دو سکانس متفاوت از زندگی این خانم دکتر/ مادرم همیشه تنها قهرمان زندگیام بوده
مریم رضیپور_چهارمحال و بختیاری|صدای اذان از گلدستههای فیروزهای مسجد سرخیابان به گوش میرسد، زن بیرمق کنار جدول خیابان مینشیند تا نفسی تازه کند، سرش را بالا میگیرد به سمت گلدستهها نگاه میکند انگار تازه صدای اذان را شنیده است آه عمیقی میکشد و از میان لبانش کلماتی را میگوید و صلواتی میفرستد. هنوز راه مانده
مریم رضیپور_چهارمحال و بختیاری|صدای اذان از گلدستههای فیروزهای مسجد سرخیابان به گوش میرسد، زن بیرمق کنار جدول خیابان مینشیند تا نفسی تازه کند، سرش را بالا میگیرد به سمت گلدستهها نگاه میکند انگار تازه صدای اذان را شنیده است آه عمیقی میکشد و از میان لبانش کلماتی را میگوید و صلواتی میفرستد.
هنوز راه مانده تا به خانه برسد چادرش را جمع میکند و خاکش را میتکاند، پلاستکهای خریدش را مرتب میکند یاد حرفهای دختربچههایش میافتد که صبح هنگام رفتن کلی سفارش به او داده بودند و لبخند بیرمقی میزند و راه میافتد.
به سر کوچه رسیده، هوا تاریکتر شده یادش میآید که چند روز پیش بچهها هنگام توپ بازی چراغ روشنایی کوچه را شکسته بودند و حالا کوچه از همیشه تاریکتر بود، خستهتر از آن بود که به دنبال مقصر بگردد قدمهایش را تندتر کرد و بالاخره به یک درب آبی رنگ، رنگ و رو رفته رسید به درب خیره شده، این کوچه و این در هم شاهد سختیهای این زن برای بزرگکردن یتیمهایش بوده است.
زنگ به صدا در میآید دختر کوچولوی سبزه رویی در را باز میکند و با خنده به مامان خوشآمد میگوید و فریاد میزند بچهها بیایید مامان اومده و بلند بلند میخندد و در پلاستیکهایی که مادر به دستش بود به دنبال عروسکی میگردد که صبح هنگام رفتن سفارشش را داده اما چیزی پیدا نمیکند.
دخترک در دلش گفت: بگذار بزرگ شوم، همه چیز را عوض میکنم
دختربچه با ناراحتی به مادر که حالا چادر از سر برداشته و بر روی بند رخت داخل حیاط انداخته نگاه میکند با سن کمی که دارد غم مادر را به خوبی میفهمد اما اعتراضی نمیکند شاید هم در دلش میگوید بگذار بزرگ شم آن وقت که خانم دکتر شدم تمام غمهای عالم را از دل مادرم برمیدارم.
به مادر خیره میشود بلافاصله خود را در دامن مادر میاندازد نمیگذارد غم نبودن پدر و بار سنگین مسئولیت چهار فرزند کوچک و بزرگ بر دل مادر سنگینی کند، برای مادرش شیرین زبانی میکند، درست است که دختربچهها بابایی هستند اما این دختر عجیب وابسته مادر است گناهی هم ندارد ۶ سال بیشتر نداشت که پدرش برای همیشه ترکشان کرد.
درست است که دختربچهها بابایی هستند اما این دختر عجیب وابسته مادر است
مادر سر دخترش را در آغوش میگیرد و دیگر خبری از آن همه خستگی نیست بچهها یک به یک وارد حیاط میشوند و برای مادر زبان میریزند و مادر بی اختیار چشمانش نمناک میشود، اما از ترس اینکه بچهها چیزی بفهمند با گوشه روسری اجازه غلتیدن به اشکها را نمیدهد اما در دلش غوغایی است و روزها از پی هم میگذرند و مادر بیخبر از آینده نامعلوم و خوشی که در انتظارش است روزها را سپری میکند.
وقتی خورشید آرزوها طلوع میکند
تیغ آفتاب از کنار پنچره روی صورت مادر افتاده پتو را کنار میزند انگار که چیز مهمی یادش افتاده باشد با سرعت از جا بلند میشود، نگاهی به خانه میاندازد، خبری از دخترهای شیرین زبانش نیست در همین فکر و خیال است که درب ورودی خانه باز میشود و زهرا و مرضیه با خوشحالی وارد میشوند، زهرا میگوید مامان شیرینی بده دیگر باید مرضیه را خانم دکتر صدا کنیم.
مادر اینبار نه اشکهایش را پاک میکند و نه مخفی!
مرضیه دیگر برای خودش خانومی شده مادر جلوتر میآید صورت همچو ماه فرزندش را میبوسد و باز بیاختیار چشمانش نمناک میشود اما این بار اجازه میدهد تا اشکها سرازیر شود چرا که دیگر بهانهای برای پنهان کردنشان ندارد با صدایی آهسته میگوید جای پدرتان خالی…
مادر مبهوت به بچهها که حالا نزدیکتر آمدهاند نگاه میکند انگار روزهای خوش برای زن شروع شده است البته دو سه سال پیش بود که خبر قبولی زهرا را در کنکور شنید، اما حالا دخترک شیرین زبانش که در ۶ سالگی از داشتن پدر محروم شده و بارها غم اندوه مادر را با زبان شیرین کودکیاش از صورت پاک کرده خانم دکتر شده.
مرضیه جلوی آئینه میآید مقنعهاش را مرتب میکند و درب را پشت سر خود میبندد حالا سال پنجم رشته پزشکی را در یکی از بهترین دانشگاههای کشور پشت سر میگذارد، زندگی شیرینتر شده و روی خوشش را به خانواده خالدی نشان داده است.
مرضیه هیچ کدام از قول و قرارهایش با خدا را فراموش نکرده، همان روزهایی که در اوج امید و غم با خدا عهد و پیمان بسته بود که اگر روزی به جایی رسید مانند آن حامی که همیشه حمایتشان میکرد از بچههای مانند خودش که در اوج کودکی از داشتن لذت پدر محروم شدهاند، حمایت کند.
مرضیه خانم زودتر از موعد قولهایش را عملی کرد
مرضیه بعد از قبولیاش در کنکور به دانشآموزانی که توانایی رفتن به کلاس کنکور و مشاوره نداشتند رایگان مشاوره میدهد او به آنان اعتمادبهنفس میدهد حتی گاهگاهی که مخارجش اجازه دهد دستی را نیز میگیرد.
حالا دیگر خواهرش کارشناس بهداشت است و برادرش پرستار شده و برادر کوچکترش در حال تحصیل است و مرضیه هم به زودی درسش تمام میشود و به شهر خود بازمیگردد تا به نیازمندان محل زندگیاش کمک کند.
مرضیه بعد از قبولیاش در کنکور به دانشآموزانی که توانایی رفتن به کلاس کنکور و مشاوره نداشتند رایگان مشاوره میدهد او به آنان اعتمادبهنفس میدهد
به نیتی که کرده فکر میکند اینکه نذر کرده اگر پزشکی قبول شود به نیازمندان کمک کند و حال خوب امروز خود و خانوادهاش را مدیون همان نذر دوران کودکی میداند.
مرضیه همیشه از خداوند میخواهد که او را به جایی برساند که بتواند در نقش یک خیر و حامی کمکهایی که در این سالها به او شده را برای کودکان محروم جبران کند.
صدای اذان از گلدستههای مسجد محل شنیده میشود
دو سه هفتهای میشد که سختی درس و کار مجال برای دیدار با خانوادهاش را نداده بود اما به مادرش قول داده که آخر هفته حتما به شهرشان میرود، و حالا راهی شهرشان شده است، صدای اذان ظهر از گلدستههای مسجد شنیده میشود و آفتاب وسط آسمان است مرضیه از ماشین پیاده میشود و با خوشحالی بندهای ساکش را محکمتر میگیرد.
چندنفر از همسایهها با چادرهای گلگلی در کوچه مشغول صحبت بودند تا مرضیه را دیدند بلند بلند او را خانم دکتر صدا کردند و با اوخوش و بش کوتاهی کردند
قدمهایش را تندتر میکند تا زودتر به مادر برسد، چندنفر از همسایهها با چادرهای گلگلی در کوچه مشغول صحبت بودند تا مرضیه را دیدند بلند بلند او را خانم دکتر صدا کردند و با اوخوش و بش کوتاهی کردند، بچهها در کوچه مشغول بازی هستند، دخترکی با موی بلند و صورتی آفتاب سوخته جلو آمد و با زبان شیرینش گفت خاله مرضیه سلام، من خیلی دوست دارم مثل شما دکتر بشم و با این کلمات مرضیه را به سالهای خیلی دور برد.
صدای مادر مرضیه به خود آورد، عزیز مامان اومدی و با لبخند به آغوش مادر پناه برد، مادر جلوی درب را آب و جارو کرده، گلهای داخل باغچه غنچه کرده بودند و برخی شکفته شده بود، حیاط بوی تمیزی و زندگی و امید میداد، چایی مادر همیشه آماده بود و بوی غذایی که معلوم بود دمپختک است هر آدمی را مست میکرد.
مادرم، تنها قهرمان زندگی من است
مرضیه با خودش میگوید درست است که روزهای سختی را در نبود پدر گذراندیم اما حالا از پس سختیها برآمدهایم و البته راهی طولانی در پیش داریم.
مادر سجاده نمازش را در ایوان خانه پهن کرده، سجادهای سفید، پر از گلبرگهای گل محمدی، چادرش را سر میکند چادری سفید با گلهای کوچک قرمز که خواهرم از مشهد برایش سوغاتی آورده به آغوش مادرم پناه میبرم از او میخواهم برایمان دعا کند هر چند که میدانم همه این چیزهایی که دارم از دعای خیر مادر است مادرم قهرمان زندگی من است، دستهای مادرم را روی سرم حس میکند که سرم را نوازش میکند و من به آیندهای روشن برای خودم، خانوادهام و مردم شهرم فکر میکنم.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰