تاریخ انتشار : شنبه 29 مهر 1396 - 12:11
کد خبر : 15346

قلب مادرم پس از دیدار با امام (ره) آرام گرفت/ گله از بی‌توجهی به خواهران و برادران شهدا

قلب مادرم پس از دیدار با امام (ره) آرام گرفت/ گله از بی‌توجهی به خواهران و برادران شهدا

گروه جهاد و مقاومت مشرق – خانمی که روبرویم نشسته و سعی می‌کند بغض‌هایش را پنهان کند، رویا، خواهر شهید «وحید فیروزی» است. سال‌ها از شهادت عزیزانش می‌گذرد اما همچنان هنگام یاد کردن از آن‌ها، اشک گوشه چشمانش جمع می‌شود. اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: «پدرم رو به تابلوهای نصب شده بر دیوار می‌ایستاد

گروه جهاد و مقاومت مشرق – خانمی که روبرویم نشسته و سعی می‌کند بغض‌هایش را پنهان کند، رویا، خواهر شهید «وحید فیروزی» است. سال‌ها از شهادت عزیزانش می‌گذرد اما همچنان هنگام یاد کردن از آن‌ها، اشک گوشه چشمانش جمع می‌شود. اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: «پدرم رو به تابلوهای نصب شده بر دیوار می‌ایستاد و یک به یک عزیزانش را که در راه دفاع از کشور به شهادت رسیده بودند، صدا می‌زد. حالشان را می‌پرسید و با آن‌ها صحبت می‌کرد. در فاصله کوتاهی بعد از شهادت عمو و پسرعمه‌ام، در یک روز برادر و پسردایی‌ام به شهادت رسیدند. پدرم نتوانست داغ از دست دادن فرزند را تحمل کند و چند سال بعد از شهادت برادرم از دنیا رفت.»

وی به روزهای نخست اعزام برادرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «وحید چهار سال از من کوچک تر بود. من آن زمان ازدواج کرده و از همدان به تهران آمده بودم. اواخر سال ۶۴، برادرم چند مرتبه اقدام به اعزام کرد اما مادرم به دنبالش رفت و او را برگرداند. فروردین سال ۶۵ برای نخستین بار به جبهه اعزام شد. آن زمان، من باردار بودم که مادرم زنگ زد و با گریه خبر اعزام برادرم را داد. از من می‌خواست تا برای بازگشتش دعا کنم.»

خواهر شهید فیروزی ادامه می‌دهد: «وحید در مناطق عملیاتی یک شب خواب امام رضا (ع) را دیده بود که فرموده بودند بلند شو که امشب خواهرت را نجات دادیم. برادرم روز بعد از منطقه عملیاتی به شهر آمده و با خانه تماس گرفت. از آنجایی که وحید بسیار پسر با حجب و حیایی بود تا آن روز نمی‌دانست که من باردار هستم. وقتی از موضوع مطلع شد از ما خواست تا نام پسرم را «رضا» بگذاریم. نام پسرم را علیرضا گذاشتیم. همان زمان از پشت تلفن وحید به من سفارش کرد که علیرضا را خوب و انقلابی تربیت کنم.»

وی به روزهای برگزاری مراسم یادبود عموی شهیدش اشاره کرد و افزود: «ده روز پس از به دنیا آمدن علیرضا مصادف با هفتم اردیبهشت ماه سال ۶۵ با خبر شدیم که عمویم در باتلاق فرو رفته و به شهادت رسیده است. پیکرش بازنگشت. طی تماس تلفنی به وحید خبر دادیم که برای شرکت در مراسم یادبود برگردد. وحید هم مرخصی گرفت و برگشت. به نظرم برادر ۱۷ ساله‌ام در جبهه، قد کشیده بود.

وحید در دوران مرخصی، به دیدن علی پسردایی‌ام که در پادگان افسریه سرباز بود، رفت. همچنین با اقوام دور و نزدیک دیدار و خداحافظی کرد. برادرم در تاریکی شب و زیر باران به خانه آمد. لباس‌هایش را خشک کردم تا روز بعد عازم همدان و سپس جبهه شود. به او می‌گفتم که اگر به محاصره دشمن درآمدی، تسلیم شو اما وحید می‌گفت که من هرگز اسیر نمی‌شوم. راضی به شهادت هستم اما اسارت نه. وحید در قالب شوخی به خاله‌ام می‌گفت: «خاله می‌خواهم بروم شهید شوم. وقتی شهید شدم حجله‌ای را سر کوچه و پلاکم را درب خانه نصب کنید.» هنگام بازگشت مقداری پسته برایش در ساک گذاشتم. پسته را با خود به جبهه برد تا با همرزمانش بخورد.»

بغض خانم فیروزی شکست و در میان هق هق گریه‌هایش ادامه داد: «وقتی بعد از شهادت ساکش را آوردند، پسته‌ها دست نخورده بود. وحید فرصت نکرده بود که ساکش را باز کند. پسته‌ها تا سال‌ها در خانه مادرم بود و هیچ کس دلش نمی‌آمد تا آن را دور بیندازد. مدتی بعد هم وسایل وحید و آن پسته‌ها به موزه شهدا انتقال یافت.»

خواهر شهید فیروزی می‌گوید: «داغ از دست دادن عمویم بر قلبمان سنگینی می‌کرد که خبر دیگری از راه رسید. ۲۷ اردیبهشت ماه همزمان با مراسم هفتم عمویم، خبر شهادت سعید پسردایی‌ام را آوردند. وقتی خبر شهادت سعید را شنیدم به یاد آخرین تماسش افتادم. زنگ زده بود تا بخاطر شال و کلاهی که برایش بافتم، تشکر کند. مادرم بی قراری و گریه می‌کرد. تا آن لحظه نمی‌دانست که خبر دیگری در راه است. سعید در فاو و وحید در مهران به فاصله چند ساعت شهید شدند. روز بعد، خبر شهادت برادرم را آوردند اما پیکرش در منطقه جا مانده بود. مراسم سوم، هفتم و چهلم مشترکی را برای وحید و سعید برگزار کردیم.»

وی نحوه شهادت برادرش را به روایت فرمانده عملیات، اینگونه بیان می‌کند: «بعد از شهادت وحید، فرمانده‌اش به منزل ما آمد و گفت که ۴۵ دانش آموز با گذشتن از جان خود، توانستند مقابل دشمن بایستند. اگر آن‌ها نبودند، عراق تا همدان آمده بود. پنج نفر از این افراد در آن عملیات زنده بیرون آمدند اما در بین مسیر وحید مجروح شده و پس از سه روز به شهادت می‌رسد. پیکرش هم در منطقه جا می‌ماند.

دوستان وحید هم به منزلمان آمدند و گفتند که پنج نفر از عملیات عقب نشینی کردند. در بین مسیر ترکشی به پهلوی وحید اصابت می کند. وحید دوران امدادگری را گذرانده بود. چفیه‌اش را بر روی زخم می‌بندد و دقایقی بعد جهت جلوگیری از خونریزی، علف‌های هرز و چند چفیه بر روی آن اضافه می‌کند. این پنج نفر سه شبانه روز در بیابان گرسنه و تشنه راه می‌روند. یک بار وحید از دوستانش می‌خواهد که او را در منطقه بگذارند و به راهشان ادامه دهند اما دوستانش نمی‌پذیرند و او را نوبتی به دوش می‌کشند. به جایی می‌رسند که دیگر وحید نفس‌های آخرش را می‌کشید. وحید ساعتش را به دوستش می‌سپارد و می‌گوید که این ساعت را به عنوان یادگاری به مادرم بده. همچنین می‌گوید که به مادرم بسپارید بعد از شهادتم گریه نکند و من را هم حلال کند. وحید به دوستانش می‌گوید که امام زمان (عج) به من آب داد و دقایقی بعد به شهادت می‌رسد. به جهت اینکه دشمن در حال پیشروی بود، دوستانش پیکر وحید را زیر درختی می‌گذارند و روی پیکر را با پوشال استتار می‌کنند.»

خواهر شهید فیروزی به روزهای چشم انتظاری اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «روزها به کندی می‌گذشت. مادرم حال روحی بدی داشت. برای رزمندگان ملحفه می‌دوختم و نذر می‌کردم که هر چه زودتر پیکر برادرم بازگردد. زمانی که زنگ خانه به صدا درمی‌آمد، مادرم سراسیمه خود را به در می‌رساند. می‌گفت شاید وحید نیمه جان بوده و او را به بیمارستان رساندند و حالا بازگشته است. برای اینکه کسی اشکم را نبیند زیر دوش می‌رفتم و گریه می‌کردم. آن زمان فرزندم کوچک بود و نیاز به مراقبت داشت اما نمی‌توانستم مادرم را تنها بگذارم. مادرم در گوشه‌ای می‌نشست و آنقدر گریه می‌کرد که بی‌هوش می‌شد. خواهر و برادر دیگرم که کم سن و سال نیز بودند، بی قراری می‌کردند و در گوشه‌ای از خانه می‌نشستند. خانه‌ در اندوه فرو رفته بود. سه تن از عزیزانمان در یک هفته به شهادت رسیده بودند و این داغ در قلبمان سنگینی می‌کرد.

سرانجام دو ماه بعد، رزمندگان پیشروی کرده و مهران آزاد شد. پیکر وحید زیر آفتاب سوخته بود. وسایل شخصی‌ام اعم از کلید، آینه، شانه و نامه‌ در جیبش آسیب دیده بود. وقتی پیکر وحید به معراج‌الشهدای کرمانشاه منتقل شد، پسر عمه‌ام که در آنجا کار می‌کرد به ما زنگ زد و خبر داد که از روی نامه‌ها، پیکر برادرم را شناسایی کرده است. به جهت اینکه پیکر وحید در شرایط نامناسبی بود، به ما نشان ندادند. پیکر را با آب و گلاب شست و شو دادند و در گلزار شهدای همدان به خاک سپردند. پس از بازگشت پیکر وحید، مراسم جداگانه‌ای مجددا برگزار کردیم.

مادرم بعد از بازگشت پیکر وحید، به دیدار امام خمینی (ره) رفت و با شنیدن سخنان امام راحل قلبش آرام گرفت. از آن پس هر شب نماز امام زمان (عج) می‌خواند و می‌گوید: «امام (عج) فرزندم را در لحظه شهادت تنها نگذاشت.»»

وی سخنانش را اینگونه ادامه می‌دهد: «عمویم، داماد سه ساله بود که شهید شد. حمید، پسرعمه‌ام هنوز پیکرش بازنگشته است. وحید و سعید در یک روز به شهادت رسیدند. در آن دوران تمام اقوام عزادار بودند. با وجود تحمل دلتنگی‌ها، متاسفانه امروز می‌بینیم که کم لطفی‌هایی نسبت به خانواده شهدا صورت می‌گیرد. ما با افتخار می‌گوییم که عزیزانمان را برای دفاع از کشور تقدیم کردیم اما برخی‌ها آنقدر سرخورده شده‌اند که حتی نمی‌گویند خانواده شهید هستند. خانواده ما هم از نیش و کنایه‌ها در امان نبود و نیست. مادرم عاشقانه رهبر را دوست دارد و گوش به فرمان رهبری است. برخی می‌گویند ولایت مداری شما به این دلیل است که هر آنچه می‌خواهید ارزان به دست می آورید و موضوعی که من را می‌آزارد بی توجهی به خواهر و برادر شهداست.»

خواهر شهید فیروزی اظهار می‌کند: «مدتی بعد خواهرم با یک جانباز ازدواج کرد. همسرخواهرم برایمان از روزهای سخت جبهه و امدادهای غیبی می‌گوید. زمانی که از تلویزیون فیلم‌های دفاع مقدس را می‌بیند، بیان می کند که موارد نشان داده شده در فیلم با واقعیت تفاوت دارد. آن قدر شرایط جبهه با فیلم‌های دفاع مقدسی متفاوت است که قابل بیان نیست.»

رویا فیروزی تحصیل کرده رشته حقوق است اما وقت خود را در مساجد و جلسات بانوان می‌گذارند. وی در این خصوص می‌گوید: «مدتی مربی قرآن بودم و مداحی هم می‌کردم. در جلسات سعی می‌کردم جوانان را جذب کنم. زیرا معتقدم که جوانان امروز را نمی‌توان به اجبار محجبه کرد. ادامه دادن راه شهدا و حضور در مراسم عزاداری نیاز به یک فرهنگسازی دارد. خودم سه فرزند پسر دارم که سعی کردم آن‌ها را به گونه‌ای تربیت کنم که راه شهدا را ادامه دهند.

وی قاب عکسی را نشان می‌دهد که در آن دو جوان کنار هم نشسته‌اند. در شرح عکس می‌گوید: «تاریخ ثبت این عکس به یک ماه پیش از شهادت وحید و سعید برمی‌گردد. به خاطر دارم که وحید می‌گفت خواب دیدم که دو کبوتر را آزاد کردم. هر زمان به این عکس نگاه می‌کنم، متوجه تعبیر خواب برادرم می‌شوم. آن دو کبوتر آزاد شده، وحید و سعید بودند.»

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد