پدرم رفت تا چادر از سرم نیفتد/ فکر میکردم پدرم را دوباره میبینم
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از بلاغ، سفره هفتسین فرزندان شهدا هشت سین دارد که سین آخر آن قاب عکس پدر است. مهدیه رجاییفر دانشآموز سال هشتم، دو سال است که با قاب عکس پدر، سال جدیدش را
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از بلاغ، سفره هفتسین فرزندان شهدا هشت سین دارد که سین آخر آن قاب عکس پدر است. مهدیه رجاییفر دانشآموز سال هشتم، دو سال است که با قاب عکس پدر، سال جدیدش را نو میکند. هفتساله بود که اولین بار همراه پدر به هفتتپه آمد. پدر آن سالها خادم الشهدا بود و برای مهدیه تعریف میکرد: «از این خاک، شهدای زیادی به سمت خدا پر کشیدند و ان شاء الله خادمهایی که در اینجا هستند روزی فرا میرسد که شهید مدافع حرم میشوند.»
دختر شهید مدافع حرم رجاییفر، آرزو کرد امسال هر طور شده به راهیان نور بیاید، اما مادرش اجازه نمیداد: «خیلی گریه کردم و به پدرم گفتم شما که به خوابم نمیآیید لااقل مادر را راضی کنید و من به راهیان نور بروم. تا اینکه بالاخره مادرم خودش ساکم را بست. به مادرم گفتم: چه اتفاقی افتاد که راضی شدی؟ مادرم گفته بود، پدرت را خواب دیدم که گفت: اجازه بده مهدیه به راهیان نور برود، خودم مراقبش هستم.»
مهدیه رجاییفر رابطه پدر و دختری را با خاطرههایی که پر از اشک و لبخند است، تعریف میکند: «مادرم یک روز وظیفه ناهار درست کردن را به عهدهام گذاشت. از طرفی دلم میخواست همان روز همراه دوستانم در کلاس فرهنگی (حلقه صالحین بسیج) شرکت کنم. وقتی پدرم به خانه آمد و با قیافه ناراحتم مواجه شد، علتش را از من پرسید و بعد اجازه داد با دوستانم به کلاس بروم. با این شرط که ناهار را طوری درست کند که مادرم به شک نیفتد، ناهار را من درست نکردم. به کلاس رفتم و قبل از اینکه مادرم به خانه بیاید، پدرم زنگ زد که به خانه برگردم. وقتی غذا درست کردن پدرم را دیدم، زدم زیر خنده و گفتم: بابا طوری غذا را بد درست کردی که حتی دستپخت بچه چندساله هم اینجوری نیست.»
ساعت ۱۲ شب بود که تلفن پدر زنگ خورد، تماسی که لبخند را از چهره دختر بابایی برمیدارد. مهدیه خاطره آن شب را با بغض تعریف میکند: «وقتی به پدرم گفتم کجا میخواهی بروی؟ گفت کابل پادگان آتش گرفته و باید بروم. گفتم پس چرا ساک لباس را برداشتی؟ که گفته بود بعد از پادگان برای مأموریت به زاهدان میروم. دوباره به پدرم گفتم: شما که زاهدان نمیرفتی؟ جوابم را نداد و به اتاق امیر سجاد برادر ۶ ماههام رفت و بوسیدش. با مادر و برادرم خداحافظی کرد. اما وقتی میخواست با من خداحافظی کند، گفته بود مهدیه جان بیا بغل بابا که شاید این آخرین خداحافظی و آخرین بوسه باشد، قهر کردم و پدرم را نبوسیدم. آخر فکر میکردم پدرم را دوباره میبینم.»
دختر نوجوان شهید رجاییفر از لحظهای میگوید که دیگر باید دلتنگیهایش را با قاب عکس پدر و بوی پیراهنش قسمت کند: «آن روز مدرسه بودم و امتحان ریاضی داشتم. دلشوره اینکه مبادا برای پدرم اتفاقی بیفتد از مدیر مدرسه اجازه گرفتم و به خانه زنگ زدم، اما کسی چیزی به من نگفت. بعد از مدرسه به خانه رفتم. وقتی صدای گریه برادرم را شنیدم و گفتم چیزی شده؟ برادرم گفت: آن بابایی که هرسال در دارالقرآن مراسم فاطمیه میگرفتیم، دیگر نیستش که فاطمیه بگیریم.»
دختر آن حسی که وقتی روی دست پدرش میخوابید را هنوز با خود دارد و به سؤال ما درباره بازگشت پیکر پدرش اینطور جواب میدهد: «وقتی میبینم حضرت زینب (سلامالله علیها) آنقدر پدرم را دوست دارد که بعد از دو سال پیکرش برنگشته، آرام میشوم.»
دختر شهید مدافع حرم حسن رجاییفر با اینکه سن کمی دارد، اما در حفظ آرمانهای شهدا با بیان اینکه شهید رجاییفرها، برای حفظ حجاب رفتند، میگوید: «پدرم رفت تا چادر از سرم نیفتد.»
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰