تاریخ انتشار : پنجشنبه 18 خرداد 1396 - 8:16
کد خبر : 7337

«دهه مظلوم شصت»و دخترکانی که در آتش تکفیر «نفاق» خاکستر شدند +عکس

«دهه مظلوم شصت»و دخترکانی که در آتش تکفیر «نفاق» خاکستر شدند +عکس

سرویس سیاست مشرق – رهبر معظم انقلاب، در سخنرانی خود در سالگرد رحلت حضرات امام(ره) در مرقد مطهر ایشان، در فرازی از بیانات با اشاره به مظلوم بودن «دهه ۶۰» که ” اخیرا توسط افراد صاجل تریبون مورد هجوم قرار گرفته است”، فرمودند: ” تروریست های مورد حمایت قدرتها، در دهه شصت، هزاران نفر از

سرویس سیاست مشرق – رهبر معظم انقلاب، در سخنرانی خود در سالگرد رحلت حضرات امام(ره) در مرقد مطهر ایشان، در فرازی از بیانات با اشاره به مظلوم بودن «دهه ۶۰» که ” اخیرا توسط افراد صاجل تریبون مورد هجوم قرار گرفته است”، فرمودند:

” تروریست های مورد حمایت قدرتها، در دهه شصت، هزاران نفر از آحاد مردم و مسئولین را به شهادت رساندند که در میان آنها از کاسب معمولی تا جوان و فعال سیاسی و شخصیت های بزرگ دیده می شوند.”

” البته دهه شصت، دهه افتخارات بزرگ و دهه مبارزه با تجزیه طلبی است که ملت ایران بویژه جوانان با ایستادگی محکم خود در این دهه، توانستند بر همه توطئه ها و دشمنی ها پیروز شوند.”

و فراز بسیار مهم وقابل تامل ایشان این جا بود که فرمودند:

” مراقب باشیم تا در دهه شصت، جای شهید و جلاد عوض نشود، زیرا ملت ایران در دهه شصت مظلوم واقع شد و به دلیل اینکه تروریست ها و منافقین و پشتیبانان آنها به امام و ملت ایران ظلم و خباثت کردند، ملت در موضع دفاع قرار گرفت و در نهایت هم پیروز شد.”

با توچه به این دغدغه بسیار حیاتی و حکیمانه رهبر انقلاب در حفظ  و حفاظت از مواریث بنیادین انقلاب و جلوگیری تحریف و قبل واقعیت تاریخ انقلاب، بر آن شدیم تا شماری از مصادیق مظلومیت نسبت داده شده در فرمایش رهبر اینقلاب به دهه ۶۰ را به مخاطبان ارایه دهیم، تا عمق مصایب و فجایعی که از سر ملت ستمدیده، اما بزرگ و استوار ایران در سال های پرالتهاب و دشوار ابتدای انقلاب گذشت، تا حدی نمایان شود.

روایت اول

فاطمه سادات؛ شقایق سه ساله ای که سحرگاه آتش گرفت

یکی از بی رحمانه ترین و سبعانه ترین اقدامات در سیاهه طولانی جنایات منافقین، به شهادت رساندن مظلومانه و دردناک فاطمه ساادات طالقانی در صبحگاه ۹ نیر ۱۳۶۰ در بندر ماهشهر بود. فاطمه سادات در هنگام شهادت تنها ۳ سال داشت.

وقتی به خاطر گرمای هوای تیرماه، پدر و مادر فاطمه سادات تصمیم  گرفتند شب را در کانکس مربوط به جهاد سازندگی ماهشهر، محل نگهداری و توزیع اقلام فرهنگی انقلاب، سر کنند، هرگز گمان نمی بردند که تقدیر فرشته کوچک ۳ ساله آن ها سوختن است. هنگامی که برای ادای نماز صبح پدر و مادر به ساختمانی در چند ده متری کانکس رفتند تا زود برگردند، با فاجعه رو به رو شدند. هدف اصلی  جنایت البته پدر و مادر فاطمه بودند که هر دو جزو جوانان انقلابی پرشور و مبلغ انقلاب محسوب می شدند.

خانم زهرا عطارزاده، مادر داغدیده شهید فاطمه سادات در مصاحبه با پایگاه اینترنتی «هابیلیان» از فاطمه گفت و از آن روز تلخ و سوزاننده:

«فاطمه متولد ۲۳ تیر ۵۷ بود. فرزند اولمان بود. همسرم در زمان انقلاب بسیار فعال بود. آذر ۵۶ در زمان دانشجویی زندانی شدند و با [حرکت جریان به سمت] پیروزی انقلاب، در دوم آبان ۵۷ آزاد شدند. بعد از انقلاب و در زمان جنگ هم این فعالیت ها ادامه داشت. ما سال ۵۷ هم در جهاد [سازندگی] فعالیت فرهنگی داشتیم. هر دو دبیر بودیم و در تهران تدریس می کردیم. به توصیه پدر همسرم که در اداره آموزش و پرورش سمتی داشتند به ماهشهر رفتیم، چون ظاهرا آن جا بیشتر به کار فرهنگی و مذهبی و نیرو نیاز داشت. شهریور ۵۹ جنگ شد و مهرماه مدارس باز نشد و ما وارد جهاد [سازندگی] شدیم و آنجا شروع به فعالیت های فرهنگی کردیم. همسرم دو واحد ارتباط جمعی تأسیس کرده بودند. کارهای رادیو محلی رادیو محلی را انجام می دادند. ایشان طرح دادند که دو واحد در ماهشهر صنعتی و قدیم تأسیس شد که به آنجا مراجعه می کردند و سرودها و برنامه هایی تهیه می شد که تنظیم و اجرایش بر عهده خودمان بود.

همسرم چون نیروی فعالی بود منافقین ایشان را زیر نظر داشتند و ما هم این را می دانستیم. یک شب در واحد ارتباط جمعی بودیم. (منافقین)آمدند و از روزنه کلید واحد چراغ قوه انداختند تو که من بیدار شدم و با شنیدن صدا رفتند. یک دو شب بود که به خاطر فاطمه می رفتیم توی کانتینر می خوابیدیم چون هوا گرم بود و او نمی توانست بخوابد و ما برای خنک کردن خانه هم امکاناتی نداشتیم. آن شب هم در کانتینر خوابیدیم چون هوا گرم بود و صبح رفتیم خانه نماز بخوانیم. دوستم که با ما همکاری داشت آمد برای نماز و گفت از کنار کانتینر شعله های آتش بلند می شود. گفتم نگران نباش و هول نکن. که رفت و آمد و گفت که خود کانتینر است. به سرعت رفتیم آن جا. همسرم هرچه تلاش کرد نتوانست برود تو. ظاهرا شیشه را شکسته بودند و رفته بودند تو.

ما با استخاره رفته بودیم ماهشهر و این آیه آمده بود که خدا از مؤمنین جانشان را می خرد و بهشت را به آنها می دهد. این صحنه را که دیدم یاد این آیه افتادم و گفتم که پس جان، این بود؛ فرزند آدم از جان آدم عزیزتر است. یاد حضرت ابراهیم افتادم. خدا می دانست که ما نه ابراهیم هستیم و نه اسماعیل. گفت بیایید اینجا که بهشت است. نسیم داشت برگهای درختان را تکان می داد و با خود گفتم نگاه کن در حرکت کلی آفرینش هیچ تغییری ایجاد نشده و این تقدیر فاطمه بود.

احتمال می دادیم کار منافقین باشد. خیلی زود در جریان دیگری دستگیر شدند. گفتند آن شب که چراغ انداخته بودند توی خانه ترسیدند این کار را انجام دهند. چند شب بعد اما رفته بودند توی کانتینر و همه جا را بنزین ریخته بودند و بعد کوکتل مولتوف پرتاب کرده بودند، اما می گفتند که ما بچه را ندیدیم.”

او در جای دیگری ماجرا را چنین روایت کرد: ” …دیدم شعله های آتش از کانتینر زبانه می کشد. اطمینان داشتم که دخترم داخل آن است و در شعله های آتش می سوزد اما آتش آن قدر زیاد بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به نزدیک شدن به آن متحیر ایستاده بودم و مات و مبهوت فقط شعله های آتش را نگاه می کردم حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم. نمی دانم شوکه شده بودم یا صبری بود که خدا به من داده بود مردم تلاش می کردند. آتش نشانی هم وقتی آمده بود. آتش که خاموش شد، بدن سوختۀ دخترم، شقایق زندگی ام را دیدم. پارچۀ سفیدی روی بدن سوخته اش انداختند. اما از شدت حرارت استخوانهایش پارچه آتش گرفت و از بین رفت. پارچۀ دیگری انداختند. پزشک قانونی آمد و نوشت: «جسدی زغال شده به اندازۀ تقریبی هشتاد سانتی متر مشخص گردید و با یک ملحفۀ سفید پوشانده شده است. استخوانهای جمجمه سوخته شده، فقط بخشی از ساق پا و نیم تنه بالا مشخص است و در قسمت ها دیگر بدن به علّت شدّت سوختگی قابل تشخیص نیست.” قاتل«فاطمه» پس از دستگیری گفت: “قرار بود ساعت سه بامداد روز سه شنبه نهم تیرماه ۱۳۶۰ عملیات آتش زدن کانتینر جهاد را انجام دهم یعنی درست همان موقعی که پدر و مادر و یک نفر از دوستانشان و خود «فاطمه» داخل کانتینر خوابیده بودند. ساعت ۳ بامداد آمدم تا کانتینر را آتش بزنم، اما آن قدر لرزه بر اندامم افتاد که قادر به انجام آن نبودم آنجا را ترک کردم و ساعت چهار با ارادۀ قوی تری آمدم ولی نمی دانم چرا باز هم همان حالت برایم پیش آمد. لرزش بدنم عجیب بود با سرعت سراغ مسئوول تیم رفتم و جریان را گفتم او گفت: عملیات باید همین الان انجام بگیرد. من هم با تو می آیم و با هم کار را تمام می کنیم.”

مادر فاطمه درباره این ادعای قاتل فرزندش می گوید: “او وجود «فاطمه» را در کانتینر انکار کرده بود، ولی مگر می شود کسی پنجره ای را بشکند، پتوی نصب شده به دیوار را پاره کند و تمامی نقاط کانتینر را بنزین بریزد، کتابها را ببیند ولی کودک سه ساله را سر راهش نبیند؟!»

خانم عطارزاده اکنون ۳۶ سال است که با داغی خاموش نشدنی در قلبش از یاد نوگل معصومِ پرپرشده زندگیش، زندگی می کند. هنوز که هنوز است، یاد پیکر آن فرشته کوچک که در آن کانتیتر، در آتش جهالت و جنایت فرقه رجوی  سوخته و جزغاله شده، همه وجودش را به لرزه در می آورد…… بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ

روایت دوم

وقتی اتوبوس شعله ور، قتلگاه لیلای دوساله شد

روزنامه کیهان ۲۱ مهرماه ۱۳۶۰ خبر یک عملیات دژخیمانه را در شیراز منتشر کرد:

 ” بر اثر انفجار در یک اتوبوس شرکت واحد در شیراز یک نفر کشته و ۶ نفر به شدت مجروح شدند.

حادثه بعد از ظهر دیروز هنگامی روی داد که اتوبوس شرکت واحد در مسیر ابیوردی به طرف فلکه شهدا در حرکت بود که در نزدیکی میدان جمهوری اسلامی بر اثر انفجار مواد آتش زا دختر بچه ای دو ساله به نام لیلا نوربخش در آتش سوخت و جان خود را از دست داد و ۶ نفر دیگر به نام های شهناز حسن بیگی ، گلی نوربخش ، زهرا نوربخش ۳ ساله ، پریوش رضایی و دو زن ناشناس دیگر نیز به شدت مجروح و به بیمارستان سعدی منتقل شدند.”

شهیده مظلوم این جنایت ضدبشری منافقین، «لیلا نوربخش» ۲ ساله بود که زنده زنده در آتش کینه و نفرت کور منافقین خلق سوخت و جزغاله شد. روایت ماجرا از زبان مادر این شهیده ۳ ساله، خانم ماه بس نوربخش در مصاحبه بنیاد هابیلیان،  جانکاه و عبرت آموز است.:

“به یاد دارم ۲۰مهر۱۳۶۰، روز عید غدیر بود و می‌خواستیم برای زیارت به حرم حضرت شاهچراغ(ع) برویم. لیلا خیلی ذوق داشت و خوشحال بود. او برای لذت بردن هرچه بیشتر از این شادی‌اش، با همان لهجه بچه‌گانه‌ شیرینش مدام می‌پرسید: مامان کجا می‌رویم؟” من هر بار می‌گفتم: به حرم حضرت شاهچراغ می‌رویم.”

برای سوار شدن به پایانه نمازی رفتیم. زهرا ۳ساله بود و لیلا هم ۲سال داشت. آن‌ها را سوار اتوبوس کردم و ابراهیم ۱ساله را نیز در بغل گرفته بودم. همسرم در قسمت جلوی اتوبوس سوار شد و خواهر همسرم نیز همراه ما بود.

 اتوبوس تقریبا ۴۰نفر مسافر داشت. مسافت کمی را طی کرده بودیم. اتوبوس با صدای بلند خانمی که از عقب اعلام کرد: “بمب‌گذاری شده است.” متوقف شد. چند ثانیه از توقف اتوبوس نگذشته بود که صدای مهیبی شنیده شد و اتوبوس در آتش سوخت.

آتش در اتوبوس زبانه می‌کشید و همه به سمت درب عقب اتوبوس هجوم آوردند؛ اما در از کار افتاده بود و باز نمی‌شد. مردم وحشت کرده بودند. هر کس سعی می‌کرد جان خود و خانواده‌اش را نجات دهد. عده‌ای از طریق پنجره‌ها خودشان را از اتوبوس خارج کردند. فرصتی نداشتیم و هر لحظه شعله‌های آتش بیشتر و بیشتر می‌شد. فضای اتوبوس را دود گرفته بود و نتوانستم لیلا و زهرا را ببینم. با دستم به سختی شیشه اتوبوس را شکستم. دستم پر از شیشه بود و خون از آن جاری شد. فقط توانستم خودم و ابراهیم را که در بغلم بود نجات دهم. از اتوبوس که بیرون آمدم، همسرم را دیدم. صورت و موهایش سوخته بود. سراغ لیلا و زهرا را گرفتم. گفت: «آن‌ها را ندیدم، حتما داخل اتوبوس مانده‌اند. خواهرم که سوخته بود را دیدم و بیرون کشیدم.» با شنیدن این جمله جیغ کشیدم و بر سر خود ‌زدم. دقایقی بعد ماموران آتش‌نشانی رسیدند. افرادی را که در اتوبوس گیر افتاده بودند را بیرون ‌آوردند؛ اما آن‌ها هم نتوانستند برای لیلا کاری کنند.”

هنگامی که ماموران آتش‌نشانی موفق به مهار آتش شدند، لیلا جانش را از دست داده و جسمش کاملا سوخته بود؛ اما پیکر نیمه‌جان زهرا به بیمارستان منتقل شد.

زهرا به علت سوختگی شدید ۹ماه در بیمارستان بستری بود و مورد چندین عمل جراحی قرار گرفت. با این حال او هیچ‌وقت به بهبودی کامل دست نیافت و با گذشت سال‌ها از آن زمان، هنوز آثار جنایت منافقین را به همراه دارد. در آن حادثه لیلای ۲ساله شهید شد و تعداد زیادی از مسافران دچار سوختگی شدند.

مادر لیلا یک سوال ساده و سرراست از سردمداران فرقه رجوی و حامیان ان ها می پرسد: “همسرم کارگر ساده ساختمان بود و وضع مالی خوبی نداشتیم. مسئولیت دولتی هم نداشت که منافقین به دلیل آن بخواهند به ما آسیبی برسانند. آن‌ها با دولت و نظام مشکل داشتند؛ اما در عمل علاوه‌ بر نظام و دولت با مردم بی‌دفاع هم وارد مبارزه مسلحانه شدند. لیلا فقط ۲سال داشت، گناه لیلا چه بود؟ بدن کاملا سوخته شده لیلا صحنه‌ایست که برای همیشه در ذهنم می‌ماند و از یاد رفتنی نیست. همیشه از این درد می‌سوزم و منافقین را نفرین می‌کنم. با جنایات اینچنینی، دید مردم به گروهک منافقین تیره‌تر شد.”

طبق اظهارات شاهدان عینی، اقدام به اتش زدن اتوبوس توسط ۳ دختر انجام گرفت که منافقانه چادر به سر کرده و در ردیف آخر اتوبوس نشسته بودند. نرسیده به پل نمازی شیراز، یکی از این دخترها به راننده می گوید که اتوبوس بمب گذاری شده و راندده بلافاصله اتوبوس را نگه داشت تا مسافران پیاده شوند و جمعیت به درها هجوم آوردند، منتهی در اواسط خروج، بمب منفجر شد. با انفجار بمب، درهای عقب و جلو خود به خود بسته شد و مسافران باقی مانده به حالت خفگی از دود و سوختگی شدید افتادند.

در این حادثه حدود ده نفر دچار سوختگی های شدید شدند ولی در نهایت نجات یافتند، که یکی از آن ها «زهرا نوربخش» خواهر ۳ ساله لیلا بود. لیلا خوش اقبال نبود و پیکر پاک و کوچک و لطیفش در حرارت ذوب کننده آتش سوخت و تبدیل به توده ای از زغال شد و به شهادت رسید. زهرا ۳ ساله تا سال های بعد زندگیش، علاوه بر غم جانسوز از دست دادن خواهر، با عوارض ناشی از سوختکی مواجه بوده است و هنوز آثار سوختگی بر پیکر و صورتش دیده می شود.

روایت سوم:

شغل: معلم  جرم: مشکوک بودن!  سرنوشت: قتل فجیع به دست منافقین خلق

خسرو ریاحی نظری، ۳۷ساله، متأهل و پدر دو فرزند، یکی دیگر از هموطنان ما بود که در یک بداقبالی محض گرفتار دژخیمان بی‌رحم منافق شد. ماجرای گرفتاری و شکنجه و شهادت او، نشاندهنده اوج دشمنی منافقین خلق با اقشار عادی جامعه بود که حتی به حزب‌اللهی بودن هم شناخته شده نبودند. مهران اصدقی، فرمانده اول نظامی سازمان در تهران و مسوول عملیات تروریستی و «عملیات مهندسی»(شکنجه وحشیانه و سیستماتیک خاص سازمان) ماجرای شهید خسرو ریاحی را چنین شرح داد:

“افراد بالای گروه در یک خانه تیمی بخش ویژه در اسکندری، خسرو ریاحی نظری را در بیرون خانه مشاهده می‌کنند که پهلوی ماشین خود ایستاده بود. آنها گمان می‌کنند که او خانه را تحت نظر دارد. او را تعقیب می‌کنند اما موفق به ربودنش نمی‌شوند. روز بعد، دوباره او را در همان محل مشاهده می‌کنند و این بار کاملاً مشکوک می‌شوند و این بار او را می‌ربایند”.

طبق روایت همسر شهید ریاحی، او یک معلم زحمتکش بود که تا ساعات پایانی روز برای تأمین معاش خانواده تدریس خصوصی می‌کرد. زمانی که منافقین او را در خیابان اسکندری مشاهده می‌کنند، او روبه‌روی استخر باشگاه سرباز منتظر فرزندانش بود. اصدقی ملعون ادامه ماجرا را چنین شرح می‌دهد:

“خسرو ریاحی را با چشمان بسته به شکنجه‌گاه بهار آوردند. در این محل من، مصطفی معدن‌پیشه و شهرام روشن‌تبار بودیم. بعد از آوردن او، کفاش و پاسدارها را به اتاق‌های دیگر بردیم و او را وارد حمام کردیم و روی میز با طناب بستیم”.

در اینجا ریاحی به آنها می‌گوید که معلم است و حتی سفاکان منافق کارت آموزش و پرورش را در جیب او می‌یابند. او علت حضور خود را در آن منطقه را هم توضیح می‌دهد، اما شکنجه‌گران با کابل به همه‌جای بدن او می‌زنند و با هویه لحیم‌کاری دستها و کمرش را می‌سوزانند، ولی شهید ریاحی همان مطالب را تکرار می‌کند. اصدقی گفت:

“ما نمی‌دانستیم چکار کنیم و از طرفی شکنجه پاسداران برایمان مهم‌تر بود، پس بدون نتیجه خسرو را رها کردیم”.

فردای آن روز خسرو ریاحی وقتی به‌ بهانه رفتن به توالت از آنها می‌خواهد دستانش را باز کنند، با معدن‌پیشه و روشن‌تبار گلاویز می‌شود، ولی اصدقی وارد اتاق می‌شود و به پای او شلیک می‌کند. ریاحی که روی زمین افتاده بود دوباره شروع به فریاد زدن می‌کند. در نهایت مصطفی معدن‌پیشه با کلت به سر او شلیک می‌کند و خسرو ریاحی جان خود را از دست می‌دهد. منافقین جنازه او را در ساختمان نیمه‌کاره‌ای در سهروردی رها می‌کنند.

 جسد این شهید در ۲۱ مرداد ۶۱ کشف می‌شود. او یکی دیگر از مصادیق جنایات پلید کسانی بود که به تعبیر رهبری معظم، «دهه ۶۰ مظلوم» را برای ملت ایران رقم زده بودند و بساط وحشی گری ها و ویرانگری هایشان با مجاهدت، رشادت و از جان گذشتگی نیروهای مخلص انقلاب در نیروهای انتظامی، نظامی و امنیتی و دستگاه قضایی جمع شد.

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد