تاریخ انتشار : جمعه 15 مرداد 1400 - 12:50
کد خبر : 124797

حبیب مرزها؛ کتاب خاطرات دوران دفاع مقدس سردار حبیبی به چاپ مجدد رسید

حبیب مرزها؛ کتاب  خاطرات دوران دفاع مقدس سردار حبیبی به چاپ مجدد رسید

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرگزاری فارس از شیراز،  کتاب حبیب مرزها خاطراتی از سردار رهام‌بخش حبیبی فرمانده انتظامی استان فارس به نویسندگی مهدی باتقوا توسط انتشارات سوره مهر، برای دومین بار به چاپ رسید.  در بخشی از این کتاب آمده است: همیشه دلم به

به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرگزاری فارس از شیراز،  کتاب حبیب مرزها خاطراتی از سردار رهام‌بخش حبیبی فرمانده انتظامی استان فارس به نویسندگی مهدی باتقوا توسط انتشارات سوره مهر، برای دومین بار به چاپ رسید.

 در بخشی از این کتاب آمده است:

همیشه دلم به دنبال بهانه‌ای بود تا خودم را غرق خاطرات گذشته‌ام کنم. خاطراتی از آن سال‌های پر اضطراب و پر التهاب. سالهایی که زندگی میان اشتیاق مرگ و شهادت گم می شد. سالهایی که بی هیچ چشم داشتی خودت را فراموش می کردی تا دیگران را به یاد داشته باشی. خودت را فدا می کردی تا دیگران زنده بمانند و آن چنان خود را فراموش می کردی که برای دیدن چهره‌ات نیازی به آینه نداشتی. دیگران آینه‌ات بودند.

فقط کافی بود با آن‌ها بنگری تا خودت را ببینی. نگاهت چه بر چهره پیرمرد ۸۰ ساله ای می افتاد، چه بر چهره نوجوانی که صورتش به تازگی کرک ریش به خود دیده بود، فرقی نمی کرد. همان خودت بودی. آنچنان بود که مرگ نمی‌دانست نوبت کدام یک از شما همرزمان است.

پیش دستی برای مردن، برای عروج مرگ را سردرگم کرده بود. تا با آنها بودی، تا در دریای آنها غرق می شدی، می توانستی برای خودت موجودیتی فرض کنی. انسان بودنت را لمس می کردی و اگر به هر بهانه‌ای از آن ها دور می شدی، چنان بود گویی از خودت دور شده‌ای. برای همین بود که تا می‌رفتی، دلت هوای برگشتن می‌کرد. چه بود، نمی دانم.

چه حالی داشت، نمی توانم بنویسم یا بگویم. چه بودند آن مردان مرد، وصفشان را قلم نمی‌تواند. کم می آورد قلم و زبان. باید خودت می بودی و با چشمانت می‌دیدی و با پوست و گوشت و خونت لمسشان می‌کردی. هرچه بگویم باز هم نه، که کم گفته باشم نه، اصلا نگفتم.

آخر چگونه می توان تکه های بدن دوستی را، که تا یک دقیقه پیش کنارت در حال تمیز کردن تفنگش بود، از تنه نخل های بی سر جمع کنی و در پلاستیک بریزی و برای خانواده‌اش بفرستی و بعد بنشینی برای بقیه از تکه کلام هایش بگویی و بخندی. غم از هر نوعش پشت دژبانی می‌ماند. غم نمی توانست از یک جایی که جبهه آغاز می‌شد آن طرف تر برود.

چون می‌دانستی که دوستت لیاقت گرفتن دو بال برای پریدن یافته است. در آن دیار هرچه بیشتر تکه تکه می شدی، نشان از آن داشت که بیشتر محبوب حبیب و نظر کرده اویی. چه بگویم که نمی توان گفت. چه بنویسم که نمیتوان نوشت.

اما قصد کردم کمی از آن سال‌ها بگویم. از تمام آن روزها، آن دقایق و ساعت‌ها، و از آن ماه‌ها وسالها، تنها چیزی که برایم مانده تا مرا به آن دوران متصل کند یک عکس است. عکسی که هر کجا باشم باید کنارم باشد. انگار زندگی‌ام به آن بسته است. مثل کپسول هوای دوست جانبازم، نمی توانم آن را از خودم دور کنم. این عکس را از اولین روزهای حضورم در جنگ دارم.

ثبت نام در مجمع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

مساجد