل لودر خاک بر می‌داشتم و روی زمین می ریختم و با‌ پشت بیل لودر‌ خاک‌ها را پهن می‌کردم و دوباره  عقب می آمدم و تکرار می‌کردم آنقدر که تا حدودی از  آنها فاصله گرفته بودم ناگهان  تیربار دشمن قبل از پنهان شدنم در نخلستانها  درست نرسیده به نخلستان نبش بهمن شیر و کارون بسوی من نشانه رفت. و شلیک کرد من هم از قبل  روی لودر یک قبضه  تیربار ام، ژ، سه با دو نوار  پانصد تیری نصب کرده بودم طوری که به راحتی می‌توانم قندان آن را بالا بیارم و به سمت مقابل و حتی سمت راستم تیراندازی کنم. 

یک نوار ۲۵۰ تیری روی تیربار سوار بود و یک نوار ۲۵۰ تایی هم روی شانه‌های خودم بسته بودم تا زمانی که عراقی شلیک می‌کردند من بیل لودر را سپر‌‌ خودم در مقابل تیرهای دشمن میکردم و همین که آتش دشمن قطع می شد بیل لودر را پائین می‌آوردم و به سمت آنها تیراندازی می کردم، کمی بعد تصور دشمن این بود که  برآی من نیروی کمکی آمده اما در حقیقت این جد سیدعلی اکبر بود که  کمکم کرد بالاخره  آمدم عقب تر و از تیررس آنها خارج شدم.

کمی عقب‌تر بچه های ارتش در محور بودند یک ارتشی با مرام و با شخصیتی بنام سرگرد ایرایی، که الان از امرای ارتش  است و همیشه به من می گفت فرزندم  تو یک اعجوبه‌ای، می گفتم من شما را می بینم روحیه می گیرم والا من عددی نیستم
باور کنید آنقدر این سرگرد ارتشی با شخصیت و با اخلاق بود که تمام بچه های ما  شیفته او شده بودند 

همیشه تکه کلامش این بود که می‌گفت فرزندانم مراقب خودتان باشید مرتب به ما توصیه می‌کرد.

تقریباً ۵۰ الی شصت متر که از سرگرد ایرایی و نفراتش عبور کردم ناگهان به یک نخل بزرگ  برخورد کردم *اینها سناریو نیست* یک حقیقت است که هرگز در ذهن ما فراموش نخواهد شد. 

آن نخل با عظمت بیست متر روی من و صندلی سقوط کرد، حس کردم  پرس شدم، والله الکریم نفس های آخرم را می کشیدمکه نیروهای ارتش رسیدند اما هرکاری کردند نتوانستند مرا از زیر تنه نخل بیرون آورند. 

صندلی  و من باهم پرس شده بودیم باز جد سیدعلی اکبر را قسم دادم گفتم یا جد سیدعلی اکبرِ مؤذن، عاشق اهل بیت که صدای اذانش  به چندین روستا می رسید، فرزندت دارد تلف میشود  بچه ها به من نیاز دارند، تازه من خدمه لودر هستم ولی این لودر  به اندازه ده تانک برای خط ارزش دارد خوانندگان عزیز حتما به معجزه اعتقاد دارند.

حتما شما رزمندگان عزیز شاهد معجزاتی در میادین نبرد بودید؟

با اینکه نفس های آخرم را می کشیدم و کارم تمام بود، برادران  ارتشی آمدند چوب و جعبه مهمات‌ و…گذاشتند زیر پایشان و ۱۰ تا ۱۵ نفر  تنه نخل را کشیدند و من از زیر نخل آمدم بیرون. و مانند فنر ارتجاعی باز شدم ، پرس شده بودم، اینها خاطراتی است که هر رزمنده ای در حد وظایفش در دوران دفاع مقدس دارد می‌توان همین را نمونه یک معجزه پروردگار در حق من که فرزند این خاک بودم قلمداد کرد.

تلخترین اتفاقی که در جنوب به چشم دیدید چه بود؟

یکبار هم با عزیزی بنام فرهنگ دوست افسر عالی رتبه لشکر۷۷ خراسان در کنار ساختمانی در خط  فیاضیه نشسته بودیم که سرباز جوانی سطل غذا را به دست گرفته و برای تحویل گرفتن سهمیه‌ خود و همرزمانش  به طرف ماشین غذا می رفت، حسی بر من چیره شد و الهام شد که این سرباز الان شهید می شود هر چه خواستم از جایم بلند شوم و یا صداش بزنم نیرویی مرا میخکوب کرده بود یادم هست به آن افسر اشاره کردم و گفتم این سرباز را از رفتن بازدار، می‌دانم شهید می‌شود هنوز کلماتم تمام نشده بود که خمپاره ای زوزه کشان کنار آن سرباز مظلوم به زمین خورد. 

آن سرباز رشید آسمانی شد صحنه دلخراش شهادت آن سرباز برایم بی‌نهایت تلخ بود سروان فرهنگ دوست تعجب کرد پرسید از کجا می دانستی سید؟.

میان گریه و زاری گفتم برای من یقین حاصل  شده بود این سرباز رشید به مقصد نمی رسد گفت کاش خودت می رفتی و خبر دارش می کردی گفتم حالم دگرگون بود پاهایم به فرمانم  نبودند. 

دلاوری کدام فرمانده را در ردیف عجایب جنگ می‌دانید؟

 فرماندهان ما همگی تدبیر خاصی برای چیدمان فرمان عملیات داشتند و درخت اسلام در میهن ما با وجود این رشادتها پر از شاخ و برگ زرینی شد و…  بطور مثال شهید حاج محسن وزوایی، دانشجوی نخبه دانشگاه صنعتی  شریف، فرمانده گردان فاطمه زهرا س  در عملیات فتح المبین، مأموریت داشت جبهه غربی عملیات فتح المبین را تأمین کند در عبور از محور محدوده را گم می کند در کتاب خاطراتشان ذکر شده بنام کتاب *ققنوس* وزوایی عزیز ما، راه را گم کرد هر کاری کرد طوری مسیر را پیدا کند نتوانست ناامید شد اگر نمی رفت حتماً آن عملیات با عدم الفتح مواجه می شد نشست روی دو زانو و به فاطمه زهرا (س) اقتدا کرد؛ مناجات این فرمانده و شهید راه اسلام بی نظیر است: یا زهرا (س) این گردان بنام شماست این گردان بیمه شماست، آبروی مرا حفظ کن کمکم کن.

بچه ها گفتند چرا مکدر هستی راه را پیدا می کنیم مشغول  نماز بود گفت من به همت چه جوابی بدهم، به حسین همدانی چه بگویم؟ مأموریت دارم، به سرهنگ  حسنی سعدی چه بگویم نمی توان. برای حسین همدانی تعریف کرد گفت نوری از روبرو برایم تداعی شد به نیروها گفتم همین راه را می رویم  مأموریت وزوایی این بود که در جبهه غربی عملیات فتح المبین تأمین باشد، اگر عراقی ها خواستند تحرکی داشته باشند جلوگیری کند، از لشکر ده عراق سپاه دهم عراق، قصد تک زدن داشتند و ماموریت بود اینها بروند و سد راه عراق شوند و این طوری مسیر را گم کرده بودند.

حاج محسن وزوایی با لشکرش از توپخانه لشکر عراق سر درآورده بود بانو حضرت زهرا (س)، دست حاج محسن، را گرفت رساند به توپخانه، توپخانه ۱۴ کیلومتر پشت خط  است، بیست کیلومتر پشت توپخانه ی صد و سی، وقتی محسن وزوایی و افرادش رسیدند ارتش عراق خواب سنگینی  بود، آنها به مدخل توپخانه ورود کردند پیام دادند ما به چنین جایی رسیدیم اینجا کجاست؟ گفتیم تو کجا هستی و او شرح داد نمی دانم ولی چنین مکانی با چنین ادواتی هست، حاج همت گفت تو به قلب توپخانه عراق زده ای، آن را تسخیر کن، تنم می لرزد، توپخانه را گرفتی ما در امان خواهیم بود او بدون هیچ تلفاتی از عراق یا ایران، توپخانه را گرفت، ۷۸ قبضه توپ صد و سی، بالای ۳۵۰ نفر خدمه، درخواب  بودند که محسن آنها را اسیر کرد چه کسی عامل این پیروزی بود، کی راه گشاه بود؟ گروهی راه گمشده بودند دعای خیر حاج محسن، نماز او و التماس به حضرت زهرا (س) ، اینها را می گویم تا بدانید ما شاهد چه الطافی بودیم، چه اتفاقهایی بودیم، چه عنایت هایی بودیم والا در مقابل این ارتش تا دندان مسلح، نمی‌توانستیم کاری کنیم.

اگر از روبرو به ارتش عراق می زدیم، مقاومت می کردند تلفات می دادیم فوقش این خط شکسته می شد. توپخانه شان را عقب می کشیدند، توپخانه را می بردند خداوند محسن و تیپش را هدایت کرد تا به توپخانه برسند و آن را برای ما تسخیر کنند. توپخانه شد آتش پشتیبانی در عملیات های بعدی، در عملیات بیت المقدس به آن بزرگی، ما از لحاظ توپخانه دیگر غنی شدیم، ما در عملیات فتح المبین از عراقی ها بیش از چهار هزار نفر جنازه  گرفتیم، دومین عملیات بزرگ ما، ۱۶ هزار نفر اسیر گرفتیم اگر محسن آن عملیات را انجام نمی‌داد مطمئن باشید ما بیش از ده هزار نیرو از دست می دادیم. آن توپخانه روی خط و خیز نیروهای ما قفل شده بود ولی موفق شدند نیروهای حاج محسن آنجا را تسخیر کنند.

شما در جبهه کردستان هم فعالیت داشتید از آنجا بیشتر بگویید؟

در کردستان توفیق داشتیم کارهای عملیاتی اطلاعات انجام می دادیم، عملیاتی ویژه هم انجام می دادیم.

مأموریت پیدا کردیم برویم عراق، فصل زمستان بود هوا خوب بود با عزیزی از همرزمانم که نامش محفوظ است حرکت کردیم به اتفاق یک سرباز راننده، مأموریت یافتیم برویم دره شیلر، آنجا مأموریت داشتیم یک عراقی بنام خالد احمد محمود را ببینیم و بپرسیم که چگونه وارد پایگاه کومله شویم و بدون تلفات پایگاه کومله را تسخیر کنیم در مسیر یکبار هوا متحول شد، برف و بوران بدی آمد غافلگیر شدیم کاری بر سر ما آمد که نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. ماشین تا یک متر زیر برف رفت؛ اگر به فکرمان نمی رسید چه کار کنیم حتماً تلف می شدیم، به ذهنمان رسید در این نزدیکی روستایی بنام مزره  منزل  پدر یکی از فرماندهان گروهک ضدانقلاب دمکرات که با ما ارتباط خوبی داشت در این روستا ساکن بود یادم افتاد اسمش  حاج محمد نامی،  گفتم بچه ها تلاش کنیم که هر طور شده  به این روستا برسیم و برویم منزل حاج محمد، دوستان گفتند مگر او پدر یک ضدانقلاب  نیست شرح دادم من این فرد را راهنمایی کردم امان نامه دادم تا پسرش را که حالا فرمانده گروه مقابل است بیاورد و تحویل دهد او همه اقداماتش را کرد ولی فرزندش راه خودش را رفت خودش همکاری خوبی با ما دارد.

آذوقه برداشتیم و به راه افتادیم، عباس فرزند محمد فرمانده گروهی از دموکرات ها بود، نیم ساعت طول کشید تا به روستا و منزل محمد رسیدیم هرچه در زدیم نیامد به سرباز گفتم برو داخل حیاط و در ورودی خانه را بزن، سرباز وارد شد در زد و حاج  محمد آمد نام مستعار من را گفتم حاج محمد آمد جلوی در  مرا در آغوش گرفت توضیح دادم آمده ایم برویم دره شیلر نتوانستیم و توضیح دادم  گفتم اجازه بده  امشب را میهمان شما باشم. گفت چرا خانه من؟ برو به خانه معلم برو خانه  ماموستا(روحانی) گفتم نه دلم می خواهد میهمان تو باشم. از او انکار و از من اصرار و به زور قبول کرد گفتم از سرما یخ زده‌ام. 

وارد منزل شدیم گفت عجله نکن بگذار خانواده را خبر کنم. بالاخره رفتیم بعد از  پذیرایی شب را منزل ایشان ماندیم هنگام خواب از من برای نگهبانی شب، اسلحه خواست، پرسیدم چرا؟ گفت من اطمینان جانی برای خودم و خانواده ام می‌خواهم اسلحه را دادم و او تا صبح بین ما و خانواده اش که در اطاق بغلی بودند  نگهبانی داد  شاید می ترسید از ما خشونتی ببینند صبح یک صبحانه مفصل  به ما دادند بهترین صبحانه، عسل، کره، سرشیر، گردو، تخم مرغ رسمی و… پرسیدم این ترس بابت چه بود که دیشب اسلحه من را گرفتی  گفت شما برادر و عزیز منی دیشب  پسرم عباس با ۴ پیشمرگ نانجیب در خانه بودند من از شما ترسی نداشتم شما برای من پسرم بودید، امینم بودید نور چشمم بودید به او اعتماد نداشتم، اسلحه گرفتم نگهبان شما باشم، و از شما محافظت کنم. نیمه شب پسرم را با تشر از خانه بیرون کردم گفتم این فرمانده امین من و پسر من است متدین است مردم دار است حرمت مرا دارد ولی تو یک خائن هستی و با زور او را از خانه بیرون کردم. 

گفت پسرم سه بار برای دستگیری یا کشتن  شما تصمیم گرفت گفتم اگر دست از پا خطا کنی خلاصت می‌کنم. 

 من جانم را فدای شما هم بکنم راضی بودم من در زدن شما را فهمیدم برای همین در را باز نکردم، من فدایی شما و پاسداران هستم.

ببینید این نمونه ای از کار ما و برخورد مردم کُرد با ما بود، به نظر ما این اتفاقات جز معجزات و خاطرات قابل تعریف در همه جا هست بسیاری از این اتفاقات برای ما در کردستان افتاد.که مجال برای گفتنش نیست.

—————————-

گفت‌وگو از نرگس احمدپور 

—————————–

انتهای پیام/

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد