تاریخ انتشار : چهارشنبه 8 آبان 1398 - 11:33
کد خبر : 66623

عروس ناخوانده پدر ! / ماجرای عاشق شدن پسر یک تاجر فرش

عروس ناخوانده پدر ! / ماجرای عاشق شدن پسر یک تاجر فرش

 تاجر فرش بودن پدرم، افتخار بزرگی بود که همیشه به آن می‌بالیدم، از وقتی خودم را شناختم در ناز و نعمت زندگی می‌کردم و هیچ سختی نبود که در برابرم قرار بگیرد، وقتی لب تر می‌کردم همه چیز آماده بود.   هر چه بزرگ‌تر می‌شدم با پشتوانه مالی پدرم مغرور‌ تر می شدم، دوستانم همه

 تاجر فرش بودن پدرم، افتخار بزرگی بود که همیشه به آن می‌بالیدم، از وقتی خودم را شناختم در ناز و نعمت زندگی می‌کردم و هیچ سختی نبود که در برابرم قرار بگیرد، وقتی لب تر می‌کردم همه چیز آماده بود.
  هر چه بزرگ‌تر می‌شدم با پشتوانه مالی پدرم مغرور‌ تر می شدم، دوستانم همه به خاطر پول‌هایی که خرج می‌کردم برای من احترام خاصی قائل بودند حتی مدیر و معلم‌ها هم به خاطر کمک‌های مالی پدرم به مدرسه برخورد خوبی داشتند و در یک فضای این چنینی به من حالت‌هایی دست داده بود که احساس می‌کردم تافته‌ای جدا بافته هستم.
 
هیچ‌گاه احساس بی پولی نکرده بودم و همیشه به آرزوهایی که کوچک اما برای برخی دست نیافتنی بود، رسیده بودم تا این که در ۱۷ سالگی به دختری از بچه محل‌های مان علاقه مند شدم.
 
زیبا و خیلی مهربان بود، از نظر مالی نیز پدرش وضعیت خوبی داشت اما از نظر فرهنگی با ما تفاوت داشتند، هر دو یکدیگر را خیلی دوست داشتیم و پیغام‌هایی برای ازدواج در آینده بین ما رد و بدل شد.
 
احساس می کردم تنها کسی که نمی‌توانم نزدش مغرور باشم همین زیباست خیلی ساده وار به من عشق می‌ورزید و اعتراف می‌کنم که برای او خیلی احترام قائل بودم.
 
سه سالی از رابطه عاطفی ما می‌گذشت و من توانسته بودم به دانشگاه بروم، وقتی زیبا پیغام داد که وقت ازدواج رسیده است سریع پذیرفتم و ماجرا را با پدر و مادرم در میان گذاشتم، برخلاف آن چه که تصور می‌کردم هر دو مخالف بودند، آن ها از خانواده زیبا برداشت خوبی نداشتند و پدرم قاطعانه خواست دور این دختر را خط بکشم.
 
آن شب خیلی گریه کردم، می‌دانستم پدرم قاطع‌تر از آنی است که کوتاه بیاید همه مسائل به هم گره خورده بودند، باید یک مسیر را انتخاب می کردم، خیلی با خودم کلنجار رفتم و احساس کردم اگر سمت زیبا بروم از خانه رانده خواهم شد و چون پشتوانه‌ای ندارم نمی‌توانم روی پای خودم بایستم.
 
فردای آن روز روی زنگ زدن به زیبا را نداشتم، تنها توانستم به او پیغام بفرستم که راه ما از یکدیگر جدا شده است و نمی‌توانیم با هم زندگی کنیم، زیبا باور نکرده بود و بارها به من زنگ زده و گریه کنان خواست تجدید نظر کنم.
 
می‌دانستم دوستم دارد اما قابلیت مقابله با مشکلات بدون پدر را در خود نمی‌دیدم قربانی این ماجرا نه تنها زیبا بلکه قلب من نیز بود اما باید هر دو می پذیرفتیم. زیبا در آخرین تماس از من خواست هر وقت احساس کردم کارم اشتباه بوده است سراغش برگردم اما این کارم دیر نباشد.
 
او رفت و من تنها ماندم، دو سالی نگذشته بود که به دختر دیگری که اسمش مریم بود دل بستم، دختر خوبی بود اما نه به دلنشینی زیبا، چند مدتی با هم آشنا بودیم تا این که به پدرم گفتم خودش را ‌آماده رفتن به خواستگاری کند.
 
همان برخورد اول کافی بود تا همه کاسه و کوزه‌ها بشکند، باز بد آورده بودم، پدرم با پرخاشگری از من خواست سراغ دخترانی بروم که فرهنگ شان به ما بخورد، مانده بودم چه کنم!؟ این دومین بار بود، می خواستم مقاومت کنم، رودرروی پدرم ایستادم و قاطعانه گفتم که می‌خواهم به هر قیمتی شده است با مریم ازدواج کنم.
 
آن شب اولین شبی بود که خارج از خانه ماندم، پدرم تهدیدم کرد از ارث محرومم می کند وگفت تا از تصمیمم منصرف نشده‌ام حق رفتن به خانه را ندارم، بدشانسی‌ام این بود که مادرم پیاز داغ ماجرا را بیشتر می‌کرد.
 
زیاد دوام نیاوردم و با گریه به خانه برگشتم، شب سختی بود، همه ناز و نعمت‌ها در حال از بین رفتن بودند، پدرم این بار با کلی منت پذیرفت تا من را ببخشد بعد خونسردانه گفت: تو اجازه داری تنها با دختری که من برای ازدواجت انتخاب می‌کنم، عروسی کنی!
 
خیلی بد بود و حاکمانه دستور داد، نمی‌دانستم اجازه دارد تا این حد درمسائل خصوصی‌ام دخالت کند، هر چه بود چنین فضایی را خودم ساخته بودم، پذیرفتم و با شرمندگی از مریم نیز وداع کردم.
 
یک روز وقتی به خانه رفتم دیدم یکی از دوستان قدیمی پدرم همراه زن و بچه‌هایش مهمان ما هستند، چند دقیقه‌ای نبود که در جمع آن‌ها نشسته بودم، پدرم رو به من و دوستش کرد و در حالی که یک دختر جوان را به من نشان می‌داد، گفت: این دختر خانم عروس آینده ماست.
 
باورم نمی‌شد پدرم به این راحتی برای من تصمیم بگیرد، خواستم اعتراض کنم اما جرئت نداشتم، در یک چشم برهم زدن من و فاطمه سرسفره عقد نشسته بودیم. اصلاً دل و دماغ نداشتم چند ساعت قبل از عروسی تنها جرئت کردم به مادرم بگویم که علاقه‌ای به این دختر ندارم و قسم خوردم اگر پدرم در هر زمانی به رحمت خدا برود، من عروس مورد دلخواه او را طلاق بدهم.
 
با نفرین مادرم سر سفره عقد نشستم و من و فاطمه ازدواج کردیم، وقتی پدرم اصرار کرد یک مراسم عروسی برای من برپا کند نپذیرفتم و کلی بهانه تراشی کردم، دو سالی نگذشته بود که من و فاطمه هنوز غریبه بودیم، او چند باری نزد مادرم گلایه کرده بود اما تا بعد از طلاقش به گوشم نرسید، از وقتی پدرم در بیمارستان به خاطر ایست قلبی از دنیا رفت دو ماهی نگذشته بود که مهر طلاق به شناسنامه‌ام خورد.
 
همان طور که گفته بودم فاطمه را طلاق دادم و این بار با عطش بسیاری سراغ زیبا رفتم، اما همیشه بدبیاری می آوردم، این بار فهمیدم که این دختر مهربان نه تنها ازدواج کرده بلکه مادر هم شده است.
 
همه کاخ‌های امیدواری‌ام فرو ریخت، شش سالی از آن ماجراهای تلخ می‌گذرد و من هنوز تنها هستم، وقتی روبه‌روی آینه می‌نشینم از خودم خجالت زده هستم چون اگر تکیه گاهم قابلیت های خودم بود و به پول و رفاه پدرم تکیه نمی‌دادم به آرزوی از دست رفته‌ام می‌رسیدم حتی اگر بی پول بودم با دنیایی از عشق زندگی می‌کردم اما حالا چی؟! بدون هیچ‌گونه تلاشی صاحب کلی ثروت بودم اما دریغ از یک خوشبختی واقعی

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد