نامه محرمانه کنار رختخواب آقای فرمانده!
گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد. سالها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، یک کلیهاش را به خواهرش اهدا کرد. پس از
گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.
سالها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، یک کلیهاش را به خواهرش اهدا کرد.
پس از جنگ در برنامههای فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد. سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نامهای حسین و زینب است.
وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمنماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمیدانستند او فرمانده بوده است.
گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:
فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!
اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریستهای جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با جناب آقای مراد کِیپور، از دوستان قدیمی و همرزم شهید اسدالله ابراهیمی است.
قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید:
ضرب و شتم بسیجیِ رزمنده به قصد کُشت + عکس
* خواب خوب
قبل از اعزام دوم گفتم: اسدالله! نور بالا میزنی؟! نکند خبری شده! گفت: هر چه خدا بخواهد!
گفتم: خوابی که ندیدی؟
لبخند زد و گفت: اتفاقاً خوابش را هم دیده ام! یک خواب خوب…
گفتم: خواب رفقایت را دیدی؟! گفت: بماند برای بعد! الآن وقت این حرف ها نیست.
حال عجیبی داشت، از آن اسدالله همیشگی خبری نبود، از زمانی که برگشته بود هیچ کس را تحویل نمی گرفت حتی بچههایش را! خوب می دانست پرونده عمرش به زودی بسته می شود و به خواست قلبیاش می رسد! صبر چندین سالهاش به زودی جواب می داد.
*چرا همیشه جا میمانم؟
چند روز در منطقه بحوث سوریه اسکان موقت داشتیم و بعد به مقر اصلی رفتیم.
یک هفته بعد از اینکه بحوث را ترک کردیم در آن منطقه عملیات انجام شد، بدون اینکه از نیروهای ما استفاده کنند.
اسدالله عصبانی بود و مدام غر می زد و می گفت: فاصله ما تا بحوث کمتر از ۵۰ کیلومتر است، چرا از ما استفاده نکردند؟! کلی نیروی آماده جهاد در این مقر بیکار نشستهاند! ما آمده ایم سوریه تا خدمت کنیم، چرا با ما این کار را کردند؟!
خیلی عصبانی بود و حرص می خورد و می گفت: این چه حکمتی است که همیشه جا میمانم؟!
* دلبری برای خدا
دو ماه زندگی با اسدالله به من فهماند مؤمن واقعی کیست.
بارها شده بود حین صحبت کردن حرفهایش را قطع می کرد و می گفت: ۵ دقیقه تا اذان مانده، بیا برویم وضو بگیریم و صحبت کنیم.
خیلی مؤدبانه و زیبا تذکر می داد نزدیک اذان است و باید آماده نماز شویم.
وقتی به نماز می ایستاد آرامش در چهرهاش موج می زد، اهل ادا در آوردن نبود و واقعاً بندگی می کرد.
خیلی اوقات کمی وضو گرفتنم را طول می دادم تا دیرتر به نماز برسم، فقط به خاطر اینکه نماز خواندن اسدالله را نگاه کنم. او نماز می خواند و من کِیف می کردم.
اسد آنقدر برای خدا دلبری کرد تا خدا عاشقش شد و او را برد.
* بیا تخمه بشکن!
هر شب باید ۲ ساعت پست می دادیم. خیلی اوقات من همراه اسدالله بودم.
وقتی به پایان زمان پست نزدیک می شدیم اسد می گفت: مراد! این بندگان خدا خوابیده اند و روز سختی داشته اند. نوبت بعدی را هم ما پست بدهیم؟!
با روحیه فداکاری اسدالله به خوبی آشنا بودم و می دانستم حتی اگر من هم قبول نکنم خودش به تنهایی پست می دهد. یک ظرف پر از تخمه همراه خودم می بردم و می گفتم: حالا که قراره تا صبح اینجا باشیم بیا تخمه بشکن! کمتر راه برو سرگیجه گرفتم!
آنقدر به او گیر می دادم تا کمی بنشیند و خستگی در کند، کمی تخمه با من میشکست و دوباره بلند می شد و قدم می زد!
پست دوم تمام می شد و می گفت: مراد! این بندگان خدا سن و سالی ازشون گذشته، گناه دارد از خواب بیدارشان کنیم، پست بعدی را هم ما باشیم؟!
عصبانی می شدم و می گفتم: ولمان کن بابا! خوابم میاد و حال ندارم…
دلش نمی خواست افراد سن بالا را برای پست بیدار کند و خجالت می کشید، وقتی این همه سماجت را از اسدالله می دیدم، می گفتم: باشه! پست بعدی را هم بخاطر رفاقت با تو کنارت هستم!
اسد همه کارهایش رنگ و بوی خدایی داشت ولی ما پی رفیقبازی بودیم!
* کلاش تاشو
از اسلحهای که به او داده بودند راضی نبود و میگفت: با این اسلحه نمی شود خوب کار کرد، بیا برویم اسلحههایمان را با یک کلاش تاشو عوض کنیم.
گفتم: چه فرقی می کند؟! اگر قرار به کشتن دشمن باشد با همین اسلحه هم می شود دشمن را به هلاکت رساند.
گفت: باید اسلحهای داشته باشیم که در میدان جنگ دست و پایمان را نگیرد و بتوانیم خوب مانور بدهیم!
بالاخره راضی شدم با هم به دفتر مسئول آماد برویم و خواسته اسدالله را مطرح کنیم. مسئول آماد گفت: نداریم، تمام شده. همه را به فرماندهان داده ام.
گوشه دفتر آماد تعدادی اسلحه بود که وسوسه شدم به سمتشان بروم.
مسئول آماد گفت: آنها خراب است و چیز به درد بخوری برای شما پیدا نمی شود.
با اسرار ما اجازه داد اسلحهها را بررسی کنیم. تکتک آنها را زیر و رو کردم و بالاخره توانستم دو اسلحه کلاش تاشو که اتفاقاً سالم هم بودند پیدا کنم. اسدالله خیلی خوشحال شد و تا پایان دوره اسلحه را از خود جدا نمی کرد.
*نامه محرمانه کنار رختخواب آقای فرمانده!
مسئولیت سه محور را بر عهده داشتیم. مسئول یکی از محورها دوست صمیمیام حاج آقا بزرگ بود. من و اسدالله هم برای کمک به حاج آقا در آن محور حضور داشتیم.
همزمان یک گردان احتیاط برای مواقع ضروری در عقب محور حدوداً یک کیلومتر دورتر از ما آماده بودند.
اسدالله از لحظه ورود به محور دچار استرس و نگرانی عجیبی شده بود! می ترسید گردان احتیاط به منطقه اعزام شوند و او در محور بماند. از من خواست با حاج آقا صحبت کنم و اسدالله را مرخص کند تا بتواند به گردان احتیاط بپیوندد.
گفتم: اسد من حوصله درگیر شدن با حاجی را ندارم، مرا از این کار معاف کن.
گفت: من هم خجالت میکشم مستقیم به او بگویم چه در سرم می گذرد، پس نامهای می نویسم و تو صبح زود کنار رختخوابش بگذار!
اسدالله قبل از نماز صبح رفت و من نامه را کنار تشک حاجی گذاشتم.
* فاصله بیست متری با تکفیریها!
نگرانی اسدالله بیراه نبود و دشمن یکی از روستاهای منطقه را محاصره کرد. اسد به همراه گردان احتیاط به منطقه اعزام می شود و حوادث عجیبی برایش رخ می دهد، ماجرای آن روز را اینگونه برایمان تعریف کرد؛
با وجود اینکه نیروهای دشمن چند برابر ما بودند اما با تمام قوا مقاومت کردیم. آتش دشمن سنگین بود.
دستور عقبنشینی صادر شد و نیروها به سرعت منطقه را ترک کردند. فاصله من از بچه ها زیاد بود و متوجه عقبنشینی آنها نشدم. دیوار مخروبه ای را پیدا کردم و از آنجا به دشمن شلیک می کردم، به خودم آمدم دیدم دشمن از همه طرف به سمت من شلیک می کند و در حال پیشروی است. تازه متوجه عقبنشینی گردان شدم.
مقاومت در مقابل آن هجم از آتش سخت و غیر ممکن شده بود. آماده عقبنشینی شدم که دیدم فاصله من با برخی از تکفیریها به کمتر از بیست متر رسیده است و جنگ رو در روی ما شروع شد!
چند نفرشان را به هلاکت رساندم و به سمت جاده خروجی روستا عقبنشینی کردم، آنها هم امان نمی دادند و بیوقفه شلیک می کردند متوجه شدم یک اتفاق عجیب در حال رخ دادن است!
صدها تیر همزمان به طرفم شلیک می شد اما به شکل عجیبی مسیر تیرها تغییر می کرد و هیچ آسیبی به من نمی رسید!
* چرا من جا ماندم؟!
برای دیدن اسدالله به مقر گردان احتیاط برگشتم. متوجه شدم گردان جهت انجام عملیات به منطقه اعزام شده است. چند دقیقه آن اطراف چرخی زدم تا نیروهای گردان خسته و کوفته از عملیات برگشتند.
هر چه چشم چرخاندم اسدالله در میان جمعیت نبود. فریاد زدم: پس اسدالله کجاست؟!
رزمندهها نگاهی به هم انداختند و متوجه شدند اسد داخل روستا جا مانده است. هر لحظه چهرهام برافروختهتر میشد و نزدیک بود از عصبانیت منفجر شوم!
فوری چند نفر سوار تویوتا شدند و رفتند اسدالله را پیدا کنند. نشستم گوشهای و خدا خدا می کردم بلایی سرش نیامده باشد!
به محض اینکه اسدالله از روستا خارج شده بود بچهها پیدایش می کنند و او را به عقب برمیگردانند.
تویوتا وسط پادگان توقف کرد. از جا پریدم و مثل قرقی خودم را به اسد رساندم. گوشه ماشین نشسته بود و خشابهای خالی را پر می کرد، نفس راحتی کشیدم. تا چشمش به من افتاد هیجان زده شد و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود را برایم مو به مو تعریف کرد.
او تعریف می کرد و من غبطه می خوردم، زیر لب گفتم: پس چرا من جا ماندم؟!
* فکر و خیال اسدالله امانم را بریده بود
تویوتا نیمکلاج کرد و آماده حرکت شد. ساعت مچیاش را باز کرد و گفت: اگر اتفاقی برای من افتاد این را به حسین برسان…
گفتم: کجا؟! تو که تازه از عملیات برگشتی و هنوز پایت به زمین نرسیده!
گفت: می رویم تل طویل، امشب را آنجا هستم. اگر تل به دست دشمن بیفتد کار همه ما تمام است!
تل طویل مشرف به روستایی بود که داعش به تازگی در آن تحرکاتی را آغاز کرده بود. نیروهای گردان باید تا صبح از محدوده ۷۰۰متری تل محافظت می کردند و روستا را زیر نظر میگرفتند. صبح نیروهای پاکستانی برای تحویل گرفتن تل و پاکسازی منطقه آنجا حاضر می شدند.
ساعت را گرفتم و گفتم: باشه مراقب خودت باش… ماشین حرکت کرد و اسدالله گفت: باشه حواسم هست…
چند ثانیه بعد ماشین در میان گرد و خاک بلند شده از زمین و غروب آفتاب ناپدید شد. برگشتم مقر و خواستم کمی استراحت کنم، از صبح در منطقه بودم و حسابی گرسنهام بود. یکی از رفقا رفت چیزی برای خوردن بیاورد فکر و خیال اسدالله امانم را بریده بود. می ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد. بلند شدم مقداری آذوقه و مهمات برداشتم و راه افتادم به سمت تل طویل.
* اسدالله کجاست؟!
در تاریکی شب گم شده بودم. تویوتای گردان کنارم توقف کرد در را باز کردم و پریدم داخل ماشین.
راننده گفت: تو کجا؟! گفتم: می روم بالای تل.
گفت: با حاج آقا بزرگ هماهنگ کرده ای؟!
گفتم: خیالت راحت، هماهنگ شده. حرکت کن!
خبر داشتم بغیر از نیروهای گردان احتیاط، ۲۰۰ نفر از رزمندگان سوری هم روی تل هستند. دقایقی بعد رسیدیم روی تل اما خبری از سوریها نبود! گفتم: حسین آقا! پس سوریها کجا هستند؟!
حسین راننده تویوتا خندید و گفت: با تاریکی هوا همه فرار کردند!
از ماشین پیاده شدم. باقی راه را باید پیاده می رفتم. چشمم جایی را نمی دید، پای راستم به چیزی گیر کرد! یک تشک عربی کنار جاده زمین افتاده بود و یکی هم با خیال راحت روی آن خوابیده بود! اسلحه را به طرفش گرفتم و گفتم: قم… قم… یااالله
صدای ضعیف و بیحالی از سمت تشک بلند شد و گفت: ای بابا! مراد بیخیال شو! بذار بخوابم…
صدای مهدی ذاکری بود که شنیدم. خسته و کوفته از عملیات برگشته بود و از شدت ضعف وسط تل خوابش برده بود. دلم به حالش سوخت و بدنش را یک ماساژ حسابی دادم.
مهدی گفت: آخ دمت گرم مراد، خیر ببینی.
پرسیدم: اسدالله کجاست؟!
گفت: رفتهاند نوک تل. غرب همین محلی که الان هستیم. نزدیکترین نقطه به روستا.
بعد از اینکه مهدی کمی حالش جا آمد راه افتادیم به سمت اسدالله.
* نفس راحتی کشیدم
خوف کرده بودم! جایی را نمیدیدم قدمهایم را آهسته و بیصدا برمیداشتم. اسلحه را آماده شلیک کرده بودم و زیر لب صلوات می فرستادم.
در تاریکی شب ماشینی که اسدالله با آن رفته بود را دیدم و آرام اسد را صدا زدم.
اسدالله گفت: مراد تویی؟! بیا ما اینجا هستیم.
نفس راحتی کشیدم و به سمت صدا رفتم.
اسدالله گفت: اینجا چه میکنی؟! خط را به امان خدا رها کردی..!
گفتم: خط ما که خبری نیست! حاج آقا بزرگ هم الکی به ما گیر می دهد و پاگیرمان کرده! دلم پیش تو بود.
اسد خندید و گفت: پس حاج آقا بزرگ حسابی از دستت ناراحت می شود.
گفتم: حاجی را بی خیال، با برویم نوک تل ببینیم اینجا چه خبر است…
کلی ماشین پشت سر هم قطار شده بودند، چند کیلومتر قبل از روستا چراغهایشان را خاموش می کردند و وارد روستا می شدند. معلوم بود داعش در حال انتقال نیروهایش به روستاست و به زودی قصد عملیات دارد.
*مرتضی اسدی
ادامه دارد…
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰