آسمان آبی چادر
تو همه آشناهام و فک و فامیل کسی رو مثل خودم سراغ ندارم که برای چادری شدن این همه گیج بزنه و شل کن سفت کن در بیاره.از خانواده مقیدی هستم. اما هرگز مجبور به استفاده از چادر نشدم انتخاب با خودم بود. البته همیشه یک حجب و حیای ذاتی در وجودم بود که هر
تو همه آشناهام و فک و فامیل کسی رو مثل خودم سراغ ندارم که برای چادری شدن این همه گیج بزنه و شل کن سفت کن در بیاره.
از خانواده مقیدی هستم. اما هرگز مجبور به استفاده از چادر نشدم انتخاب با خودم بود. البته همیشه یک حجب و حیای ذاتی در وجودم بود که هر وقت به هر میزان حجابم کم رنگ میشد صدای اعتراض درونم رو میشنیدم، هرچقدر هم که سعی میکردم خودم رو به بیخیالی بزنم باز آشفتگیم رو حس میکردم.
یکی از عوامل گیج زدنم تو مسئله حجاب اختلاف فرهنگی پدر و مادرم بود. خانواده پدرم مقید به حجاب و چادری بودن، مادرم هم محجبه بود، اما خانواده مادرم خصوصا دخترخاله هام که تعدادشون زیاده، اینطور نبودن.
اولین بار چهارم یا پنجم دبستان چادری شدم. پارچه چادر مشکی سوغات رسیده بود و من از مادرم خواستم برای من چادر بدوزه. ولی خیلی زود پشیمون شدم حس کردم برام دردسرسازه و آزادی عملم رو میگیره. بچه بودم و نحوه دوخت چادر هم مناسب نبود. اما چون عذاب وجدان داشتم چادری که برام دوخته شده رو کنار بذارم چند ماهی سر کردم و بالاخره….
بار دیگه وقتی سوم راهنمایی بودم چادر سر کردم. اما فقط در بعضی جاها.این مرحله اوج سردرگمی های من بود.
چند ماهی چادر رو تو کیف میذاشتم و نزدیک منزل اقوام پدری سر میکردم. گاهی هم چادر سرم بود و نزدیک منزل اقوام مادری تو کیف میذاشتم.
وای به وقتی که هر دو با هم بودند البته به خاطر فامیل بودن پدر و مادرم این اتفاق زیاد میافتاد.
تا زمانی که وارد دبیرستان شدم. در این مرحله به طور جدی تصمیم به استفاده از چادر گرفتم.از قضا با دوستان دوران دبستان همکلاس شدم و چادری بودن من برای آنها تعجب برانگیز بود. دوستای خوبی داشتم و تنها من تو اونها چادر داشتم، برام سخت بود. احساس می کردم نمیتونم رابطهام رو با دوستام حفظ کنم. کمکم چادر سر کردن رو کمرنگ کردم.
وقتی بارون بود از پالتو و بارانی استفاده میکردم و به این بهانه که نمیتونم روش چادر بپوشم، چادر رو برمیداشتم.
از طرفی خجالت میکشیدم بدون چادر باشم و با چادر هم نمیخواستم باشم . طوری که ۶ ماه از سال رومدام بارانی و پالتو میپوشیدم حتی روزهای گرم.
کم کم تونستم همان سال اول دبیرستان به طور کامل چادر رو کنار بذارم و مصمم بودم تا باقی عمر به سراغش نرم. تو تصورات و خیالپردازیهام خودم رو خانمی رها از قید حجاب میدیدم و در افکارم خودم رو میدیدم که حتی بر این حیای ذاتی که هنوز صداش میپیچید و نمیذاشت تا اون لحظه تکلیفم روشن باشه، غلبه کرده بودم.
خیلی تو اعمال دینی جدی نبودم.گاهی اوقات از خودم بدم میاومد. مثلا یک بار یکی از دخترهای فامیل گفت چرا لاک نمیزنی تو که مثل فلانی خیلی اهل نماز نیستی..
باشنیدن این حرف به قدری ازخودم بدم اومد که حد نداشت . خودمو متفاوت ازاون میدونستم. با من خیلی فرق داشت. با همه غفلتم از خدا شرم داشتم و از بیدینی لذت نمیبردم. از بیحجابی، آرایش، رقصیدن، دست دادن با نامحرم و…. بیزار بودم. از هیچ یک از این کارها لذت نمیبردم. فکر میکردم ناتوانم و نمیتونم مثل همسالانی که میشناختم باشم چراکه وقتی یک گام در جهت این شباهت بر میداشتم و پوشش و رفتارم رو مثل اونها میکردم زود پشیمون میشدم و دو گام عقب میرفتم.
حس میکردم نه خوبم نه بد. خلاصه آخر سرگردونی…
با این حال به غلط فکر میکردم رهایی از این سرگردونی، رهایی از این شرم و حیا و عذاب وجدان دست و پاگیره و آرزو میکردم روزی مثل خیلیها که میشناختم آزاد بشم.
پایان دوران دبیرستان آغاز دوره تحولات فکری من بود. سؤال های زیادی درباره خدا، هدف از زندگی و خلقت و…. به ذهنم میاومد. درس خوندن برای کنکور هم به این وضعیت اضافه شد. در نظرم زندگی دنیا مثل درس خوندن و قیامت مثل کنکور بود.
بارها و بارها در خیالم دنیاگرایی رو مثل دریایی طوفانی و بیسرانجام میدیدم و نجات رو بر خلاف جهت دریا. یک عده راه درست رو میرفتند و دست چندنفری رو هم گرفته بودن و با خود میبردن. یک عده کنار ساحل تذکر میدادن وارد دریا نشید. دستهاشون رو دراز کرده بودن تا نجات دهنده باشن. یک عده هم همون کنار ساحل سرگرم بودن. یک عده داخل آب رفته بودن. بعضیها جلوتر بودن وپشت سریها رو به جلو آومدن تشویق میکردن. یک عده دیگر هم در آستانه غرق شدن دست و پا میزدن…
صحنه عجیبی بود و من یه پا در آب و یه پا در خشکی، سرگردون و پریشان به دو طرف نگاه میکردم. این صحنه رو اونقدر تو ذهنم مرور میکردم که تو خواب و بیداری میتونستم ببینم. این افکار جزیی از وجودم شده بود.
تا اینکه یک روز گرم تابستون که همراه با دوستام از کلاس بر میگشتیم، بعد ازیک پیادهروی طولانی که به شدت تشنه شده بودیم؛ وارد یه جایی شدیم. اول فکر کردیم مدرسه است. از سرایدار اونجا آب خواستیم و او هم با روی باز و مهربانی آب خنکی آورد و مارا سیراب کرد. خوب که نگاه کردیم دیدیم غیر از ما همه با پوشش چادر هستند. دخترانی با پوشش زیبا و دوست داشتنی. چقدر دیدنشون برامون جذاب بود. وقتی بیرون آمدیم و سر در آنجا رو نگاه کردیم، فهمیدیم حوزه علمیه خواهران است.
تا آن زمان هیچ اطلاعی از حوزه علمیه خواهران وحتی اینکه خانمها هم میتونند در مدارس دینی درس بخونند، نداشتیم واین سرآغاز تفکر ما درباره حجاب برتر بود.
از آن روز به بعد بارها وبارها درباره چادر حرف زدیم.
گاهی وقتی دختران و زنان چادری رو میدیدیم به آنها حسرت میخوردیم، به آرامش و امنیت شون و البته حسرت من بیشتر بود. تصمیم گرفتیم برای تفنن هم که شده مدتی با چادر بگردیم. برای دوستام که اولین تجربشان بود خیلی جالب بود. اما من نگرانی عمیقی در وجودم بود…
این چادر سرکردنم با همیشه فرق داشت.عجیب برام لذت بخش بود . احساس سبکی داشتم. حس میکردم درون چادرم آسمان پروسعتی جاریه. آسمانی آبی و من پرندهای سبک بالم که درونش درحال پروازم. این احساس و افکار قند تو دلم آب می کرد. مثل یک قصه اسرارآمیز.گرچه برای دوستام این یک سرگرمی موقت و کمرنگ بود. اما برای من شروع یک دنیای جدید.دیگه اجازه ندادم چادرم منو ترک کنه. همه چیز تند پیش میرفت قوی شده بودم. چادرم منو به خدا نزدیک کرد. عشق عجیبی در من ایجاد کرد. به دنبال جواب سؤالاتم رفتم. مطالعه کردم. اما لازم نبود خیلی بخونم، چون کافی بود یک جمله یا یک حدیث بخونم، اونوقت تا اعماق وجودم نفوذ می کرد.
احساس یک تازه مسلمان رو داشتم. واقعا این احساس بود.
الان زندگی تازه مسلمانها رو درک میکنم. من خدا رو، دینم رو، حجابم رو، همه رو ذره ذره پیدا کردم. قبلا همه اینها بودند اما من نمیدیدم. داشتمشون، اما ازآنها فرار میکردم.
بعدها در زندگی طوفانها دیدم. حتی ظلمهایی از کسانی که آنها را معتقد و متدین میشناختم.طوری که اگر کمی سستی و لغزش داشتم برای همیشه منو از مسیر الهی دور میکرد. درخت اعتقاداتم اونقدر ریشه دوانده و محکم شده بود که هیچ تندباد و طوفانی نتونست اونو بندازه و خوشبختانه به این درک رسیده بودم اگر عیبی هست از ما آدم هاست، دین خدا کامله و تنها راه سعادت و نجات. کم نیستند انسانهای وارستهای که میشه ازاونها الگو گرفت.
با وجود قبولی در بهترین رشته دانشگاهی واردحوزه علمیه خواهران شدم. درست همان جایی که عطشم رو پاسخ داده بود. این بار برای عطش روح و جانم رفتم. همکلاسی هام باور نمیکردند که من چند ماه قبل از ورودم به حوزه چادری شدم.
حالا در مقطع کارشناسی ارشد رشته تفسیر قرآن مشغول تحصیل هستم و هنوز عاشقانه چادرم رو دوست دارم و برام اونقدر با ارزشه که گاهی وقتی اونو تا میکنم میبوسمش و حتی اگر کهنه هم بشه، حرمتش رو نگه می دارم و از خدا میخوام کمک کنه تا در مسیر خودش ثابت قدم بمونم و هرگاه غافل میشم از لطف و عنایتش، یادم کنه و لحظهای منو به حال خودم وا نذاره…
منبع: پایگاه خبری پلیس
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰