پُک میزنم به زمان، انتظار میکشم
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از ایسنا، بوی مواد ضدعفونیکننده پخش شده در هوا حس میشد. در محوطه بزرگ مرکز اقامتی اجباری، خانمهایی را دیدم که گروهی دور هم سیگار میکشیدند و با دود آن هنرنمایی میکردند. شانهبهشانه در کنار هم توی سایه نشسته بودند. چنان
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از ایسنا، بوی مواد ضدعفونیکننده پخش شده در هوا حس میشد. در محوطه بزرگ مرکز اقامتی اجباری، خانمهایی را دیدم که گروهی دور هم سیگار میکشیدند و با دود آن هنرنمایی میکردند. شانهبهشانه در کنار هم توی سایه نشسته بودند. چنان تعجبی در چشمهایشان بود که نمیدانستم چطور باید این نگاههای سنگین را تحمل کنم. خانمی پاهایش را در بغل گرفته بود و آفتاب میگرفت. انگشتان پاهایش آنچنان ورم کرده و کبود بود که نگاهم دوام نیاورد و رویم را برگرداندم. نمیتوانستم سنشان را تشخیص دهم. آنقدر صورتها از هم پاشیده شده بود که گمان میکردم همگی مسن هستند. زمانی که خواستم با آنها صحبت کنم تا از زندگیشان بگویند همگی مخالفت کردند. یکیشان با تندی گفت: «زندگی ما به کسی چه ربطی داره».
همانطور در محوطه بیجهت قدم زدم. زنان در سایه در همان وضعیت نشسته و مرا دنبال میکردند. کمکم زمان راه خودش را پیدا کرد. چیزی در فضا فروریخت. کسی از سایه جدا شد و جلو آمد. گفت: «من میخوام داستان زندگیمو برات بگم» پشت سر او چند نفر دیگر آمدند. چشمهایمان همدیگر را شناختند و حرفها به خودشان شکل دادند.
روایت اول: زهره، ۴۳ ساله، در جستجوی آزادی
۴۳ ساله هستم و اهل مشهد. ۱۷ سالم بودم که ازدواج کردم. یه دختر ۲۱ ساله دارم که شوهر و دو تا بچه داره. شوهرم معتاد بود و بیمسئولیت، اجاره خانه و خرجی زندگی هم نمیداد، خودم کار میکردم و هزینه زندگی رو در میآوردم برای همین ۲۲ ساله بودم که ازش جدا شدم، دخترمم بهش دادم. وضعیت مالی زندگی ما متوسط بود، اما خانواده شوهرم از لحاظ وضعیت مالی پایینتر از ما بودن، خونمون بولوار وکیلآباد بود و پدرم بازنشسته پارک علوم و فناوری، اما شوهرم توی سیدی زندگی میکردن. هیچ آشناییتی هم نداشتیم. شوهرم دوره سربازی با عموم همخدمتی بود، بعد از سربازی یه مدت رفت و آمد داشتن که منو دید و از من خوشش اومد و با هم ازدواج کردیم.
بعد از طلاقم دنبال آزادی بودم، اما نمیدونستم آزادی که بهش فکر میکنم بیوبندوباریه
بعد از طلاقم، دوست داشتم جدا زندگی کنم؛ میخواستم طعم آزادیو بچشم، ببینیم آزادی چجوریه. فکر میکردم رفتارهایی که انجام میدم یعنی آزادی، اما بیبندوباری بود. آزادی بیش از حد تو زندگیم منو به فلاکت انداخت. با اینکه شوهرمو دوست داشتم ازش جدا شدم و بچمم بهش دادم؛ چون بابام اجازه نداد دخترمو نگه دارم. بعد از یه مدت فهمیدم شوهرم ازدواج کرده، آنقدر از این خبر ناراحت شدم که از خونه بابام فرار کردم. فرار کردم چون بچه بودم و سرم بوی قرمهسبزی میداد.
خیابون تقیآباد؛ مرکز تجمع دخترای فراری بود
بعد از فرارم با رفیقای نابابی آشنا شدم. زمان ما دخترایی که فرار میکردن بیشتر سمت تقیآباد میرفتن. اوج فرار دخترا بود. رفیقامم توی همون خیابون پیدا کردم. بعدش با دوستام عضو بعضی گروهها شدیم و توی یک خونه تیمی زندگی میکردیم. ۳۰، ۴۰ نفری دختر و پسر بودیم که با هم زندگی میکردیم. اول شروع کردم به خوردن مشروب و کشیدن سیگار. رابطه جنسی هم داشتم، فقط با کسی که باهاش رفیق بودم، چون توی این خونه تیمیها هر کسی برای خودش یک زید داره. منم با زیدم بودم و پولی بابت رابطههام نمیگرفتم. من تنفروشی نمیکردم، اجازهام نمیدادم کسی بخواد ازم سوءاستفاده کنه. یه مدتی این طور زندگی کردیم تا اینکه خونه مجردیمون لو رفت و نیروی انتظامی هممونو دستگیر کرد و به زندان برد. اون موقع فقط ۲۳ سالم بود.
۱۵ روز توی زندان بودم، بعدش ما رو به بهزیستی منتقل کردن و آماده تحویل به خونواده بودیم. وقتی که دستگیر شدم به خونوادهام اطلاعی ندادم برای همین کسی نبود تا منو از بهزیستی تحویل بگیره. وقتی بهزیستی بودم خیلی روزای سختی رو گذروندم.
دو روز بیشتر تو بهزیستی نموندم. زنگ زدم به خونوادهام تا بیان منو تحویل بگیرن. خانوادهام استقبال خوبی از من کردن و باهام رفتار خوبی داشتن. یه مدت پیش پدر و مادرم زندگی کردم تا اینکه خواستگار برام اومد.
با مردی ازدواج کردم که ۴۰ سال ازم بزرگتر بود؛ بخاطر پول زنش شدم
خواستگارم تفاوت سنی زیادی با من داشت. ۶۵ سال سن داشت. خانوادهام از ازدواجم با این فرد ناراضی بودن، اما چون خودم اصرار زیادی داشتم، راضی شدن. پافشاریم برای ازدواج با این مرد بخاطر پولش بود. کارخانه تولید بخاری داشت و پولدار بود. زن دوم اصغر شدم از لحاظ مالی همه نیازهامو تأمین میکرد و فقط عصرها آن هم برای … به من سر میزد. نزدیک خونمون همسایهای داشتیم که پسر جوان و مجردی داشت و با هم پنهانی از خانوادهاش و شوهرم دوست شدیم.
بهخاطر دوستپسرم از شوهرم جدا شدم
یک سال دوستی ما ادامه داشت. صیغه دائم شوهرم بودم و از اونجایی که خیلی کوتاه پیش من وقت میگذروند متوجه دوستی من با مرد دیگری نشد. وقتی که روابطم با امیر صمیمیتر شد تصمیم گرفتم از شوهرم جدا شم و از آنجا که خودش هم کمکم متوجه ارتباطم با فرد دیگری شده بود مرا طلاق داد و مهریهام را که یک میلیون و ۴۰۰ هزار تومان بود، پرداخت کرد.
برای تأمین خرج مواد خودم و شوهرم، گدایی میکردم
بعد طلاق از شوهر دومم تصمیم داشتم با امیر ازدواج کنم. اما خانوادش اجازه این کار رو نمیدادند پس باهاش فرار کردم. صیغه دائم امیر شدم و نزدیک میدون امام حسین، خونهای با مهریهام که از شوهر قبلیم گرفته بودم اجاره کردیم. شروع اعتیادم با امیر بود. مواد مصرف میکرد و من هم برای این که همراهش باشم پای بساط موادش میشستم و پابهپاش میکشیدم، اول با شیره تریاک شروع کردم، بعد که خرج مصرف موادمان زیادتر شد مجبور به گداییکردن شدم. امیر کار نمیکرد و لازم بود برای تأمین خرج مواد و خورد و خوراک و اجاره خونه پول درآرم. روزا گدایی میکردم تا شبا با هم مواد مصرف کنیم. پنج سال زندگیمون اینجوری گذروندیم. خانوادهام متوجه ازدواج مجددم با امیر شده بودند، اما انکار میکردم. کمکم رابطه امیر باهام سرد شد، چون خانوادش اصرار داشتن تا با دختری که براش پیدا کرده بودن، ازدواج کنه، برای همین بعد از پنج سال از هم جدا شدیم.
باز هم سهمم از زندگی تنهایی شد
تنها شده بودم. یک اتاق تو منطقه ساختمون اجاره کردم تا زندگی کنم. صاحبخونه جدیدم میدونست اگه معتادم ولی بجاش نجابت دارم و خرجمو با کارکردن تو کارخونههای رب و قند در میآرم. خیلی از زنان معتادو میشناختم که برای تأمین خرج موادشون تنفروشی میکردن، اما من علاقهای به این کار نداشتم. تو مدت زمانی که گدایی میکردم، عربهایی بودن که ازم میخواستن، صیغشون بشم ولی با وجود بیپولی این کار رو نکردم.
دخلم از گدایی روزی ۵۰-۱۰۰ هزار تومن بود
وقتی تو یک اتاق اجارهای در محله ساختمون زندگی میکردم، تنها بودم و متادون همدمم شده بود. بعد از یک مدت دیدم فشار کار بدجور داره منو از پا میندازه، دوباره شروع کردم به گدایی، شبی ۵۰ تا ۱۰۰ تومن دخلم از گدایی بود. همین پول زندگیمو میچرخوند تا اینکه دخترم منو پیدا کرد. اصرار میکرد تا دوباره به عقد باباش دربیام، اما قبول نکردم. اونم منو ترک کرد. یک روز زمانی که داشتم طبق معمول همیشه گدایی میکردم مأموران گشت شهرداری دستگیرم کردن و به گداخانه منتقل شدم. یک ماه اونجا بودم. بعد از آزاد شدنم دوباره به خونهام برگشتم و شروع به کشیدن شیشه و کراک کردم.
با یه تلفن مواد رو برات میفرستن!
از زهره پرسیدم چطور مواد مورد نیازت را تأمین میکردی؟ همانطور که با انگشتش بازی میکرد، گفت: اووو راحت پیدا میشه. اراده کنی میتونی مواد گیر بیاری. موادم رو از جاهای مختلفی تهیه میکردم، جاهای زیادی توی مشهد هست که میشه راحت مواد خرید مثل کال زرکش، خواجهربیع، ساختمون. الان که ساقیام تلفنی شدن با ۳۰ هزار تومن، میتونی تلفن بزنی موادو برات با پیک بفرستن. سه سال شیشه و کراک کشیدم تا اینکه یک روز توی پارک دستگیر شدم و به اینجا منتقلم کردند. سه ماهه که توی مرکز اقامتی ماده ۱۶ هستم و دارم ترک میکنم. از این وضعیت خسته شدم، دوست دارم هرچی زودتر برگردم پیش خونوادهام.
روایت دوم: زهرا، ۲۵ ساله، در جستجوی محبت
نفر بعدی که اصرار زیادی برای مصاحبه داشت زهرای ۲۵ ساله بود. زهرا دیپلم داشت و شعر هم میگفت. نگاه کردن به صورت زهرا دردآور بود. چشمهای معصومی داشت. بعضی از دندانهایش افتاده بود. موهای کوتاهش از روسری بیرون زده و چهرهای غمگین داشت. سعی کرده بود ظاهری اداری داشته باشد؛ چراکه بعضی از کارهای دفتری مرکز را انجام میداد. خیلی اصرار کرد که زودتر از دیگران با او صحبت کنم. کارتی به سینهاش چسبانده بود که فعالیتش را نشان میداد. با خوشحالی کارت را بالا آورد و گفت: «کار دفتری میکنم». ۲۵ ساله بود، اما فکر میکردم کوچکتر از این حرفها باشد؛ کوچکتر از همه این دردها. میگفت مادر و پدرش به او هیچ محبتی نکردهاند و کمبود محبت دارد؛ طوری که مسئول مرکز را مادر خود صدا میکرد. زهرا دو زانو روی خاک باغچه مرکز ماده ۱۶، روبهرویم نشست و شروع به تعریف کرد:
۱۰ سالم بود که معتاد شدم
«تو یکی از روستاهای تربت حیدریه به دنیا اومدم، خونوادمون پرجمعیت بود. چهار تا خواهر و شش برادر دارم و فقط بین اونا من معتاد شدم. درسخون بودم. دیپلم انسانی دارم. شعر هم میگم. بابام همیشه منو سرزنش میکرد و میگفت: خواهر بزرگت از تو بهتره چون بیشتر کار میکنه. منظورش کارکردن تو خونه و سرِ زمین کشاورزی بود.
۱۰ سالم بود که معتاد شدم. برای بابام مواد میخریدم. هروقت که بهم میگفت برو مواد بخر، کنجکاویم گل میکرد که این چیه؟ ببینم این چیه که بابام از ما بیشتر دوستش داره؟ اول شروع کردم به خوردن ترامادول ۱۰۰. بهم حال خوبی میداد. خرج موادمو از پولی که بابام میداد تا براش جنس بخرم، درمیآوردم. از کنار پول بابام یکم کش میرفتم تا مواد خودمم تأمین بشه. ۱۱ ساله بودم که مشاور مدرسمون فهمید معتادم، کیفمو گشتن و مواد پیدا کردن. مدیر مدرسه بعد از اینکه خبردار شد اعتیاد دارم، تصمیم گرفت کمکم کنه تا ترک کنم، اما نتونستن.
دلیل ازدواجم با ساقی مواد ۵۰ ساله فقط کمبود محبت بود
بعداً که بزرگتر شدم بابام میگفت یکی براش جنس بیاره دم در خونه. یک مرد ۵۰ ساله میاومد برای بابام جنس میآورد. جعفر چندبار بدرفتاری بابام با منو دید. فهمید کمبود محبت دارم، بهم زنگ میزد و قربون صدقم میشد. منم عاشقش شدم. تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم، بابام مخالف ازدواجم بود منم باهاش فرار کردم و از روستامون اومدم به شهر تربتحیدریه. اونجا عقد کردیم.
شوهرم بهم شیشه و هروئین میداد تا بکشم
بعد از عقد با جعفر بود که شروع به کشیدن مواد صنعتی کردم. بهم شیشه و هرویین میداد تا بکشم. میدونستم کشیدن این مواد خیلی بده و دیگه نمیشه ترکش کرد، اما از بس کمبود محبت داشتم، هرکاری که میگفت میکردم. کمکم خودم مجبور میشدم موادمو گیر بیارم. جعفر دیگه کاری بهم نداشت.
شناسنامهم رو برای خرید جنس، پیش ساقی مواد گرو گذاشتم
یه بار که خمار بودم پول موادمم نداشتم، شناسنامو برای خرید جنس پیش ساقی مواد گرو گذاشتم. شب که پول گیرم اومد و رفتم تا شناسناممو پس بگیرم. چهار نفری بهم حمله کردن و دست و پامو بستن. یکی از اونا که مرد مسنی بود میخواست بهم تجاوز کنه. منم فقط گریه میکردم. جلوم قرص ترامادول خورد تا بیشتر باهام باشه، ولی بعد از چند دقیقه بهش نساخت و سنگکوب کرد و مرد. سه نفر دیگهای که اونجا بودن از ترس فرار کردن. من شب رو با جنازه اون مرد صبح کردم. به سختی دست و پامو باز کردم و از ترس اینکه پلیس نیاد، فرار کردم. ولی بعد از فرارم رفتم کلانتری و خودمو معرفی کردم، چون تقصیری نداشتم توی دادگاه تبرئه شدم. بعد از این ماجرا از شوهرم طلاق گرفتم، چون زنباز بود و به من اهمیتی نمیداد.
زهرا هر بخش داستانش را با گریه تعریف میکرد، انگار که همه روزهای تلخ زندگیاش مثل یک فیلم مرور میشد. این بار از تجاوزی گفت که تصورش سخت است. از چاقوهایی که فرد متجاوز به سر و دست و پایش زده بود. آستین لباسش را بالا زد. رد چند بخیه روی دستش بود، بعد هم روسری کهنهاش را عقب کشید جایی که چاقو به سرش خورده، بیمو شده بود. ازش خواستم تعریف کند چه شد که به او تجاوز کردند:
ساقی مواد با تهدید چاقو بهم تجاوز کرد
بعد از طلاقم به خانه بابام توی روستا برگشتم ولی مواد میکشیدم. دیگه نمیتونستم ازش دل بکنم. یک بار که تو خماری بودم و رفتم برای خودم جنس بگیرم، ساقی مواد بهم تجاوز کرد، اول نذاشتم. همه کار کردم که بهم دست نزنه ولی با چاقو به سر و دست و پام زد و مجبور شدم تن بدم.بعد از اون ماجرا دیگه از همهچی بیزار شدم. گفتم خدایا بسمه. دیگه نمیخوام زندگیم این باشه. فرار کردم اومدم مشهد و خودمو تحویل پلیس دادم. رفتم جلوشون و گفتم معتادم. ازشون خواستم کمکم کنن تا ترک کنم.
خانوادهم یک بارم به دیدنم نیومدن؛ انگار که من مُردم
سه ماهه توی مرکز ماده ۱۶ هستم. بخاطر سوادم کارهای دفتری رو به من سپردند، دارم ترک میکنم. میدونی آرزو دارم وقتی کامل ترک کردم و از اینجا اومدم بیرون، زندگی سالمی بدون اعتیاد داشته باشم. خونواده ام توی این سه ماه حتی یکبار هم به دیدنم نیومدن. انگار که من مُردم. مسئول اینجا مثل مادرمه، مامان صداش میکنم مامانی که هیچ وقت بهم محبت نکرد و نداشتم اینجا پیدا کردم. نمازخوندن بهم آرامش میده هر روز نمازمو به وقتش میخونم. میدونی دیگه نمیخوام برگردم تربت. نمیخوام برگردم پیش خانوادم. دوست دارم درس بخونمو ازدواج کنم.
روایت سوم: محدثه، ۱۷ ساله، در جستجوی مادر
گوشه دیگری از محوطه مرکز، دنبال جوانترین دختری که در آنجا بود میگشتم. چند نفر با دست اشاره کردند و محدثه را صدا زدند. گفتند: «محدثه از همه کوچیکتره باهاش مصاحبه کن». وقتی رویش را برگرداند، آنقدر کودک بود تا تمام لحظههای بچگی را یادآور شود. با لباسی بلند، موهایی فر و لبخندی زنده. غذایش را نیمه خورده گذاشت تا کنار من بنشیند و صحبت کند:
معتاد به دنیا اومدم
۱۷ سال سن دارم و مشهدی هستم. معتاد به دنیا اومدم مادر و پدرم هر دو اعتیاد داشتن برای همین مصرف مواد همیشه با من بود. پدرم کارگر ساده ساختمونیه و تنها یک برادر ۱۰ ساله دارم. در منطقه پنجتن زندگی میکردیم و تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوندم. شش ماه پیش مادرم فوت کرد. روزای سختی رو میگذروندم. مرگش رو نمیتونستم هضم کنم. مادربزرگ پدریم وقتی بیقراریهامو میدید شیره تریاک بهم میداد تا آروم باشم. هرچند بابامم معتاد بود. بابام شیشه مصرف میکنه. قبل از مرگ مادرم یه مدتی مواد مصرف میکردم. بعضی از دوستام توی مدرسه معتاد بودن و بهم مواد میدادن. میرفتیم خونه یکی از همکلاسیهام، که پدرش ساقی بود، مواد میکشیدم.
با یکی از همکلاسیهام فرار کردم
یه بار بعد مصرف مواد به پیشنهاد یکی از دوستام فرار کردیم. هفت روز سمت حرم میچرخیدیم و شبا توی خوابگاه حرم میخوابیدم. این هفت روز رو با ۶۰ هزار تومن پساندازم گذروندیم، اما وقتی پولام تموم شد، تصمیم گرفتم به خونه برگردم. وقتی برگشتم دیدم بابام ازم شکایت کرده، تا برام درس عبرتی بشه و دیگه از خونه فرار نکنم و اعتیادمم کنار بذارم. از طریق کلانتری دستگیرم کردن و به اینجا منتقل شدم.
بعد از مرگ مادرم، هیچکس به فکر من و برادرم نبود
زمانی که مادرم زنده بود هوای من و برادرم رو خیلی داشت، اما الان کسی نیست تا به فکرمون باشه. بابام خونمون رو فروخت دیگه جایی برای زندگی نداریم. بابام تا دو سال پیش، مسافرکشی میکرد. چند تا مسافر سوار کرده بود که میخواستن ازش زورگیری کنن، بابامم از ترس به یک اتوبوس زده بود و توی تصادف یک نفر کشته شد. دو سال زندانی بود مادرم به هر دری زد تا پول دیه رو جور کنه تا اینکه از طریق حرم ۱۵۰ میلیون تومن، پول دیه رو دادن و بابام آزاد شد.
برای فراموش کردن مشکلاتم، مواد میکشیدم
مدتی که بابام توی زندان بود فشار زیادی به من و خونوادم وارد میشد؛ طوری که با مادرم میشستیم و مواد مصرف میکردیم. بعد از یه مدت مادرم تصمیم گرفت منو ترک بده. یه مدتی مواد رو کنار گذاشتم، اما وقتی که مادرم فوت کرد فشار روانی زیادی رو تحمل میکردم، بابامم دستِ بزن پیدا کرده بود و تنها چیزی که آرومم میکرد مواد بود، دوباره رفتم سراغش. بعد از فوتش دوباره شروع کردم.
از محدثه درباره آرزوهایش پرسیدم اینکه چه برنامهای برای آینده زندگیاش دارد؟ با لبخند به من نگاه میکند و میگوید: دوست دارم پاک برم بیرون پیش داداشم و مراقبش باشم، آخه کسی نیست که هواشو داشته باشه. اما از بابام میترسم که دوباره یه شرایطی رو درست کنه که برم سراغ مواد. دلم میخواد یک خونه داشته باشیم و از این وضع بیجایی نجات پیدا کنیم، آخه الان خونه نداریم. بابام خونمونو بهخاطر خرج موادش فروخت. دوست دارم اخلاق بابام عوض بشه دیگه کتکم نزنه.
صحبتهایمان تمام شد، یک نگاهی به اطراف کردم خانمهای نگهداری شده در مرکز ماده ۱۶ به سمت سولهای برای خواب عصرگاهشان میرفتند گویا برنامه هر روزست خواب این موقع! میان همه آن خانمها که پشت سر هم به داخل سوله میرفتند زنی جوان وسط محوطه ایستاده، کبوتری با دم بریده بر دستش گرفته بود و با لبخندش همه شنیدههای تلخ را از یادم برد. این زنان زخمی شده جامعه هستند، زخمی خانوادههایی که آنها را به سمت شرایط این چنینی سوق دادهاند، جامعهای که آنها را حمایت نکرد و فراموش شدند. تمام امیدشان داشتن زندگی سالم بیرون از دیوارهای مرکز اقامتی اجباری است. در آنجا مهارت میآموزند به امید اینکه در جامعه کار کنند و زندگی خود را بچرخانند، اعتیادشان را ترک میکنند تا سلامت شوند، پس نیاز است تا جامعه نیز این زنان را بپذیرد و امکان زندگی دوباره را برایشان فراهم کند.
انتهای پیام
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰