علیرضا را با سربند سبز در میان جمعیت شناختم/ قبل از شهادت آخرین حنا را به دستهایش بستم
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از هرمز؛ سردار شهید علیرضا آرمات یکی از صدها شهید هرمزگانی است که خلیج و شرجی دریا را دیده است و یکی از دریادلانی است که روح بلندش تاب ماندن در کالبد تن
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از هرمز؛ سردار شهید علیرضا آرمات یکی از صدها شهید هرمزگانی است که خلیج و شرجی دریا را دیده است و یکی از دریادلانی است که روح بلندش تاب ماندن در کالبد تن نداشت و محبوب او را از دریا به هورالعظیم برد برای رساندن به فوزی عظیم و گوارایش باد شهد شهادت که پروانه وار با بال هایی سوخته به دیدار محبوب شتافت و قاصد فرشته ها گشت.
خاطرات شهید علیرضا آرمات از زبان مادر
علیرضا بچه سوم من بود. یک خواهر و برادر بزرگتر از خودش داشت. بیست و پنجم ماه رمضان مثل تمام روزهای ماه رمضان برای خوردن سحری از خواب بیدار شده بودم. شوهرم خانه نبود و من و مادرم در خانه بودیم تمام اهالی خانه برای سحری بیدار شده بودند که درد به سراغم آمد و وقتی اذان صبح را شنیدم علیرضا به دنیا آمد.
پسر آرام و مهربانی بود آن موقع علیرضا هنوز خردسال بود و تازه چهاردست و پا راه می رفت من و پدرش در خانه ای اجاره ای زندگی می کردیم.مدت زیادی گذشته بود و علیرضا هنوز نمی توانست راه برود.یکی از همسایه ها به من و پدر علیرضا گفت که یک زنبیل برداریم و علیرضا را داخل آن بگذاریم. یک دسته زنبیل را من بگیرم و دسته دیگرش را پدرش، بعد یکی یکی به در خانه همسایه ها برویم و از هرکدام از همسایه ها پولی یا حببات و مخلفات آش را بگیریم.من وپدر علیرضا هم همین کار را کردیم و در حالی که علیرضا از نشستن و تکان خوردن زنبیل لذا می برد من و پدرش در تک تک خانه ها را می زدیم و هر کدام از همسایه ها برای اینکه علیرضا زودتر راه بیفتد عدس، لوبیا یا هر چیزی که در توانشان بود را به داخل زنبیل می ریختند.علیرضا با هدایای همسایه ها بازی می کرد.بالاخره بعد از چند روز علیرضا راه افتاد. من هم تمام آن حبوباتی که همسایه ها داده بودند را برداشتم و آش درست کردم و بین در و همسایه ها پخش کردم.
از هفت سالگی راه خانه تا مسجد را یاد گرفته بود
قبل از اینکه به سن تکلیف برسد از همان هفت هشت سالگی راه خانه تا مسجد را بلد شده بود و آنقدر به مسجد می رفت که بدون اینکه من یا پدرش به او یاد بدهیم نماز خواندن را آموخته بود.یکبار وقتی نمازش تمام شده بود پدرش از علیرضا سوال کرده بود که چرا نماز می خوانی تو که هنوز به سن تکلیف نرسیدی؟ علیرضا می گوید: اگه واسه من خوب نباشد برای شما که پدر و مادرم هستید خوبه و ثوابش به شما می رسه.نمی دونم از چه کسی یاد گرفته بود اما هر وقت می خواست از خانه بیرون برود وضو می گرفت. بهش می گفتم علیرضا جان مادر به تو واجب نیست که نماز بخوانی وقتش که بشه اینکار رو بکن، می گفت برای من واجب نیست اما به درد شما که می خوره مادر.
نماز خواندن علیرضا در شب طوفانی دیدنی بود
هشت سالش بود که در بندرعباس طوفانی شدیدی آمد. طوری که تمام درخت های داخل شهر شکستند، آب دریا بالا آمده بود و دریا طوفانی شده بود.کسی داخل خیابان نبود. هوا خیلی بد شده بود. پدر علیرضا سرکار بود و توی ژاندارمری کار می کرد و آن شب به خاطر طوفان چند ساعتی از زمان که معمول به خانه می آمد گذشته بود. علیرضا آن شب آرام و قرار نداشت. هر چند دقیقه یکبار از خانه بیرون می رفت و جلوی در حیاط می ایستاد و به کوچه نگاه می کرد.
داخل حیاط خانه درخت پرتقال، انبه و خرما داشتیم. آنقدر شدت باد زیاد بود که درخت های داخل حیاط را تکان می داد صدای باد از داخل حیاط شنیده می شد. علیرضا بعد از چندین بار رفتن و آمدن به داخل خانه آمد. به یکی از اتاق ها رفت. از سر طاقچه سجاده را برداشت و رو به قبله آن را پهن کرد و روی سجاده نشست و مشغول دعا کردن شد. یادمه دست هایش را بالا برد و گفت: خدایا بابام زود بیاد خونه هوا خیلی بده، یه کاری کن بابام زود بیاد خونه…..
دیدم سجاده را تا کرد و به سینه اش چسباند. زیر لب چیزی گفت و سجاده را سرجایش گذاشت و دوباره به داخل حیاط رفت. آشپزخانه داخل حیاط و از محیط خانه جدا بود. پشت سر علیرضا از اتاق بیرون و به طرف آشپزخانه رفتم. علیرضا جلوی در خانه ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. گفتم علیرضا چیکار می کنی مادر؟ گفت دارم دعا می کنم بابا زود بیاد خونه هوا خیلی طوفانی شده.
با دوستانش قرآن را به صوت می خواند
یک دوچرخه داشت که هر وقت می خواست بیرون برود، آن دوچرخه را بر می داشت و می رفت. با اینکه سن و سال زیادی نداشت اما تمام خریدهای خانه را انجام می داد و نمی گذاشت خواهرهایش برای خرید از خانه بیرون بروند. دوچرخه را بر می داشت و برای خرید می رفت. بزرگتر که شد دوست های هم سن و سال خودش را به خانه می آورد و با هم قرآن می خواندند. یادم هست که رادیو ضبط داشتیم با دوستانش داخل یکی از اتاق ها می رفتند و قرآن را به صوت می خواندند و صدایشان را ضبط می کردند.
در بحبوحه انقلاب، چیزی را زیر پیراهنش قایم می کرد
آن موقع حمام و آشپزخانه در حیاط و از اتاق ها جدا بودند در بحبوحه انقلاب یادمه علیرضا خیلی تغییر کرده بود. همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود می رفت داخل حمام و چیزی را زیر پیراهنش قایم می کرد. اما نه من و نه پدرش هیچ وقت از علیرضا راجع به این موضوع سوال نمی کردیم.
با همان دوچرخه ای که داشت می رفت مسجد امام و تا نیمه های شب آنجا می ماند. شوهرم کشیک ژاندارمری بود و من بیشتر شب ها با بچه ها تنها بودم. شب هایی که علیرضا دیر وقت به خانه می آمد من منتظرش می ماندم تا برگردد.وقتی علیرضا به خانه بر می گشت به او می گفتم علیرضا کجا بودی؟ پیشانی من را می بوسید و می گفت: برو بخواب مادرجان، جای بدی نبودم. می گفتم علیرضا گرسنه نیستی مادر؟ می گفت: نه.. بعد قبل از اینکه من بخوابم می دیدم رفته یک تکه نان خشک برداشته و داره می خوره. آنقدر مهربان بود که راضی نمی شد من نیمه شب برایش غذای تازه درست کنم و خیلی لز شب ها یا با شکم گرسنه می خوابید یا با تکه ای نان خودش را سیر می کرد.
علیرضا را با سربند سبز در میان جمعیت شناختم
شانزده ساله شده بود که زمزمه جبهه رفتن در خانه افتاد. یک روز لباس هایش را شسته و روی بند رخت پهن کرده بود. یکی از دوستانش در خانه آمد و خبر اعزام بچه های محله الشهدا را به علیرضا دادو هنوز لباس هایش خشک نشده بود، بدون اینکه من و پدرش متوجه این موضوع بشویم، ساک لباسش را از داخل اتاق برداشت و لباس های خیسش را داخل آن گذاشت و از پشت پنجره اتاقش که رو به کوچه بود به دست دوستش داد. بعد از نماز مغرب از یکی از اهالی محل شنیدم که علیرضا برای اعزام به جبهه رفته، میدان یادبود.
با شنیدن این حرف، موضوع را به پدرش گفتم و با هم به طرف میدان یادبود که محل پایگاه بسیج بود رفتیم. خیلی از جوان های هم سن و سال علیرضا در صف ایستاده و با لباس بسیجی در حال سوار شدن به اتوبوس بودند. علیرضا را با آن سربند سبزی که به پیشانی بسته بود در میان آن همه جمعیت شناختم. علیرضا من و پدرش را که دید خیلی تعجب کرد. از صف جدا شد و به طرف ما آمد. آن موقع برای رفتن به جبهه رضایت نامه می خواستند اما علیرضا می خواست بدون رضایت نامه به جبهه برود.
آخرین حنایی که به دستهایش بستم
وقتی از گهره برگشتم جای اون دست را رو دیوار اتاق دیدم. علیرضا یک روز قبل از رفتن آمد داخل آشپزخانه و به من گفت: مادر برایم یکم حنا شل می کنی می خوام دستم رو حنا ببندم. تو خانه نبودی طاهره حنا خیس کرد اما دستام رو گذاشتم وقتی تو میای که تو برام حنا بگذاری. بهش گفتم علیرضا جان، تو قبلا که می خواستی بری جبهه هیچ وقت نمی گفتی حنا می خوای، حالا چی شده پسرم می خوای حنا بزنی؟ چیزی نگفت و من هم براش مقداری حنا خیس کردم. گفتم علیرضا من آرزو دارم حنای دامادی را روی دستات بگذارم، گفت مادر حالا تو دستامو این دفعه حنا بگذار تا ایشالله عروسیم.و آن حنا آخرین حنایی بود که به دستهایش بستم.
هیچ وقت موقع رفتن به جبهه گریه نکرده بود اما سری آخر من و برادر بزرگش محمد او را تا ترمینال بدرقه کردیم. از خانه تا ترمینال ساکت نشسته بود و چیزی نمی گفت، نرسیده به ترمینال دیدم علیرضا دارد گریه می کند.گفتم: پسرم تو باید خوشحال باشی که داری میری مگه خودت نگفتی که دوست داری بری، پس گریه نکن. اشک هایش را پا کرد وگفت باشه.
وصیت نامه :
خواهرانم حجاب و پوشش کامل اسلامی را رعایت کنید چون شما با حجابتان دشمنان اسلام را ذلیل و خوار می کنید. خواهران و برادران عزیزم پشتیبان ولایت فقیه باشید و از خط امام منحرف نشوید. ای مردم هوشیار باشید چون زمان حساسی است و ما الان چنگ در چنگال آمریکا انداخته ایم و به هیچ طریقی نمی توانیم او را مغلوب کنیم الا با وحدت و اتکا به نیروی ایمان و پشتیبانی از ولایت فقیه.
شهید علیرضا آرمات، در تاریخ بیست و پنجم رمضان ۱۳۴۵ در شهرستان میناب چشم به جهان گشود و در تاریخ سوم مهرماه ۱۳۶۴ مصادف با تاسوعای حسینی در منطقه هورالعظیم به درجه رفیع شهادت نائل شد.
نویسنده: اعظم پشت مشهدی
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰