پنجشنبههای شهدایی| شهیدی که قبرش را خودش حفر کرد
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرگزاری فارس از شیراز، به مسجد المهدی(عج) که میرسی، حسی عجیب تو را به سمت کتابخانه مسجد میکشاند، در عطر تغزل و باروت گم میشوی و چشمهایت به مقبرهای کوچک میافتد که در آن، مردی بزرگ، با تنی بیسر در
به گزارش مجمع رهروان امر به معروف ونهی از منکر استان اصفهان به نقل از خبرگزاری فارس از شیراز، به مسجد المهدی(عج) که میرسی، حسی عجیب تو را به سمت کتابخانه مسجد میکشاند، در عطر تغزل و باروت گم میشوی و چشمهایت به مقبرهای کوچک میافتد که در آن، مردی بزرگ، با تنی بیسر در آغوش شهادت آرمیده است.
تجلی این عشق شگفت را بر سنگ قبر او مرور میکنی، آرامگاه ابدی شهید حاج شیرعلی سلطانی فرزند امیر متولد ۱۳۲۷ که در تاریخ دوم فروردین ماه ۱۳۶۲ در منطقه شوش و در عملیات فتح المبین به درجه رفیع شهادت نایل آمد، یعنی قبل از تولد من و تو که عاشقانه از این سردار بزرگ، مینویسیم و میخوانیم.
شهید سلطانی در محله کوشک قوام در خانوادهای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود.
وی تحصیلات خود را تا سال ششم ابتدایی ادامه داد اما با عشقی که به خاندان عصمت و طهارت(ع) داشت با اشتیاق به تحصیل در حوزههای علمیه روی آورد.
این شهید بزرگوار در ایام شکوهمند انقلاب اسلامی و همزمان با اوجگیری مبارزات امت اسلامی علیه حکومت ستمشاهی در بسیاری از فعالیتهای سیاسی و انقلابی شرکت کرد و در این مسیر بارها از سوی مقامات امنیتی رژیم مورد بازخواست قرار گرفت.
همرزمانش او را معلم اخلاق میدانستند و پیرواش بودند چراکه با صفا و صمیمی، بسیار متواضع و خاکی بود.
یادم میآید در یکی از سفرهای راهیان نور، راوی با سوز میگفت: شیرعلی، بامرام و پهلوان مسلک بود، دیگران حرفش را میخواندند، حرمت خاصی داشت.
شهید شیرعلی، به واسطه آقایش، راهش را انتخاب کرد، عشق به حسین(ع) وادارش کرد تا لباس سبز سپاه را بپوشد البته به مادرش گفته بود که در خواب دیده است که لباس سبزی به او هدیه شده و او را سرباز امام زمان(عج) خطاب کردهاند و عاقبت عشق به حسین(ع) پایش را به جبهه باز کرد.
عاشقانه پیرو معلم بزرگش، پیرجماران، خمینی کبیر(ره) بود، وقتی برای دیدار با امام(ره) دعوتش کردند، افتخار مداحی را به او دادند، جمعیت چشمشان به او بود و او خیره به امام(ره)، نزدیکان صدایش میکردند تا بلکه به خود آید اما او محو تماشا بود.
اشارهها بی جواب ماند و او متحیر، امام لبخندی زدند و سخنرانی را شروع کردند، او در سکوت، پایان مجلس، بیرون حسینه جماران، مهر سکوت را شکست و بلند بلند گریه کرد، جمعیت همراهش شدند، حالی بود غریب، میان زمین و آسمان رها، در طول راه به همرزمانش گفت: امید دارم اگر امروز نتوانستم لب باز کنم، هنگام شهادت هر قطره خونم فریادی شود و بگویم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار.
پیش از عملیات طریق القدس (فتح بستان) یکی از همرزمانش صدایش کرد و گفت: حاجی تو را دیدم پرچم بر دوش اما سرت یک متری بالاتر از بدن در حرکت بود.
در عملیات فتح بستان، موج انفجار مجروحش کرد، تمام بدنش از کار افتاده بود، وقتی شهدا را جمع میکنند، او را در پلاستیک میپیچند و همراه بقیه شهدا به سردخانه تحویل میدهند، صداها را میشنید اما نمیتوانست حرف بزند یا حرکتی کند.
در آن حال به امام حسین(ع) متوسل میشود به آقایش میگوید، من با توعهد بستهام بدون سر شهید شوم، پس شرمندهام نکن.
وقتی برای بردن شهدا به سردخانه رفتند، دیدند کیسهای که شهید سلطانی در آن پیچیده شده عرق کرده است، کیسه را باز میکنند میبینند هنوز زنده است، اکسیژن وصل کرده و به بیمارستان منتقلش میکنند.
به یارانش میگوید: من از خدایم خواستهام تا جلو امام حسین(ع) شرمنده نشوم، وقتی شهدا وارد محشر میشوند چگونه سر بر بدن داشته باشم و به حضور امام حسین(ع) برسم.
همسرشهید، بانو علینژادیان فرد شیرازی گفت: چهلم شهید دستغیب بود، حاجی شیرعلی در دفتر کارش با چند همرزم دیگر نشسته بود، تلفن زنگ میخورد، یکی از دوستان گوشی را برمیدارد، روی ترش میکند، عصبانی میشود، حاجی میگوید پشت تلفن با کسی بد سخن نگو، دوستش گوشی را به شیرعلی جبههها میدهد، آن طرف نفری از گروه منافقین به او میگوید، دستغیب را کشتیم حال نوبت توست، حاجی به او میگوید آنچه خدا بخواهد همان میشود.
همسر شهید ادامه داد: وقتی منافقین حاجی را تهدید کردند، سپاه از او حفاظت میکرد اما حاجی ناراحت بود میگفت چرا دو جوان دیگر باید بهخاطر من کشته شوند.
وی با لبخندی حسرتآلود ادامه داد: آخرین باری که برای دیدار ما به خانه آمد و راهی جبهه بود بازوبند دعایی را که به دستش بسته بودم باز کرد و گفت این مانع از شهادت من میشود، همین شد که دیگر برنگشت تا خبر شهادتش به ما رسید.
شهید سلطانی از مدتها قبل برای شهادت آماده بود، قبر خودش را در کتابخانه مسجد با دست خودش آماده کرد، شبها در آن قبر مینشست و با خدایش راز و نیاز میکرد، بارها قبر را اندازه گرفته بود و برای خودش جای سر نگذاشته بود.
سردار بیسر، میدانست که مولایش شرمندهاش نخواهد کرد، تا عاقبت در عملیات فتح المبین خمپارهای از جبهه دشمن تن بیسرش را بر زمین جای میگذارد.
فرزند شهید سلطانی میگوید: پدرم را به چشم ندیدم، چهلم او به دنیا آمدم، از گفتههای دوستان و همرزمانش او را شناختم و به او ایمان آوردم و اشعارش را درک کردم و این شعر شهید را زمزمه کرد:
ای که سرمستی ز صهبای شهید،
از دل و جان بشنو آوای شهید،
شمع آسا گرچه ما خود سوختیم،
عالم حق را ولی افروختیم،
گشته از خون، سرخ گر دامان ما،
ماند لیکن نام جاویدان ما،
ای که میخواهید فخر نام ما،
بشنوید از جان و دل پیغام ما،
تا نپیمایید راه اتحاد،
بر شما راه ظفر مسدود باد،
پیروی باید ز آل الله کرد،
دست هر دژخیم را کوتاه کرد،
روی سلطانی به درگاه حسین،
گر شهادت طالبی راه حسین.
فرزند دیگرش میگوید: برف میبارید، پدرم از خانه بیرون رفت، وقتی که برگشت کت به تن نداشت، سردش بود و دستانش یخ زد، مادرم با تعجب پرسید: چرا این جوری؟ کتتان کجاست؟ چیزی نگفت، دستهایش را روی بخاری گرم کرد، مادرم اصرار کرد، گفت: پیرمردی را دیدم که لباس نداشت، از سرما بیتاب بود، کتم را تن او کردم.
شهید سلطانی از ایام جوانی دلسرودههای خود را که از زلال روحی آرام و ملکوتی سرچشمه میگرفت با صدای دلنشین و خوش آوای خویش در هم آمیخته و مجالس و محافل مذهبی و شامگاهان مغموم جبهه را با طنین کلام آسمانی خود شور و حالی خاص میبخشید.
همسر شهید از احداث مسجد المهدی و قبری که شهید با دستان خود حفر کرد، گفت: شهید علاقه بسیاری به اقامه نماز جماعت داشت و در آن زمان مسجدی در محله ما وجود نداشت که بتواند در آنجا نماز جماعت اقامه کند، لذا در حیاط منزلمان این کار را انجام میداد اما بعد از مدتی تصمیم گرفت تا خودش مسجدی احداث کند.
علینژادیان فرد شیرازی بیان کرد: در گام نخست همسرم یک خانه کوچک را خرید و آن را حسینیه کرد و بعد از مدتی زمینی هم برای احداث مسجد خریداری کرد البته در آن زمان صاحب زمین برای فروش یک شرط برای شهید سلطانی گذاشته بود و آن اینکه دوشنبهها را برای او مداحی کند، زیرا همسرم کار مداحی و سرودن اشعار در مدح و منقبت اهل بیت(ع) را انجام میداد و این شرط را پذیرفت.
وی با بیان اینکه همسرم این مسجد را با هزینه خودش ساخت، گفت: او همیشه میگفت کار که برای رضای خدا باشد، خدا هم همواره خیر و برکت در کار را زیاد میکند و این نکتهای بود که من بارها در زندگی به آن رسیدم.
این همسر شهید با یادآوری اینکه نام مسجد المهدی(عج) نامگذاری شد، گفت: در آن زمان بعد از شهادت آیتالله دستغیب توسط منافقین، همسرم برای مراسم تشییع و ختم آن شهید بزرگوار به شیراز آمد اما به خاطر فعالیتهای گستردهای که همسرم داشت، منافقین او را نیز تهدید به مرگ کرده بودند، ولی او هیچوقت به این تهدیدها اهمیتی نمیداد و به جبهه بازگشت.
قبری که دقیقا اندازه تن بیسرش حفر کرد
همسر شهید سلطانی گفت: به خوبی به یاد دارم قبل از اینکه همسرم دوباره به جبهه بازگردد، یک شب درب منزل کنار مسجد المهدی(عج) را که خریداری کرده بود، باز کرد و قبری را که در آن حفر کرده بود، نشان من داد که این قبر را برای خودم کندم.
من از دیدن اندازه قبر متعجب شدم، چرا که همسرم قد بلند و رعنایی داشت اما آن قبر برای او کوچک بود و وقتی این مسئله را به او گفتم، پاسخ داد زمانی که شهید شوم این قبر اندازه من میشود و دقیقاً هم همینطور شد، او بدون سر شهید شد و پیکرش به دلیل اینکه سر نداشت، به راحتی درون قبر جا شد.
وی یادآور شد: پیکر شهید سلطانی را همراه با پیکر ۲۲ شهید دیگر به شیراز آورده بودند، اما چون سر و یک دست نداشت، اجازه نمیدادند من آن را ببینم زیرا آن زمان باردار بودم ولی هر طور که بود خود را به همسرم رساندم و جنازهاش را در بغل گرفتم و تا ۶ ماه مقنعهام بوی بدنش را میداد.
علینژادیان فرد شیرازی از صبر و بردباریش طی این سالها و در این حوادث و اتفاقات سخن گفت و افزود: من هیچگاه از شهادت همسر، برادر و برادر شوهرم ناراحت نیستم، زیرا آنها برای رضای خدا و حفظ دین خدا و همچنین حفظ ناموس این کشور رفتند و شهید شدند و قطعاً خداوند هم آنان را دوست داشت که آنها را به نزد خود برد؛ البته این را هم باید در پیش خود بررسی کنیم که اگر این شهدا و رزمندگان نرفته بودند، ما امروز چه وضعیتی داشتیم.
شهید شیرعلی به نزدیکانش سفارش کرده بود: ای همه کسانی که مرا دوست میدارید، از شما تقاضا دارم هنگامی که خبر شهادت من به شما رسید، ناراحت نشوید و مبادا خدای ناکرده از جمهوری اسلامی انتقاد کنید و بگویید همه جوانهای مردم را به کشتن داد. نه، ما ذلیل بودیم خدا ما را به واسطه این انقلاب، عزیز کرد.
ای هزاران بار جان ناقابل من فدای اسلام عزیز باد، مبادا اشکال بگیرید که اگر بالای سر فرزندانش میماند بهتر بود، نه، به خدا این حرفها غلط محض است. من، زن و فرزندم رابه خدا میسپارم که خدا بهترین یار و بهترین مددکار است و از ساحت مقدسش میخواهم که آنها را به راه راست هدایت کند.
از شما می خواهم به جای این فکر ها مشتتان را گره کرده و از ولایت فقیه که همان اسلام راستین است و از این انقلاب و از اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین و از خمینی کبیر این پیر پارسا دفاع نمایید تا خدا شما را در دوعالم یاری کند.
ای همه انسانهایی که در پی سعادت ابدی هستید اگر میخواهید از چنگال گرگهای درنده و سلطهگر نجات پیدا کنید، همگی به اسلام، این آئین نجاتبخش روی آورید که فقط اسلام است که با آن میتوان بشریت را از همه بدبختیها نجات بخشد، به امید آن روز که بشریت آگاه گردد و به اسلام عزیز روی آورد.
هنوز آوازهای زخمی او از گوشه گوشه جبهههای جنوب به گوش میرسد. آن اسوه تقوا و ایمان در قبر کوچکی که در کتابخانه مسجدالمهدی(عج) برای خویش حفر کرده بود شبان تیره دنیا را با عطر نافلههای خویش در آمیخت و آن گاه که با تنی بیسر به دیدار دوست شتافت.
او با شهادتش، زمین و زمان را شرمنده این کلام آتشین خود نمود که من شرم دارم که در محضر آقایم اباعبدالله(ع) سر داشته باشم.
روح ملکوتی او سرانجام در آستانه بهار ۱۳۶۱ و در دوم فروردین، در آسمان بیکران شوش به پرواز درآمد و در ۱۴ فروردین، در جوار قدسیان عالم ملکوت آرام گرفت.
یاد و نام این سردار بیسر تا ابد بر تارک شیراز و ایران اسلامی و جهان اسلام میدرخشد.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰