از شاگردی در مکتب پیر جماران تا آرزوی روایتگری برای رهبر انقلاب
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) از خراسان جنوبی، در گوشه، گوشه شهرمان قهرمانانی خاموش زندگی میکنند که با تمام خاطرات و زندگی پرافتخاری که داشتند، گمنام و بی نشان زندگی میگذرانند. امروز به خانه یکی از قهرمانان این شهر رفتیم. مردی که
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) از خراسان جنوبی، در گوشه، گوشه شهرمان قهرمانانی خاموش زندگی میکنند که با تمام خاطرات و زندگی پرافتخاری که داشتند، گمنام و بی نشان زندگی میگذرانند.
امروز به خانه یکی از قهرمانان این شهر رفتیم. مردی که طعم تلخ اسارت را تجربه کرده اما هیچ گاه به کشورش پشت نکرد، میهمان آزاده سرافراز، غلامرضا رضایی شدیم.
با نهایت احترام و صبوری با دهان روزه برایم از زندگی پرفراز و نشیبش گفت. از کودکی، تحصیل، جنگ، اسارت و خبر رحلت پیر جماران. غلامرضا رضایی، آزاده سرافراز در گفت وگو با ایکنا گفت: متولد سال ۱۳۴۰ هستم و در روستای علم آباد از توابع بخش خوسف بهدنیا آمدم.
قصه کودکی
این آزاده خراسانجنوبی افزود: پدرم کشاورز بود و برای امرار معاش، با شتر به کویر لوت میرفت و از اینجا بار پهن برده و از کویر لوت و کرمان، خرما میآورد و پدرم تا مدتی این کار را انجام می داد تا اینکه روزی در نزدیکی روستایمان یک معدنی به نام معدن قلعه زری کشف شده بود و پدرم تصمیم گرفت برای کار به این معدن برود.
رضایی بیان کرد: پدرم هر دو ماه یک بار به ما سرمیزد، فاصله معدن تا روستای ما چند ساعتی راه بود، بعد از مدتی پدر با حقوق خود یک دوچرخه خرید و این مسیر از معدن تا علم آباد را با دوچرخه میآمد.
وی ادامه داد: قبل از رفتن پدرم به معدن قلعه زری، مدتی به مشهد رفتیم و پدرم در آنجا کار کشاورزی و تولید میوه و خربزه داشت و من یک سال در آنجا به مکتب رفتم، اما چون درآمد در آن مکان تنها در تابستان بود، دوباره به روستای علم آباد برگشته و من به مدرسه رفتم.
این آزاده سرافراز بیان کرد: دوران ابتدایی را در معدن قلعه زری درس خواندم و در تابستانها در کنار پدرم کارگری میکردم تا اینکه دوران ابتدایی تمام شد و برای ادامه تحصیل به بیرجند آمدم.
رضایی اظهار کرد: سال دوم راهنمایی که بودم صدای انقلاب در بیرجند به گوش میرسید، من نیز محصل بودم و تنها در بیرجند زندگی میکردم و برای اقامه نماز به مسجد خصوصاً مسجد چهاردرخت می رفتم.
وی ادامه داد: یک شب بعد از نماز ، متوجه درگوشی حرف زدن چند نفر شدم. نزدیکشان شدم و از وضعیتم برایشان گفتم و آن شب، فرمایشات حجتالاسلام عارفی را در خصوص انقلاب و امام خمینی(ره) شنیدم و پس از آن اتفاق رفت و آمد من به مسجد بیشتر شد.
این آزاده ۸ سال دفاع مقدس بیان کرد: خداوند به من توفیق داده که از ابتدای انقلاب در عرصههای مختلف حضور پیدا کنم و در راهپیماییها و تظاهرات، پخش اعلامیه و تصاویر امام خمینی(ره) شرکت میکردم.
رضایی اظهار کرد: در یکی از راهپیماییها که به همراه معلم شهیدم، شهید شریفی پناه شرکت کرده بودم، شناسایی شدم که بعد از آن تصمیم گرفتم، بیرجند را ترک کنم و بنابراین بیرجند را به سمت معدن قلعه زری ترک کردم که در آنجا هم از پای ننشستم و با کمک یکی از دانشجویان، راهپیمایی را به خیابانهای معدن کشاندیم.
طنین انداز شدن بانگ پیروزی انقلاب
وی ادامه داد: یک روز بعد از نماز مغرب که در معدن قلعه زری از مسجد میآمدم، شنیدم که رادیو، خبر از پیروزی انقلاب میدهد و من نیز بعد از شنیدن این خبر با سرعت خود را به بیرجند رساندم و زندگی خود را در بیرجند ادامه دادم.
این آزاده سرافراز افزود: بعد از انقلاب کمیته هایی تشکیل شد و دورههای مختلف اسلحهشناسی و نظامی را در آنجا آموزش دیدم و در نهایت با شروع جنگ تحمیلی کلاس دوم دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم به جبهه بروم.
رضایی بیان کرد: در دوران جنگ تحمیلی چندین بار به جبهه رفته و برگشتم تا اینکه در آخرین بار ۲۱ ساله بودم که به جبهه جنوب تیپ ۱۸ جوادالائمه اعزام شدم و قرار بود در عملیات آزادسازی فتح خرمشهر شرکت کنیم اما نشد.
آغاز عملیاتی سرنوشتساز
این آزاده سرافراز با اشاره یه برخی خاطرات ایام دفاع مقدس، اظهار کرد: مرحله سوم عملیات رمضان که از نظر استراتژیکی بسیار مهم بود، با شدت گولهها در حالی که ارتباط من با مرکز قطع شده بود آغاز شد و من مانده بودم با یک گلوله آرپیجی، تا جایی که میتوانستم زیر آتش دشمن جلو رفتم.
رضایی ادامه داد: به یکی از سنگرها که رسیدم، سرم را روی آرپی جی گذاشتم و با خدا درددل کردم و گفتم یا امام زمان(عج) این علمیات با نام شما آغاز شده است، دست و پای دوستانم قطع شده خودت مرا یاری و کمک کن، بعد ناگهان همان یک گلوله ای که داشتم را شلیک کردم و وسط سنگر عراقیها اصابت کرد.
وی بیان کرد: به صورت سینهخیز به عقب برمیگشتم که شنیدم کسی مرا صدا می زند، دیدم یکی از رزمندگان در حالی که یک دست و یک پایش قطع شده بود، مرا صدا می زند و گفتم با این وضعیت از دست من کاری برنمی آید.
رضایی افزود: آن رزمنده گفت نه برادر به نظرم تو زودتر از من به کربلا میرسی و از تو میخواهم سلام مرا به عباس علمدار برسانی و در کنار ضریح امام حسین(ع) بگویی این جوان ۱۹ ساله تا جایی که توانست جنگید.
آغاز امتحان اسارت
این آزاده سرافراز اظهار کرد: نزدیک صبح شده بود با همان پوتینها نمازم را خواندم، منتظر بودم که طبق قرار همیشه همان ساعتها نیروهای خودی از آن محل عبور کنند و ناگهان دیدم چند ماشین عراقی به من نزدیک می شوند، در این حال فرار کردم که در حین دویدن گلوله ای به پایم اصابت کرد و در ۳۱ تیرماه ۶۱ در منطقه کوشک اسیر شدم
.
رضایی بیان کرد: بعثیها در بازجوییها میخواستند که اعتراف کنم که فرمانده بودم، اما من هر بار با جدیت میگفتم که من محصلی بیش نبودم و سعی میکردم در بازجوییهایم با گفتن تعداد رزمندهها و اینکه جوانان رزمنده در جبهه ها زیاد هستند، باعث رعب و وحشت در دل عراقیها شوم.
وی افزود: من مدت ۸ سال و یک ماه و ۴ روز در آسایشگاههای عراق اسیر بودم و خاطرات زیادی دارم اما خاطرات ماه رمضان و خاطره شنیدن فوت امام خمینی(ره) بیشتر از همه در خاطرم مانده است.
این آزاده خراسانجنوبی بیان کرد: در ماه رمضان در اردوگاه روزه را سخت نمیگرفتند اما برای تجمع خیلی حساسیت داشتند و در ماه مبارک رمضان سفرههایی که با پلاستیک و کیسه های برنج درست کرده بودیم، پهن کرده و افطار میکردیم.
رضایی اظهار کرد: سحر برنجی را میخوردیم که غذای ظهر بود و نصف آن را به عنوان افطاری میگذاشتیم، چون برای افطار درها را باز نمیکردند، چایی که چند ساعت قبل گرفته بودیم، داخل سطلهای روغن نباتی میریختیم و با پلاستیک و پتو آن را می پوشاندیم تا برای افطار گرم بماند.
همراه با قرآن در ایام اسارت
وی با بیان اینکه از روزنامههای عراق اوقات شرعی را دریافت میکردیم، افزود: هر آسایشگاهی در ماه مبارک رمضان، یک ختم قرآن کامل با ترجمه داشت و در زمان ختم قرآن، یک نفر جلوی در آسایشگاه نگهبانی میداد تا عراقیها متوجه قرآن خواندن ما نشوند.
این آزاده سرافراز با بیان اینکه معنویات در زمان اسارت در اوج بود، ادامه داد: با وجود اینکه قرآن کم بود اما تمام اسرا با جان و دل آن را تلاوت میکردند، حتی تا صبح بیدار می ماندند تا برای قرآن خواندن نوبتشان شود.
رضایی ادامه داد: حجت الاسلام ابوترابی به اسرا گفته بود هر کس قرآن را حفظ کند بعد از اسارت به دیدن امام(ره) میرود، اما بعد از آزادی از مسئولین خواستیم تا ما را به مرقد امام(ره) ببرند و وقتی به مرقد رسیدیم از جلوی در تا مرقد به نشانه احترام سینهخیز رفتیم.
درس در مکتب پیر انقلاب
وی اظهار کرد: ما میخواستیم به امام خمینی(ره) بگوییم که امام درسی که شما به ما دادی، باعث شد که توفیق پیدا کنیم و در این راه ورود پیدا کنیم و ما وظیفه خود را در حد توان در دل دشمن انجام دادیم.
این آزاده سرافراز بیان کرد: میخواستیم به امام بگوییم ما به خاطر یک تکه نان یا چیزهای مادی خود را به عراقی ها نفروختیم چون در مکتب تو درس خواندیم، ما با روسفیدی و سربلندی به آغوش مردم برگشتیم، دعا کن که بتوانیم این روحیه را نگه داریم.
رضایی یادآور شد: دوست دارم در کنار امام خامنه ای چند ساعتی بنشینم و روایتگری کنم و آرزو دارم که چفیه رهبر معظم انقلاب را داشته باشم و بعد از مرگ آن چفیه را روی بدنم در خاک دفن کنند تا شاید از این طریق شفاعت شوم.
گزارش از زهرا حمیدی
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰