تاریخ انتشار : چهارشنبه 26 آذر 1399 - 6:35
کد خبر : 74712

حاج قاسم: دست نزنید؛ جمع کردن بدن بچه‌ها با من!

حاج قاسم: دست نزنید؛ جمع کردن بدن بچه‌ها با من!

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از مشرق، یکی از همراهان شهید حاج قاسم سلیمانی در نبرد سوریه که نخواست نامش فاش شود، می‌گوید: روز یکم تیرماه سال ۹۴ همراه حاج قاسم با ماشین در شهر درعا در حال حرکت بودیم. به منطقه ای رسیدیم که یکی

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از مشرق، یکی از همراهان شهید حاج قاسم سلیمانی در نبرد سوریه که نخواست نامش فاش شود، می‌گوید:

روز یکم تیرماه سال ۹۴ همراه حاج قاسم با ماشین در شهر درعا در حال حرکت بودیم. به منطقه ای رسیدیم که یکی از ماشین‌های ما منفجر شده و در حال سوختن بود. به دستور حاجی راننده، ماشین را متوقف کرد و همه پیاده شدیم. پرس و جو کردیم و متوجه شدیم علی امرایی، ‌ابراهیم غفاری و محمد حمیدی سوار بر این ماشین قصد رفتن به دمشق را داشته‌اند که ماشینشان مورد اصابت موشک مسلحین قرار می گیرد. 

بیشتر بخوانیم:

«قاسم» هنوز زنده است… /۱ بگردم دور «اسمت» حاج قاسم «قاسم» هنوز زنده است… /۲ آیا «حاج قاسم» موافق «برجام» بود؟ «قاسم» هنوز زنده است… / ۳ ترس حاج قاسم از آدم‌های دولت! «قاسم» هنوز زنده است… / ۴ چرا «حاج قاسم» لباس مهندسان پرواز را پوشید؟ «قاسم» هنوز زنده است… / ۵ «حاج قاسم» چگونه زیر آن حجم آتش زنده ماند؟! «قاسم» هنوز زنده است… / ۶ در تماس تلفنی «حاج قاسم» و مسعود بارزانی چه گذشت؟ «قاسم» هنوز زنده است… / ۷ عکس «حاج قاسم» روی پیراهن زن فمینیست! «قاسم» هنوز زنده است… / ۸ بعد از خواندن این کتاب، به روح «حاج قاسم» درود بفرستید

هر سه نفر آن ها شهید شده و تکه‌های بدنشان اطراف ماشین پخش شده بود. 

بچه ها خواستند بروند پیکر شهدا را جمع کنند که خاج قاسم گفت: کسی به چیزی دست نزند. تکه های بدن این شهدا را خودم می خواهم جمع کنم!

ما اصرار داشتیم که اجازه بدهد حداقل کمکش کنیم اما گفت:‌ نه،‌ بگذارید خودم تنها این کار را انجام بدهم. 

بعد رفت جلو و با حوصله بقایای پیکر سوخته و قطعه قطعه شده این سه شهید را جمع کرد و هر کدام را لای پارچه‌ای جداگانه گذاشت. اما هر چه گشت، ‌از پیکر علی امرایی به جز یکی از دست‌هایش که انگشتر هم داتش، چیزی پیدا نکرد. 

حاجی در تمام این لحظات،‌ اشکش قطع نمی‌شد و گریه می‌کرد. زمانی که کارش تمام شد، گفت: ‌این‌ها برای ماشینی که من داخلش بودم نقشه کشیده بودند و اشتباهی به جای ماشین ما، ماشین این بچه ها را زده‌اند.

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد