۲۰ سال؛ هرروز کتک خوردم!
برای مصاحبه با یکی از مسئولان بهزیستی به مرکز بهزیستی قزوین آمدهام باید کمی منتظر بمانم؛ در حالیکه که شبکههای اجتماعی را رصد میکنم و هشتگ ترند شده «نه به خشونت علیه زنان» را دنبال میکنم، با صدای فریاد «زنم را کجا پنهان کردید، باید او را بکشم» به خودم میآیم؛ مرد دیوانهوار فریاد میزند
برای مصاحبه با یکی از مسئولان بهزیستی به مرکز بهزیستی قزوین آمدهام باید کمی منتظر بمانم؛ در حالیکه که شبکههای اجتماعی را رصد میکنم و هشتگ ترند شده «نه به خشونت علیه زنان» را دنبال میکنم، با صدای فریاد «زنم را کجا پنهان کردید، باید او را بکشم» به خودم میآیم؛ مرد دیوانهوار فریاد میزند و شیشههای ساختمان را میشکند، رگهای گردنش بیرون زده و به حرف کسی گوش نمیدهد، اما مددکار مجموعه سعی میکند او را آرام کند.
مرد درحالیکه قسم میخورد «همسرش را پیدا میکند»، از ساختمان خارج میشود، فراموش کردم که برای چه اینجا هستم، قلبم تند تند میزند و فکر میکنم که چه چیزی مرد را به این روز انداخته است، سراغ همسرش را میگیرم، مددکار میگوید «زن بیچاره آنقدر سختیکشیده که حاضر نیست کسی را ببیند»، تلفنی با زن صحبت میکنم، بهسختی قبول میکند که همدیگر را ملاقات کنیم.
نامش فریباست، زنی کوتاهقامت که به همراه دختر ۱۶ سالهاش برای مصاحبه آمدهاند، دختر که سمیرا نام دارد کمی خجالتی به نظر میرسد و هر از گاهی استرس در چهرهاش نمایان میشود و انگشتهایش شروع به لرزیدن میکند.
فریبا درحالیکه روی صندلی رو به روی من مینشیند، میگوید چه چیزی میخواهی بنویسی زندگی من بالا و پایین زیادی داشته است، چشمهایش از عشق برق میزند و با شیطنت ادامه میدهد: ۱۴ ساله که بودم عاشقش شدم، آن روز برای زیارت به امامزاده حسین (ع) رفته بودیم که دیدمش، نگاهش در دلم نشست، نمیتوانستم چشم از چشمش بردارم، همین ردوبدل شدن نگاهها کار دستمان داد و مادرش آدرس خانهمان را گرفت.
از تعریف کردن لحظات عاشقی به وجد میآید، از مراسم خواستگاری میگوید که مادرش قبول کرده است آنها ازدواج کنند؛ درحالیکه لبخند بر لبانش دارد، میگوید: سرباز بود، قرار بود بعد از پایان خدمتش جشن عروسی بگیریم، دل توی دلم نبود، از اینکه نمیتوانستم هرروز ببینمش ناراحت بودم و روزها را میشمردم تا سربازیاش تمام شود، ۲ ماهی بود که نامزد بودیم یک روز از پادگان خبر آوردند یک سرباز به قتل رسیده و نامزدم نیز به جرم معاونت در قتل دستگیرشده است، نمیتوانستم باور کنم، خانوادهام که شنیدند نامزدم در قتل مشارکت داشته، پایشان را در یک کفش کرده بودند که باید جدا شوی و ما اجازه نمیدهیم ازدواج کنید، اما من عاشقش شده بودم و گوشم بدهکار نبود، یک روز مادرش آمد خانه ما و گفت تو تنها امید پسر ما هستی و با حرفهایش خامم کرد.
آن روز عشق و عاشقی چشم و گوش فریبا را بسته بود، حرفهای مادرش را دیگر نمیشنید، فقط میخواست به عشقش برسد از طرفی نگران بود که به فامیل و همسایه چه بگوید و فکر میکرد دیگرکسی با او ازدواج نمیکند چراکه او یکبار نامزد کرده است؛ با مادر شوهرش قرار میگذارد که بدون مراسم عروسی به خانه آنها برود، مادرش تهدید میکند که اگر بروی دیگر خبری از جهیزیه نیست باید بمانی تا آزاد شود، اما حکم حسین ۱۵ سال بود! فریبا ۱۵ سال تاب انتظار ندارد و به خانواده پشت میکند، بدون جهیزیه و بدون برگزاری مراسم عروسی به خانه مادر شوهرش میرود.
فریبا درحالیکه روسریاش را مرتب میکند و لُپهایش از خجالت سرخ میشود، میگوید، سه سال اول زندگیمان او در زندان بود و من بهتنهایی در خانه مادر شوهرم زندگی میکردم، دلخوشیم ساعتهای ملاقات بود؛ هرماه برای ملاقات به زندان میرفتم، گاهی هم ملاقات خصوصی به ما میدادند، همان روزها بود که تصمیم گرفتیم بچهدار شویم و بعد از سه سال اولین فرزندمان به دنیا آمد درحالیکه ۱۲ سال از زندان همسرم باقیمانده بود.
او قربانی عشق خودخواستهاش بود
اما همهچیز آنطور که فریبا پیشبینی کرده بود عاشقانه پیش نرفت، همسرش در زندان با افرادی معاشرت کرده و به واسطه آنها به شیشه و هروئین معتاد شده و زندگی عاشقانه جای خودش را به جهنمی سیاه داده بود، همسرش دیگر میتوانست به مرخصی بیاید هر بار که به خانه میآمد بدون هیچ دلیلی فاطمه را کتک میزد تا زمانی که جای زخم و کبودی در بدنش ایجاد شود کتک زدنش ادامه داشت، حتی برخی روزها بیش از ۵ ساعت و بهصورت مداوم فریبا را کتک میزد، کسی نمیتوانست کمک کند.
فریبا درحالیکه لبخند روی لبهایش جان میدهد، میگوید: دخترم یکساله بود که مادرم گفت باید طلاق بگیری، اما نگران حرف مردم بودم و نمیخواستم پشت سر من حرف باشد، اگر طلاق میگرفتم مردم چه فکری میکردند! هرچقدر کتک میخوردم میگفتم عیبی ندارد؛ مادرم اصرار داشت که طلاق بگیرم و میگفت شما دائماً در حال جنگ هستید و بدون دلیل کتک میخوری، اما میگفتم نه؛ فامیل و همسایه به من میخندند؛ هر چه مادرم گفت مگر به حرف مردم است گوش نکردم، آنها هم رفتوآمد را قطع کردند، دیگر تنها شده بودم و فکر میکردم باید تا آخر عمر این شرایط را تحملکنم چون انتخاب خودم بوده است.
فریبا با بیتدبیری پای انتخابش ماند، چند سال گذشته و حالا دومین فرزندش نیز به دنیا آمده، اما دیگر طاقتش تمامشده است، میخواهد برگردد؛ اما کجا را دارد که برگردد او قربانی عشق خودخواستهاش بود، خیلیها قربانی این جمله میشوند «خودت خواستی» خودش خواسته بود که عاشق باشد و به همه پشت پا زده بود حالا هم کسی نبود که از او حمایت کند.
فریبا میگوید: به پایش ماندم، حتی زمانی که در زندان بود چون دوستش داشتم اما این ۲۰ سال را هرروز با کتک خوردن سپری کردم، امیدوار بودم از زندان آزاد و شرایط بهتر شود اما اینچنین نبود، حتی یکبار بهقدری من را با کابل و شلنگ زد که پزشک قانونی گفت باید دیه انسان کامل را بپردازد درحالیکه بعد از ۱۰ روز معاینه میشدم ولی هنوز آثار کتکها باقیمانده بود.
بعد از ۲۰ سال وفاداری، زخمهای تنش دیه کامل انسان حسابشده بود اما چه کسی میتواند آسیبهای روحی که به او واردشده است را حساب کند، کسی چه میداند او در این چند سال چند بار مرده است.
کتک زدن فریبا به یک عادت تبدیلشده بود، شهرام به هر بهانهای فریبا را میزد و بعدازآن خودش زانوی غم بغل و گریه میکرد، نمیخواست فریبا را بزند و قول میداد که دیگر این اتفاق نیفتد اما هرروز بدون استثنا کتک زدنهایش ادامه داشت، یک روز دعوایشان بالا میگیرد؛ فریبا برای اولین بار خانه را ترک میکند و به مدرسه دخترش میرود تا به مدیر مدرسه بگوید که اگر همسرش آمد دخترش را ببرد اجازه ندهند، معلمان مدرسه با دیدن صورت او که جز کبودی چیزی نبود وحشت میکنند و او را به بهزیستی معرفی میکنند.
فریبا دیگر لبخند بر لب ندارد بعد از هر حرف سکوتی عمیق میانمان فاصله میاندازد، بعد از اندکی سکوت میگوید: پیشازاین با دردهایم تنها مانده بودم و کسی از من حمایت نمیکرد، تقریباً سال ۹۷ برای اولین بار شکایت کردم و به دستور قاضی به مرکز بازپروری ۷۲ تن بهزیستی معرفی شدم؛ مرکز ۷۲ تن جایی است که از زنان خشونت دیده حمایت میکند، یک هفته در این مرکز بودم که به خواهرشوهرم خبر دادم، همسرم به همراه مادرش به سراغم آمد و گریه کرد، میگفت که حالش خوب است و دیگر دست روی من بلند نمیکند، از او تعهد گرفتند که دیگر من را کتک نزند اما بهمحض رسیدن به خانه شرایط مانند گذشته شد.
یکهفتهای که فریبا در مرکز بازپروری بهزیستی بود، سمیرا به همراه پدر و خانواده در سطح شهر، پزشک قانونی، سردخانهها و نیروی انتظامی به دنبال او میگردند، سمیرا دلش آرام است و دعا میکند که دست پدر به مادرش نرسد، اما مادر طاقت دوری و بیخبری از دخترش را ندارد و با خانه تماس میگیرد، دوباره به خواست خودش به خانه برمیگردد اگرچه با تعهد کتبی اما چیزی عوض نمیشود و شرایط همان است.
سمیرا میگوید: بعد از اولین بار که مادرم به بهزیستی آمد دیگر طاقت نداشتم که مادرم بدون دلیل کتک بخورد، از طرفی تصمیم گرفته بودم برای رهایی از این فضای رعب و وحشت با هرکسی که پدرم بگوید ازدواج کنم، به مادرم گفتم اگر تو به بهزیستی نروی من ازدواج میکنم اگرچه تمایلی به ازدواج در سن ۱۳ سالگی ندارم و میخواهم درس بخوانم.
وی ادامه میدهد: همیشه برای اینکه صدای دعوای پدر و مادرم را نشنوم با صدای بلند آهنگ گوش میکردم، هندزفری به گوشهایم آسیب رسانده بود اما چارهای نداشتم، آن شب را با وحشت بسیاری گذراندم، اما ۵ ماهی که در مرکز سلامت بودم آرامش پیدا کردم، مادرم را هرروز یکبار میدیدم و بدون استرس بغلش میکردم؛ در خانه اگر با مادرم صحبت میکردم پدرم توهم میزد که علیه او نقشه میکشیم و مادرم را میزد؛ هیچوقت نباید در خانه باهم صحبت میکردیم.
دخترک درحالیکه خودش را به مادرش میچسباند و اشکهایش را پاک میکند، میگوید: زمانی که در مرکز سلامت بودم، دکتر میگفت اعصابم ضعیف شده است و چند قرص هم داده بود، بعد از ۵ ماه آرامش کامل را به دست آوردم دیگر استرس نداشتم و دستانم نمیلرزید، گاهی پدرم به ملاقاتم میآمد اما دیگر نمیخواستم ببینمش، میآمد آنجا و گریه میکرد یک روز گفتند بالاخره پدرت است و بیا و ببین؛ دم در که رسیدم پدرم به من حمله کرد از وحشت جیغ زدم و فرار کردم، آن روز برای همیشه پدرم برای من مُرد؛ به او گفتم تو دیگر برای من مُردی همانطور که خودت همیشه میگفتی تو باید بمیری تا خیال من راحت شود، حالا هم فکر کن که من مردهام و به زندگیات برس.
فریبا ادامه میدهد: درخواست طلاق دادم اما همسرم راضی نمیشد، به مرکز مشاوره رفتیم؛ میگفت طلاق نمیدهم، سه جلسه مشاوره آمد و دیگر نیامد اما بالاخره توانستم طلاق بگیرم، بعد از طلاق بهصورت مخفیانه در بهزیستی نگهداری شدیم چند ماهی اینجا بودیم که همسر سابقم به جرم سرقت به زندان افتاد، تصمیم گرفتم با دخترم به یکی از شهرستانهای اطراف قزوین برویم و آنجا زندگی کنیم.
فریبا درحالیکه دخترش را در آغوش میکشد، میگوید: دو سالی است که از ما خبری ندارد گاهی به خانه دختر بزرگترم میرود و او را تهدید میکند اما او میگوید خبری از ما ندارد، دو سال است که معنی واقعی زندگی را میفهمم پیشازاین حتی نمیتوانستیم کنار هم یکلقمه نان بخوریم و باهم صحبت کنیم، حالا دخترم آرامش پیداکرده است، در رشته موردعلاقهاش درس میخواند و برای آیندهاش برنامهریزی انجام داده است.
انتهای پیام
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰