تاریخ انتشار : دوشنبه 18 اسفند 1399 - 6:25
کد خبر : 98147

نگاهی به خاطرات خودنوشت سردار سلیمانی

نگاهی به خاطرات خودنوشت سردار سلیمانی

 به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم»، خاطرات خود نوشت سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی را شامل می‌شود که طی چندسال پایانی عمر او، نوشته و ثبت و ضبط شده‌اند. این خاطرات از مقطع تولد تا ۲۲ سالگی این شخصیت

 به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم»، خاطرات خود نوشت سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی را شامل می‌شود که طی چندسال پایانی عمر او، نوشته و ثبت و ضبط شده‌اند. این خاطرات از مقطع تولد تا ۲۲ سالگی این شخصیت یعنی از سال ۱۳۳۵ تا ۵۷ را در بر می‌گیرند.

«از چیزی نمی‌ترسیدم» که همزمان با اولین‌سالگرد شهادت سردار سلیمانی در دی‌ماه امسال رونمایی شد، با مقدمه‌ای از زینب سلیمانی دختر سردار سلیمانی همراه است. او در این مقدمه به برخی عادات شخصی سردار سلیمانی ازجمله مطالعه زیاد اشاره کرده است. زینب سلیمانی می‌گوید پدرش فرمانده‌ای نظامی و دقیق بود و صفات یک‌فرد نظامی را داشته، اما آن‌چه در شخصیتش استثنا بوده، مطالعه و نوشتن است. سردار سلیمانی هم خود اهل مطالعه زیاد بوده و هم اعضای خانواده‌اش را موظف به خواندن کتاب می‌دانسته است. دایره مطالعاتی‌اش هم طبق روایت دخترش، از شعر فارسی و زمان خارجی و کتاب‌های تاریخی تا کتاب‌های سیاسی، خاطرات، شرح‌حال‌ها و عناوین نظامی را شامل می‌شده است.

سردار سلیمانی عادت به حاشیه‌نویسی در کتاب‌ها داشته و طی چندسال پایانی زندگی خود، تلاش کرد خاطراتش را ثبت کند و موفق شد خاطرات اجمالی‌اش را از سال‌های کودکی تا ۲۲ سالگی بنویسد که این خاطرات پس از شهادتش، با تایپ و حروفچینی از روی دستخط وی، توسط انتشارات مکتب حاج قاسم در قالب کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» چاپ شدند. نوشته‌های سردار سلیمانی در این کتاب از چندجهت، قابل توجه هستند.

اگر بخواهیم به‌طور خلاصه به این موضوعات اشاره کنیم باید ابتدا، به زندگی در محرومیت و سختی که باعث ساخته‌شدن شخصیت محکم و بااستقامت قاسم سلیمانی شده اشاره کنیم.

رسم و رسومات عشیره، اعتقادات و باور‌های پدر و مادر، ورود به شهر و شروع مبارزات انقلابی هم از دیگر موارد موضوعی مهم و محتوایی هستند که در خاطرات سردار سلیمانی جلب توجه می‌کنند. نکته دیگر، جملات و ادبیات است. در این خاطرات عبارات لهجه کرمانی و همچنین جملاتی وجود دارند که از نظر دستوری نیاز به ویرایش دارند، اما با روایت ساده و صمیمی راوی‌شان، می‌توان آن‌ها را به‌عنوان خاطرات بدون رتوش و دست‌اول سردار سلیمانی مطالعه کرد. نکته مهم دیگر هم درباره خاطرات این کتاب این است که راوی‌شان در هیچ‌یک از مراحل زندگی نترسیده است.

قاسم سلیمانی، ریشه در ایل بزرگ سلیمانی از ایلات عشایر و کوچ‌نشین ایران دارد. او در خاطراتش به این مساله اشاره کرده که در دوره حیات خود، فساد خاصی از خوانین محل زندگی‌اش ندیده و آن‌ها عموماً کار‌هایی مثل حل اختلافات، رسیدگی به شکایات مردم، حمایت عمومی از طایفه و رابطه با حکومت را به عهده داشته‌اند. سردار سلیمانی در ابتدای خاطراتش، مطالبی درباره عاطفه مادر و فرزندی و پیوند خود با مادرش دارد. به‌عنوان مثال درباره روزگار خردسالی که مادرش هنگام کار یا دروی محصول، او را با چادر به کمر خود می‌بسته، چنین جمله‌ای دارد: «به‌نظرم، مادرم هم از حرارت من آرامش داشت.» (صفحه ۲۲) قاسمِ خردسال، بین اهالی ایل متولد می‌شود و به زندگی عشایری خو می‌گیرد. به روایت او در مقام راوی کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم»، از وقتی شروع به راه‌رفتن کرده، کار و تلاش را شروع کرده است.

برای کودکانی مثل قاسم سلیمانی که بین مردم کوچ‌نشین و عشایر با محرومیت زندگی می‌کردند، پایان زمستان به‌خاطر سرما و سختی‌های زیادش، و فرارسیدن بهار به‌خاطر طراوت و فروانی نعمتش، بسیار خواستنی و لذت‌بخش بوده است. بهار برای قاسم کوچک، فصل نعمت و کوچ بوده است. به این ترتیب او و خانواده‌اش پس از روز ۱۳ فروردین کوچ کرده و سپس با پایان تابستان، خانه‌های ده را برای بازگشت به گمبه‌های خشتی خود جمع می‌کرده‌اند.

پیش‌تر کتاب «ذوالفقار» شامل خاطرات شفاهی و سخنرانی‌های سردار سلیمانی را را که برهه زمانی‌شان مربوط به سال‌های جنگ تا شهادت وی می‌شد، در مطلب «وقتی حاج قاسم به یک پاسدار ظلم کرد / کربلای ۴ شکست نبود» نقد و بررسی کرده‌ایم. اینک قصد داریم برهه‌ای از زندگی سردار سلیمانی را که کمتر مورد توجه قرار گرفته و در کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» به آن پرداخته شده، مورد بررسی قرار دهیم.

* زندگی در محرومیت و نترس‌شدن یک‌کودک

یکی از دلایل داشتن سر نترس و شجاعت زیاد قاسم سلیمانی، زندگی در محرومیت و تحمل سختی‌های زیاد در سنین کودکی بوده است. او در سال‌های کودکی به روایت خود، در کل دو دست لباس و یک‌کفش پینه‌کرده لاستیکی داشته که به‌مدد آن گوسفندان را به چرا می‌برده است. با وضعیت اقتصادی خانواده‌اش هم سالی دو تا سه‌بار برنج می‌خورده است. راوی خاطرات «از چیزی نمی‌ترسیدم» در چند فراز از خاطراتش اشاره و تکرار کرده از چیزی نمی‌ترسیده است. اولین‌مرتبه در صفحه ۲۷ است که می‌گوید از همان ابتدای کودکی و سن ۱۰ سالگی حالتی از نترسی داشته است. مرتبه دوم هم مربوط به فراز‌هایی است که قاسم نوجوان هنوز به شهر نرفته و در سن ۱۳ سالگی زمانی که در زمستان، برف تا شکم گوسفندان می‌رسیده، آن‌ها را برای چرا به بیرون ده می‌برده است. او در این‌باره می‌گوید: «بدون ترس از گرگ‌ها که در فصل زمستان در کمین گوسفندان بودند، به جنگل بدام‌های کوهی می‌رفتم.» (صفحه ۵۱)

پیراهن‌های بشور و بپوش و سهمیه سالانه دو کفش لاستیکی، امکاناتی بوده که قاسم سلیمانی در کودکی و دوران چوپانی گوسفندان از آن‌ها برخوردار بوده است. او در روایتی از یکی از چوپانی‌های خود، تعریف کرده که یک‌بار کفش‌های لاستیکی‌اش کاملاً پاره و همه انگشتان پایش به‌دلیل برخورد با سنگ، شکسته و خونی شده بوده است. این جمله نیز از جملات سردار سلیمانی از خاطرات کودکی‌اش است: «روزی نبود که خار در پایمان نرود.»

در عین محرومیت و شرایط مربوط به آن، خانه‌ای که قاسم سلیمانی در آن رشد کرد، یک‌روز هم از مهمان خالی نبوده است. او در فرازی از کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» درباره مهمان‌نوازی‌های پدر و مادر خود، ضمن تکرار این واقعیت که سالی چندبار بیشتر برنج نمی‌خورده‌اند، به این موضوع اشاره دارد که زمان حضور مهمان در خانه، زمان خوشحالی بچه‌ها بوده، چون بهترین غذا را به‌خاطر مهمان طبخ می‌کرده‌اند.

قاسم سلیمانی اولین‌بار خوردن بیسکوئیت را در مدرسه و به‌واسطه طرحِ دادن بیسکوئیت به دانش‌آموزان تجربه می‌کند و در خاطرات خود هم به این نکته اشاره کرده که هنوز شیرینی طعم آن بیسکوئیت را در کام خود دارد.

* رسوم عشیره

حاج‌قاسم سلیمانی در خاطرات خود، به برخی از رسوم جالب عشیره بزرگش اشاره کرده است. برخی از این رسوم قدیمی هنوز هم در اهالی ایل مذکور رعایت می‌شوند؛ به‌عنوان مثال در این عشیره رسم بوده و هست که اولین‌گوسفندی که بره نری به دنیا می‌آورد، نذر امام حسین (ع) می‌شد. راوی کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» می‌گوید ایام روضه‌خوانی، روزهایِ خوشی او و هم‌سن‌وسالانش بوده و در این برنامه‌های آیینی، از غذا‌های نذری سیر می‌شده‌اند.

در سنین کودکی، قاسم کوچک شب‌های جمعه با حضور در خانه همسایه‌ها و اقوام، قصه مشکل‌گشا را می‌خوانده و پس از قصه‌خوانی، با نخودچی، کشمش و قندِ اهدایی صاحب‌خانه جیب خود را پر می‌کرده است. در این رسم، ابتدا آجیل مشکل‌گشا نذر می‌کردند و وقتی مشکل موردنظر حل می‌شد، با گردهم آوردن چندنفر در شب جمعه، قصه پیرمرد خارکنی را نقل می‌کردند که برای حل مشکل خود به امام علی (ع) متوسل شد و جواب گرفت.

* شخصیت پدر؛ مشدی حسن

پدر حاج‌قاسم سلیمانی، معروف به مشدی حسن، به‌شدت به نماز اول وقت تقیّد داشته و در حالی‌که در روزگار کودکی فرزندش قاسم، فقط چند نفر در خانه‌های اطراف و همسایگان نماز می‌خواندند، او اهل نماز بوده است. راوی کتاب نیز می‌گوید از دوران کودکی، در حالی که خیلی از قواعد نماز را نمی‌دانسته، نماز می‌خوانده است. مشدی حسن همچنین نسبت به مسائل حرام و حلال دقیق بوده و زکات مال خود را چه درباره گندم، چه جو و چه گوسفند، به‌موقع پرداخت می‌کرده است.

نکته دیگری که حاج‌قاسم سلیمانی درباره پدر خود مطرح کرده، این است که او متخلّق به اخلاقی بوده که در عشایر و اطرافیانشان در ده، نایاب بوده و آن، رعایت شرعیاتی مانند غسل بوده که باعث می‌شده در سرمای زمستان، در قنات ده غسل کند.

یکی از نکات تربیتی مشدی حسن این بوده که مصرف خوراکی‌های اعتیادآور را برای فرزندانش ممنوع کرده بوده است. به همین‌خاطر فرزندش قاسم هم، حق نوشیدن چای و سیگار کشیدن نداشته است که البته یک‌بار با شیطنت کودکی، خارج از خانه چایی خورده است.

یکی از واقعیت‌های مهم زندگی قاسم سلیمانی در ده و سنین انتقال کودکی به نوجوانی، مربوط به قرض پدرش به بانک تعاون روستایی است که موجب رفتن او به شهر و تحوّل بزرگ زندگی‌اش شد. با بروز مشکل مالی برای مشدی حسن، حسین، برادر بزرگ‌تر قاسم برای کار و تهیه مقداری پول برای ادای قرض پدر که مبلغش ۹۰۰ تومان بوده، به شهر می‌رود، اما پس از دو هفته تلاش، بدون پیدا کردن شغل، به ده برمی‌گردد. در نتیجه، قاسم با اصرار خود راهی شهر می‌شود تا با پیدا کردن کار، قرض مشدی حسن را پرداخت کند تا طبق کابوسی که آن زمان داشته، پدرش را دستبند نزده و به زندان نبرند.

* رفتن به شهر؛ دیدن اتومبیل‌ها و ساختمان‌ها

قاسم سلیمانی در سن ۱۴ سالگی برای اولین‌بار با اتوبوس از روستا به شهر کرمان رفته و برای اولین‌بار اتومبیل‌هایی، چون پیکان و فولکس‌واگن می‌بیند. او پس از ورود به کرمان، به خانه عبدالله، از اهالی فامیل و عشیره خود می‌رود و جستجو برای پیدا کردن کار را آغاز می‌کند. روز‌های ابتدایی این جستجو هم به ناامیدی ختم می‌شده‌اند: «در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می‌زدم و سوال می‌کردم: “آیا کارگر نمی‌خواید؟ ” همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند.» (صفحه ۴۳) او در ادامه با التماس از یک اوستاکار ساختمانی، موفق می‌شود شغل انتقال آجر را در ازای روزی ۲ تومان مزد به دست بیاورد.

شغل جابه‌جایی آجر برای نوجوان کوچکی، چون قاسم سلیمانی سخت و دشوار بوده و باعث می‌شود دستانش زخمی و خونی شوند. اما پس از یک‌هفته با گردآوری مزد‌های روزانه و ۲۰ تومانی که اوستا به‌عنوان تشویق به او داده، خستگی و زخم‌های ناشی از جابه‌جایی آجر‌ها را از یاد می‌برد: «با دو ریال، بیسکویت مینوی کوچک خریدم و پنج‌ریال هم دادم چهار تا دانه موز خریدم. خیلی کیف کردم. همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین‌بار بود که موز می‌خوردم.» (صفحه ۴۵)

پس از کار ساختمان، قاسم نوجوان موفق می‌شود در هتل کسری که متعلق به حاج‌محمد یزدان‌پناه بوده، کاری با مزد روزی ۵ تومان پیدا کند. به‌این‌ترتیب پس از ۶ ماه از ورودش به شهر کرمان، از خانه عبدالله به هتل نقل مکان کرده و برای کسب درآمد بیشتر، با خرید یک‌دستگاه آبمیوه‌گیری، به فروش آبمیوه در پیاده‌رو‌های شهر می‌پردازد. به این ترتیب موفق می‌شود مبلغ هزار تومان برای پدرش در ده ارسال کند. او پس از ۹ ماه، برای دیدار با خانواده به ده برمی‌گردد و مدت ۱۰ روز، کنار خانواده می‌ماند.

در بازگشت به شهر، قاسم سلیمانیِ نوجوان، دیگر از شهر وحشت نداشته و احساس غربت نمی‌کرده است. او در این مقطع ورزش را به‌طور حرفه‌ای در چهار شاخه زورخانه، کاراته، وزنه‌برداری و زیبایی‌اندام شروع می‌کند و از اولین جوان‌هایی بوده که در اولین کلاس کاراته کرمان شرکت می‌کند. راوی خاطرات کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم»، خود می‌گوید ورزش و اعتقادی که از پدر و مادرش به ارث برده بوده، باعث شد در جوانی به فساد کشیده نشود. او در مقطع بعدی، تصمیم به اجاره‌کردن یک‌خانه برای زندگی با دیگر دوستان مهاجرش از ده می‌گیرد. سال ۵۴ هم برای کمک به پدر، برادر کوچک‌ترش را به شهر نزد خود می‌آورد.

قاسم سلیمانی ۲۱ ساله، سال ۱۳۵۶، برای اولین‌بار با اتوبوس به مشهد و زیارت امام رضا (ع) می‌رود. این سفر مربوط به زمانی است که او دیگر یک‌ورزشکار و صاحب بدنی ورزیده و تربیت‌شده بوده است. سردار سلیمانی دوباره در صفحه ۶۲ کتاب خاطراتش، به اهمیت ورزش در سالم‌ماندن و دوری‌اش از مفاسد جوانی اشاره کرده و می‌نویسد: «ورزش تاثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهم‌ترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدنم به مفاسد اخلاقی بود، به رغم جوان بودن، ورزش بود؛ خصوصاً ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی و دینی دارد.»

* شروع مبارزات ضد شاه

قاسم هجده‌ساله برای اولین‌بار سال ۱۳۵۳، سخنان ضد شاه می‌شنود و جالب است که تا آن مقطع، شاه و حکومت پهلوی در نگاه او ارزشمند بوده‌اند. سخنان ضدشاه و تلنگر ناشی از آن‌ها هم توسط علی یزدان‌پناه فرزند حاج‌محمد صاحب هتل و کارفرمای قاسمِ نوجوان زده می‌شود: «حرف‌های او مرا ساکت کرد. آن‌وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود. این حرف‌ها مثل پتکی بود بر افکار من!» (صفحه ۵۴) به این ترتیب قاسم نوجوان به‌تعبیر خود دچار یک دوگانگی می‌شود. این دوگانگی هم باعث می‌شود برای یافتن پاسخ سوالاتش و آگاهی بیشتر وارد فاز مخالفت با رژیم شاه و مبارزات مردمی شود.

پای راوی خاطرات «از چیزی نمی‌ترسیدم» از سال ۵۳ تا سال ۵۵، به‌مرور به مسجد قائم و سپس تکیه فاطمیه کرمان باز می‌شود. از آن‌جا هم به سمت مسجد امام (مسجد ملک) راهنمایی می‌شود که یک‌فرد روحانی به‌نام محمودی در آن منبر می‌رفته و قاسم جوان، به‌شدت تحت تاثیر او قرار می‌گیرد: «به شدت تحت تاثیر صحبت‌های او بودم. آرام آرام روح و تعصب مذهبی در وجودم در حال شکل‌گرفتن بود.» (صفحه ۵۶) مسجد جامع کرمان هم، پاتوق بعدی او برای جنب‌وجوش‌های انقلابی بوده است.

یکی از خاطرات جالب جوانی سردار سلیمانی، مربوط به تابستان ۵۵ است که برنامه‌های «گاردن پارتی» به شهر کرمان آورده شد که برای مردم این شهر، برنامه‌ای عجیب و تازه محسوب می‌شده است. این برنامه و مراسم‌های مرتبط با آن، انتهای خیابان ابوحامد (صمصام آن زمان) برگزار می‌شد و به‌روایت راوی کتاب، خواننده‌ها و رقاصه‌های معروف عصر پهلوی دوم، در خیمه بزرگی که برای این برنامه به پا شده بود، برنامه اجرا می‌کردند. قاسم جوان همراه با علی یزدان‌پناه و دوست دیگرش فتحعلی، برای مقابله و خرابکاری در این جشن‌ها، ۱۵۰ موتورسیکلت و دوچرخه را پنچر می‌کنند. راوی خاطرات می‌گوید: «این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام می‌دادیم و هیچ ترسی از کسی هم نداشتیم.» (صفحه ۵۷) سردار سلیمانی روایت می‌کند در آن برهه، بار‌ها اسم ساواک را شنیده و خوف از ساواک را در دیگران حس می‌کرده، اما از چیزی نمی‌ترسیده است.

سال ۱۳۵۳، زمان خروج قاسم سلیمانی از کار هتل است. او با دو جوان سرامیک‌کار تهرانی آشنا می‌شود که به روایت او به‌شدت مذهبی و ضد شاه؛ و البته بعد‌ها متوجه می‌شود عضو سازمان مجاهدین خلق بوده‌اند. مدت دوستی سلیمانی با این دو جوان، ۶ ماه بوده و آن‌ها تلاش داشته‌اند در این بازه زمانی او را با خود همراه کنند، اما او مبتلا به تب مالت می‌شود که در نتیجه دو هفته در بیمارستان راضیه فیروز (نخستین بیمارستان تخصصی کرمان) بستری می‌شود و دو جوان یادشده هم در دو هفته مذکور به تهران برمی‌گردند. یکی از اشارات معنادار سردار سلیمانی در کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» درباره همین‌دو جوان و خط مشی غلط و پایه‌گذاری‌های اشتباه اعتقادیِ سازمان مجاهدین خلق است. او در فرازی از کتاب که حوادث سال ۵۶ را روایت می‌کند، می‌گوید در این سال برای اولین‌بار نام دکتر علی شریعتی و آیت‌الله روح‌الله خمینی را می‌شنود و در ادامه نوشته است: «شریعتی و خمینی دو نام جدیدی بود که می‌شنیدم. برایم سوال بود که چطور آن دو جوان تهرانی سرامیک‌کار در طول آن شش‌ماه که با آن‌ها کار می‌کردم و دوست صمیمی بودیم و این‌همه بر ضد شاه با من حرف زدند، اسمی از این دو نفر نبردند!» (صفحه ۶۴) به‌هرحال آشنایی با شریعتی و امام خمینی (ره) باعث روشن‌تر شدن ذهن قاسم سلیمانی جوان و شیفتگی‌اش نسبت به امام خمینی (ره) می‌شود.

اما در ادامه روایت‌های مربوط به سال ۵۳، پس از ابتلا به تب مالت و ترخیص از بیمارستان راضیه فیروز، قاسم سلیمانی موفق می‌شود در بخش کنتورخوانی سازمان آب، شغلی به دست آوَرَد.

همزمان با محرم سال ۵۵، قاسم سلیمانی در سن ۲۰ سالگی، اولین‌درگیری خود را با پلیس تجربه می‌کند. این ماجرا به‌خاطر بی‌احترامی یک‌پاسبان به دختری جوان رخ می‌دهد. به‌روایت سردار سلیمانی آن زمان که زنان و دختران باحجاب، کم بوده‌اند روز عاشورای ۵۵، مرد پاسبانی به دختری بی‌حجاب با مو‌های بلند بی‌احترامی می‌کند که جسارت پاسبان موجب خشم و برآشفته‌شدن قاسم جوان می‌شود و با حمله به پاسبان و چند ضربه از فنون کاراته او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد. سلیمانی سپس با حمله پاسبانان دیگر و ماموران راهنمایی و رانندگی فرار کرده و در هتل کسری مخفی می‌شود. او درباره جسارت و حال و هوای دوران جوانی خود نوشته است: «آن‌قدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم.» (صفحه ۶۴) همچنین به این مساله اشاره کرده که روحیه ورزشی و سلحشوری ذاتی عشایری باعث شده بود در کنار نشاط جوانی و کم‌تجربگی، در محیط‌های مختلف با بی‌پروایی درباره شاه و حکومتش صحبت کند.

شعارنویسی شبانه روی دیوار‌های شهر، اقدام بعدی مبارزات قاسم سلیمانی علیه رژیم شاه است که باعث دستگیری‌اش می‌شود. او که اواخر سال ۵۶ در گیرودار گرفتن گواهینامه رانندگی خود بوده، با ورود به مرکز راهنمایی و رانندگی، به داخل اتاقی خالی هدایت شده و با افتادن در تله ماموران آگاهی به‌شدت مورد ضرب‌وشتم قرار گرفته و از هوش می‌رود. اما با پادرمیانی حاج‌محمد یزدان‌پناه (صاحب‌کار قدیمی‌اش در هتل) پیش از تحویل به ساواک، از اداره آگاهی خارج می‌شود. این دستگیری و ضرب‌وشتم شدید باعث تجدید و تقویت روحیه نترسی در قاسم جوان می‌شود. او خود در این‌باره نوشته است: «سه‌روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک‌خوردن و شکنجه فرو ریخته بود. فکر می‌کردم هرچه باید بشود، شد!» (صفحه ۶۷)

ارائه تصویر گسترده‌شدن انقلاب در شهر‌های بزرگی، چون کرمان، دهات و مناطق محروم، یکی از ویژگی‌های خاطرات خود نوشت سردار سلیمانی است. او در خاطرات سال ۵۶ خود با اشاره به این‌که اهالی ده‌شان به‌طور یکپارچه انقلابی شده بودند، در صفحه ۷۳ (پایان خاطرات) هم به این مساله اشاره کرده که در ده محل زندگی خانواده‌اش (راه‌بُر) اغلب خانواده‌ها ضد شاه شده بودند و می‌نویسد «بدون استثنا به جز چندنفری که وابسته به کدخدا بودند، که عموماً فرزندان طبقه پایین بودند، همه روحیه انقلابی داشتند. ده یکپارچه انقلابی بود.» راوی خاطرات کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» از چهره‌های بزرگ انقلابی کرمان هم نام برده و اسامی افرادی، چون هاشمی رفسنجانی، باهنر، حجتی، فهیم کرمانی، ساوه، جعفری و مشارزاده‌ها و موحدی‌ها را ذکر کرده است. او همچنین می‌گوید حجم فعالیت‌های انقلابی‌های کرمان آن‌قدر زیاد بوده که می‌توان گفت کرمان در حوادث انقلاب، محوریت اساسی داشته است.

یکی از موارد جالب در خاطرات سردار سلیمانی از حوادث انقلاب، اشاره‌اش به فعالیت‌های رادیو بی‌بی‌سی است. او در ارائه تصویر گسترش مبارزات انقلاب، می‌نویسد: «حالا رادیو بی‌بی‌سی آشنای هر انقلابی ضدشاهی شده بود.»، اما یکی از موارد جالب دیگر هم، توصیه‌ای است که درباره شبکه رادیویی بی‌بی‌سی به برادرش می‌کند. چون برادر بزرگترش حسین به‌دلیل بی‌احترامی ژاندارمری و کدخدا به عاشورای سال ۵۷ و دنبال‌کردن جدی اخبار حوادث روز از بی‌بی‌سی دچار مشکل روحی شده بوده است. در نتیجه قاسم جوان به برادر بزرگترش توصیه می‌کند برای مدتی، به رادیو بی‌بی‌سی گوش نکند تا از نظر روحی بهبود پیدا کند و این ترفند مفید و موثر واقع می‌شود.

روایت حاج‌قاسم سلیمانی از شعار‌های اولین‌تظاهرات کرمان در مبارزات انقلاب، از این قرار است که ابتدا شعار‌هایی درباره آزادی زندانیان سیاسی سر داده شد، اما شعار‌ها به‌مرور رنگ و بوی ضد شاه به خود گرفتند و تظاهرات به خشونت کشید. در نتیجه شهربانی کرمان با گردآوری کولی‌ها از اطراف شهر، به مسجد جامع و شبستان آن حمله کرده و با گاز اشک‌آور مردم را متفرق کرد. در ادامه این اتفاقات کولی‌ها و نیرو‌های شهربانی تعداد زیادی از موتور‌ها و وسایل نقلیه را در حوالی مسجد جامع کرمان به آتش کشیدند. وقایع این تظاهرات به‌طور مشروح‌تر در خاطرات سردار سلیمانی روایت شده است. دو روز پس از این تظاهرات، مردم کرمان، تنها مشروب‌فروشی این شهر را به آتش کشیدند. در کوران این حوادث، قاسم سلیمانی به‌روایت خود، به اسم اعتصاب و اعلام نارضایتی از رفتن به سازمان آب خودداری کرد.

خاطرات کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» با روایت ناتمامِ یکی از تظاهرات‌های کرمان به پایان می‌رسند، اما پیش از روایت این تظاهرات، یک‌صفحه پیش از پایان خاطرات، در فرازی که راوی از تلاشش برای خرید یک کلت کمری و مسلح‌شدن می‌گوید، دوباره بحث ترسیدن و نترسیدن می‌شود: «دیگر ترسی به هیچ وجه در خودم احساس نمی‌کردم…» (صفحه ۷۵)

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد