تاریخ انتشار : دوشنبه 15 آبان 1396 - 5:07
کد خبر : 16524

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرنگار حوزه رفاه و تعاون گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛برای ساعت چهار بعد از ظهر بلیط گرفته ام.دل در دل ندارم ولحظه شماری می کنم که عقربه کوچک ساعت، خودش را به شماره سه برساند تا عازم ترمینال شوم و اتوبوس

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها رابه گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرنگار حوزه رفاه و تعاون گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛برای ساعت چهار بعد از ظهر بلیط گرفته ام.دل در دل ندارم ولحظه شماری می کنم که عقربه کوچک ساعت، خودش را به شماره سه برساند تا عازم ترمینال شوم و اتوبوس مرا به مرز مهران ببرد. باور نمی کنم که آقا امسال هم بنده را طلبیده تا نفسی در حریم بین الحرمینش تازه کنم و همراه با دیگر زوار حسینی قدم به قدم را با پای پیاده برای رسیدن به کربلا طی کنم.

حالا ساعت چهار شده و من هم در ترمینال،جلوی اتوبوسی که قرار است ما را ببرد ایستاده ام و در دل خدا خدا می کنم مشکلی پیش نیاید و به مرز برسم و بتوانم امسال هم سید شهیدان را زیارت کنم. بالاخره بعد از مدتی تاخیر که البته دیگر در ایران طبیعی شده است،اتوبوس حرکت می کند و مسافران که همگی عازم کربلا هستند پشت سر هم صلوات میفرستند.

لحظه شماری هایم انگار تمامی ندارد و مشتاقانه تابلوی جاده ها را نگاه می کنم تا از مسیر باقیمانده مطلع شوم و هرازگاهی هم که اینترنت جوابگوست،روی نقشه گوگل مقدار باقیمانده مسیر را نگاه می کنم.مسیر چندان دوری نیست اما به علت فراوانی جمعیتی که میخواهند عازم کربلا بشوند و تعداد زیاد اتوبوس ها،ترافیک در جاده زیاد است و همین موجب می شود که دیرتر از آنچه تصور میکردم یعنی حدود ساعت نه ونیم، اتوبوس به نزدیکی مرز برسد.

با بقیه مسافران که حالا دیگر با گپ و گفت های در طول مسیرمان رفاقتی به هم زده ایم،از اتوبوس پیاده میشویم در حالی که چند کیلومتری تا گذرگاه مرزی فاصله داریم. در این چند کیلومتر راه، فقط و فقط ازدحام جمعیت است که به چشم می آید و همه هم عجله دارند تا زودتر خودشان را به گیت های خروج ایرانی و عراقی برسانند.

بالاخره و پس از چیزی حدود یک ساعت حرکت، مابین ازدحام جمعیت به گیت های خروجی میرسم و در دل هنوز خدا خدا میکنم مشکلی پیش نیاید و بتوانم باز هم کربلا،سرزمین عشق را زیارت کنم. مامور مرزی که در داخل یک کابین نشسته است، مهر خروج را بر روی گذرنامه ام حک می کند و به سمت طرف عراقی میروم و گذرنامه و روادیدم را بررسی و مهر ورود را درج می کند.

حالا در کمال ناباوری ام، وارد خاک عراق شده ام. جاده های خاکی داخل مرز عراق پر است از انواع اتوبوس و ون که زائران ایرانی را به شهرهای زیارتی عراق می برند. سوار یکی از ون ها می شوم تا مرا به نجف برساند و طبق عرف مرسوم، زیارت حرم امام اول شیعیان، پیاده روی به سوی کربلا را شروع کنم.

مسیر مرز تا نجف هم پر از ترافیک است و بین راه هم پر است از موکب هایی که به طرق مختلف، خودشان را برای پذیرایی از زوار حسینی آماده کرده اند. خدام موکب ها مدام جلوی ماشین ها می آیند تا آنها را برای پذیرایی متوقف کنند، اما من و دیگر مسافران ون هیچکدام عربی بلد نیستیم و دست و پا شکسته با زبان عربی به راننده ون که قبلا اسمش را بشیر عنوان کرده است،میگوییم “لا توقف،تسریع الی حرکت کمثل برق”

نرم نرمک در حال به خواب رفتن هستم که ناگهان یک نظامی عراقی با اسلحه اش جلوی ون را میگیرد و آن را به گوشه ای هدایت میکند. سن و سال راننده کم است و با خودم میگویم حتما گواهینامه ندارد و به مشکل بر خورده ایم. آن مرد نظامی درب ون را باز می کند و با لحنی مشتاقانه بر سر فردی که مقابل درب نشسته است بوسه میزند و ملتمسانه از ما میخواهد به موکب نظامیشان برویم. دیگر «لا توقف های» ما فایده ندارد و شوق آن نظامی هم ما را مشتاق می کند که پیاده شویم و از پذیرایی موکب استفاده کنیم. همه خدام موکب نظامی هستند ولباس نظامی با درجه های مختلف دارند . یکی گوجه خرد میکند،یکی آب دست زوار میدهد، یکی ساندویچ های معروف عراقی را دست زوار میدهد وخلاصه هرنفر کاری انجام میدهد.

پس از پذیرایی عاشقانه توسط موکب نظامی های عراقی سوار بر ون می شویم تامسیر را برای رسیدن به نجف طی کنیم. پس از چند ساعتی به چهل یا پنجاه کیلومتری نجف میرسیم، اما جایی از جاده با ترافیک بدی مواجه می شویم و راننده تصمیم میگیرد از یک راه میانبر مسیر را ادامه دهد، راهی که از بین روستاها میگذرد.

انگار مردم این روستاها هم مطلع هستند که بالاخره گذار برخی زوار به آنها می افتد و عشقشان به زوار حسینی که ناشی از حب حسین بن علی است را ابراز می کنند،یکی میوه می دهد و دیگری آب و گروه هایی از کودکان هم دسته دسته کنار هم ایستاده اند و به زبان عربی میگویند «نرحب بالزوار»،یعنی خوش آمدید زوار.

نزدیک اذان مغرب به شهر نجف میرسم و پس از اقامه نماز در حرم امام علی(ع)، حرم را زیارت میکنم و از ایشان میخواهم که شفیع من شوند تا زیارت فرزند شهیدشان نصیب من شود.سپس مشتاقانه به طرف مسیری میروم که پیاده روی اربعین از آنجا شروع میشود و قدم به قدم را با عشق بر میدارم در حالی که هنوز هم باورم نمیشود با این همه گناهکاری ام،امام حسین مرا برای زیارتش طلبیده است.

مسیر پیاده روی غلغله است و حتی یک نقطه خالی هم وجود ندارد.همه هم یک مسیر دارند و بی هیچ راهنما و مدیر کاروانی مستقیم به یک نقطه گام بر می دارند،نقطه عشق در زمین،یعنی سرزمین کربلا. اینقدر جمعیت زیاد است و با شوق و ذکر و عشق قدم بر میدارند که هیچ ذهن زمینی باور نمی کند که هدف این انبوه جمعیت تنها یک چیز است،زیارت امام حسین در اربعین شهادتش.

چند کیلومتری راه رفته ام،از شهر نجف دور شده ام و حالا به عمود۲۰۰ رسیده ام. به لحاظ روحی مشتاق هستم که مسیر را ادامه دهم اما امان از این جسم ناتوان که امان را از من گرفته است.پس مجبور میشوم در یکی از چادرهایی که برای خواب زائرین برپا شده اند و عراقی ها به آنها مبیت میگویند،استراحت کنم و صبح به مسیر ادامه دهم.

هنوز چشمانم گرم خواب نشده است که صدای اذان صبح از گوشه و کنار به گوش میرسد و همه برای اقامه نماز به پا می خیزند، من هم نمازم را میخوانم ومیخوابم.

چشم که باز می کنم اولین چیزی که می بینم این است که جمعیت اضافه تر شده است.نگاهی به ساعت میکنم و باورم نمیشود بی هیچ مزاحمتی تا ساعت یازده خوابیده ام! بلند میشوم و خودم را برای ادامه مسیر جمع و جور میکنم.این جاده هشتاد کیلومتری تا کربلا را نقطه به نقطه موکب و مبیت و هیئت برپا کرده اند و هرکس به طریقی به زوار حسینی،عاشقانه خدمت می کند.

عراقی ها عادت دارند چای را تیره دم کنند و باشکر فراوان بخورند اما از ذائقه ایرانی ها نیز بی اطلاع نیستند.برای همین وقتی به موکب هایی که چای می دهند مراجعه میکنی اولین سوالی که از تو می پرسند،این هست که”شای ایرانی او عراقی؟”

یک چای عراقی میخورم و باز ادامه مسیر می دهم.جمعیت عاشقانه قدم بر میدارند و عراقی ها هم اگر از روی انصاف قضاوت کنیم میزبانان خوبی برای زوار حسینی اعم از عرب و عجم هستند. یکی غذا میدهد،دیگری میوه،یکی چای میدهد دیگری آب،یکی کفش زائرین را واکس میزند و دیگری هم زوار را عطرآگین می کند. از کودک پنج شش ساله گرفته تا سالخورده ها، این کارها را انجام می دهند، فقط و فقط هم عشق به حسین است که سبب شده عشق به زوار حسین هم در دل آنها از کوچک گرفته تا بزرگ، جای باز کند.

در این بین، موکب های ایرانی و حتی سایر کشورها هم به چشم میخورند که همانند موکب های عراقی خدمات مختلفی به زوار ارائه می کنند، از تامین جای خواب گرفته تا خیاطی و تامین و غذا و…

جمعیت همانند سیلی خروشان در حرکت هستند.برخی ها عکس شهیدانشان را بر کوله پشتی شان نصب کرده اند و برخی هم عکس بزرگان دینی و ملی مسلمان را،از امام خامنه ای گرفته تا سیدحسن نصرالله و قاسم سلیمانی و آیت الله سیستانی و…

نزدیک اذان مغرب که می شود به عمود ۵۷۸ میرسم. یک عراقی که دشداشه ای قهوه ای (لباس مردانه بلند) رنگ پوشیده است دستم را میگیرد و با نشان دادن کلیدی به من،میگوید”منزل موجود،استحمام،وای فای،نوم(خواب)”. دعوتش را قبول میکنم و همراه با دیگر زائرینی که دعوت این خادم حسینی را قبول کرده اند سوار بر یک وانت می شوم.

خانه کوچکی است،با دو اتاق،یک حیاط کوچک و حمام و سرویس بهداشتی.صاحب خانه که عباس نام دارد و همراه با سه فرزند و پدر و مادر پیرش زندگی می کند،یک اتاق را به آقایان و دیگری را به بانوان اختصاص داده است. وسایلم را در اتاق می گذرام و از سرکنجکاوی درب حیاط را باز می کنم تا سرکی به محله ای بزنم که خانه عباس در آنجا قرار دارد.

وانت هایی را می بینم که افرادی بر پشت آنها سوارند.انگار ساکنان دیگر خانه های این اطراف هم سکونتگاه خود را در این ایام وقف امام حسین کرده اند و دربست در اختیار زائرین هستند.

اذان مغرب را که می گویند به خانه عباس بر میگردم و نماز مغرب وعشا را همراه با دیگران در آنجا اقامه میکنم.نماز که تمام می شودعباس همراه بافرزندان خردسالش بساط شام را می آورند و حتی اجازه کمک کردن را هم به ما نمی دهند. با اینکه محله فقیر نشینی به نظر می آید،عباس در خانه اش هر آنچه داشته است را بر سر سفره شام آورده است و به عربی بفرمایید بفرمایید می کند. ما مشغول خوردن می شویم،او می نشیند و ما را نگاه میکند و هرچه دست و پا شکسته به عربی به اون میگوییم شما هم بخورید قبول نمی کند و ما را نگاه می کند.در چشمانش برق عشق و رضایت موج میزند که توانسته به زائرین حسینی خدمت کند.

عادت دیر از خواب بلند شدنم انگار حتی در عراق هم تمامی ندارد و ساعت ده در خانه عباس چشمانم را باز می کنم.پس از شستن صورتم و جمع کردن وسایل با عباس خداحافظی می کنم اما او قبول نمی کند و مرا با ماشین به همانجایی میرساند که سوارم کرده بود.

مسیر را همراه با سیل خروشان جمعیت عاشق ادامه می دهم و بالاخره پس از سه چهار روز به کربلا،شهر عشق و جنون میرسم.گنبدهای طلایی رنگ حرم امام حسین(ع) وحضرت عباس(ع) را که می بینم تمام خستگی ها از بدنم فرار می کنند و آرامش وصف ناپذیری وجودم را فرا می گیرد.

به بین الحرمین وارد میشوم و نفسی تازه میکنم،هوای اینجا با تمام نقاط دنیا فرق دارد و جان را در آدمی تزریق می کند. جانی تزریق می کند تا شیعیان علی ابن ابی طالب خودشان را آماده تر کنند برای مبارزه با استکبار و زمینه سازی ظهور. اصلا شهادت حسین(ع) هم در راستای مبارزه با استکبار بوده است که آن زمان یزید مصداقش بوده است و در زمان ما هم آمریکا و اسرائیل و هم پیمانانشان.

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد