بیست دقیقه مناجات با خدا
گروه اجتماعی: پس از نزدیک به چهل سال کار کردن بازنشسته شدم. من از چهارده سالگی و به خاطر اینکه خانوادهام ضعیف بودند مجبور به کار کردن در یک کارگاه لولهکشی شدم و فقط دو سال که سربازی رفتم را از آن کم کنید بعد هم در یک کارخانه به عنوان کارگر ساده استخدام شدم.
گروه اجتماعی: پس از نزدیک به چهل سال کار کردن بازنشسته شدم. من از چهارده سالگی و به خاطر اینکه خانوادهام ضعیف بودند مجبور به کار کردن در یک کارگاه لولهکشی شدم و فقط دو سال که سربازی رفتم را از آن کم کنید بعد هم در یک کارخانه به عنوان کارگر ساده استخدام شدم. سرانجام در ۵۸ سالگی بازنشسته شدم. این در حالی بود که حتی یک خانه هم نداشتم. هر چه حقوق داشتم و درآمدی هم که عصرها با مسافرکشی درمیآوردم خرج بزرگ کردن و به سر و سامان رساندن فرزندانم کردم، ناراحت هم نیستم، چون هر سه پسر و دخترم تحصیلات دانشگاهیشان را به پایان رسانده و افراد موفقی شده بودند و خدا را شاکرم.
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، اما روزی که بازنشسته شدم، همسفر سی و شش سالهام یعنی همسرم طاهره که در همه سالهای زندگی با من جز سختی نکشیده بود، جملهای گفت که جگرم سوخت:
– حسین آقا خدا رو شکر بچههامون به سامان رسیدن، با همین حقوق یک میلیون و دویست هزار تومان بازنشستگی هم هر طور شده سر میکنیم، فقط اگر یک چاردیواری داشتیم که آخر عمری هی از این محل به آن محل نمیرفتیم خیلی خوب بود …
از شنیدن این حرف غصهدار شدم، طفلک طاهرا مدام قسم میخورد که اصلا قصد سرزنش مرا نداشته، راست هم میگفت، اما من خودم هم از این وضع کلافه بودم. یک عمر دویده و سختی کشیده بودم، اما حالا و در آستانه پیری کمترین حق رفاه یعنی یک آپارتمان برایم تبدیل به حسرت شده بود!
آن شب و تا چند روز بعد از آن مدام در فکر بودم کاری کنم. اگر غصه دوری از فرزندانم را نداشتم، طاهره هم میپذیرفت که به یک شهرستان کوچک و دور برویم تا بتوانیم صاحبخانه شویم، اما دیدن فرزندان و هفت نوهام تنها شادی و بهانه زندگی من و زنم بود. به همین خاطر فکر کردم شاید در محلات پایین و یا حاشیه تهران بتوانیم حتی اگر شده یک آپارتمان پنجاه متری بخریم، ولی پولمان کم بود. تا اینکه آن آپارتمان قدیمیساز شصت متری نزدیک کرج را پیدا کردیم به صد میلیون تومان که اگر پنجاه میلیون تومان پول پیش خانه را که رهن کامل کرده بودیم تا اجاره نپردازیم، میگرفتیم و پرایدم را نیز که کمک خرج زندگیمان بود به قیمت روز، یعنی پانزده میلیون میفروختم میشد شصت و پنج میلیون تومان، طفلک طاهر چند قطعه طلایش را هم گذاشت برای فروش و دو تا فرش زیر پایمان و لوازم غیرضروری را هم که میفروختیم نهایتاً میشد پنج میلیون تومان، یعنی هفتاد میلیون داشتیم. خدا برای هیچ پدری نیاورد که از فرزندانش قرض کند، البته من به زبان نیاوردم، اما آنها وفای خودشان را ثابت کردند و هر کدام پنج میلیون به من و مادرشان دادند و حالا هشتاد و پنج میلیون داشتیم و پانزده میلیون تومان کسری، صاحبخانه با اینکه آدم خوبی بود، اما چون خودش هم میخواست خانهاش را تبدیل به احسن کند واقعاً غیر از پنج میلیون- که روز اول تخفیف داد- نمیتوانست بیشتر کمکمان کند!
روزها از پی هم میگذشت و هر روز ناامیدتر از قبل میشدم، تا آن روز صبح که وقتی در پارک نزدیک خانه نشسته بودم با یکی از دوستان قدیمیم که سالها همدیگر را ندیده بودیم برخورد کردم و بعد از حال و احوال و … انگار متوجه ناراحتیم شد و من هم برای شدرددل کردم و مشکلاتم را گفتم و … او که اسمش بهبود بود با حالتی عجیب نگام کرد و در حالی که بغض کرده بود گفت:
– حسین تو چقدر خوششانسی و من از تو خوششانستر که دقیقاً امروز و در این لحظه به پست هم خوردیم که مشکل همدیگر را حل کنیم …
بهبود که از دوران جوانی میشناختمش و به درستکاری قبول داشتم برایم توضیح داد: «یکی از طلا فروشهای تهران که داره از ایران میره میخواد مقدار زیادی از طلاهایش رو بفروشه که قیمتش حدود ۲۴۰ میلیون تومان میشه، اما چون فردا صبح مسافره و باید تا آخر شب پولهاش را دلار کنه، اعلام کرده پونزده درصد زیر قیمت طلاهاش رو میفروشه، یعنی حاضره بفروشه، ۲۱۰ میلیون، چند تا مشتری هم داره که میخوان بهش چک دو روزه بدهند، چون آدم درستکاریه دلش نمیخواد به دلال هم بفروشه و از آنجایی که مرا میشناسه، لوطیگری کرده و حاضره به من ۲۰۰ میلیون بفروشه، اما باید تا آخر شب پول را بهش بدم، بدبختی اینه که من فقط ۱۲۰ میلیون تومان دارم و به هر کسی هم رو زدم بهم قرض نداد، دلم برای خودم میسوزه که در عرض دو یه سه روز میتونم چهل تا پنجاه میلیون سود کنم، اما پول ندارم، تا اینکه الان یک دفعه باید تو را ببینم! میدونی یعنی چی؟ یعنی در عرض دو روز به جای ۱۵ میلیون تومان بیست تومان گیرت میآد، قبول کن چون من سرمایه بیشتری میگذارم باید سود بیشتری هم نصیبم بشه. من بهتزده نگاهش کردم و او که فکر کرد سهم بیشتری میخوام گفت: «باشه، فدای سر رفاقتمان، دو میلیون هم میگذارم روی سهمت، اما خواهش میکنم بیشتر از این طمع نکن.» با اینکه از خوشحالی بال درآورده بودم اما حرفم را رک و راست به او گفتم: «بهبود جان دلخور نشی اما من تا تحقیق نکنم این کار را انجام نمیدم …» بهبود هم پذیرفت و قرار شد تا ساعت شش بعدازظهر خبر بدهم. معطل نکردم و بلافاصله آدرس مغازه و محل کار آن طلافروش را که آقای جلیلی نام داشت گرفتم و راه افتادم. همه همکارانش او را مردی شریف معرفی کردند.
وقتی خیالم راحت شد به بهبود زنگ زدم و ساعت شش و نیم وارد منزل آقای جلیلی شدم. مرد محترمی بود. خیلی عجله داشت که زودتر پولها را بگیرد و میگفت: «من باید این ریالها را دلار کنم …» بهبود نیز اصرار داشت زودتر معامله انجام شود و خلاص شویم، اما من وصیت قدیمی پدرم را فراموش نکردم که همیشه میگفت: «پسرم هر بار که میخوای یک معامله انجام بدی، قبلش دو رکعت نماز بخوان.» وقتی این را به بهبود و آقای جلیلی گفتم و توضیح دادم تا نمازم را نخوانم پولهایم را به آنها نمیدهم، هر دو با اوقات تلخی و از ناچاری پذیرفتند و از همان لحظه که رفتم وضو بگیرم هی متلک میانداختند و سر نماز نیز با شوخی- اما با اضطراب- میگفتند: «نماز جعفر طیار تمام نشد؟» راست هم میگفتند، چون معمولاً نمازهای من کمی طولانی است و آن روز بعد از نماز دعا و نیایش هم خواندم و به همین دلیل تقریبا بیست دقیقه طول کشید تا راز و نیازم با خدا به پایان رسید و پولها را دادم و طلاها را گرفتم و با خوشحالی و همراه آنها داشتیم از خانه خارج میشدیم که ناگهان ماشین پلیس جلوتر توقف کرد و مردی به ماموران گفت:
وارد مغازه من شدند و بیهوشم کردند و طلاهام را دزدیدند …
قبل از اینکه بهبود و جلیلی فرار کنند ماموران دستگیرشان کردند و البته که مرا هم بازداشت کردند و به آگاهی بردند، اما پس از سه روز وقتی بیگناهیام ثابت شد آزادم کردند!
***
فردای آن روز وقتی در خانه نشسته بودم، صاحب طلاها که اسمش جلیلی بود و بهبود برای اینکه مرا فریب بدهد دوستش را جلیلی معرفی کرده بود به سراغم آمد و گفت: «آنها قصد داشتند وسط راه تو را به بهانهای پیاده کنند و طلاها را نیز با خودشان ببرند! راستشو بخوای وقتی توی بازجویی همه چیز را تعریف کردی، فهمیدم بیگناهی اما الان برای یک چیز دیگه اینجام، شنیدم برای خرید خانه ۱۵ میلیون کم داری، من این پول را بهت قرض میدم و تو ماهی سیصد هزار تومان بهم برگردان تا برات مشکل پیش نیاید، خوبه حسین آقا؟»
به گریه افتادم و خواستم تشکر کنم که او گفت: «نه، من باید از تو تشکر کنم، باید از خدا تشکر کنم که اگر به دلت نمیانداخت و آن نماز را نمیخواندی، هم من نابود میشدم، هم آنها فرار میکردند و هم تو گرفتار میشدی!»
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰