دیدار
چندی قبل من و همسرم از زندگی روزمره و خستهکننده شهر صحبت میکردیم. دلمان میخواست برنامهای بریزیم و کمی از این زندگی تکراری و پرهیاهو دور شویم. بعد از بررسی مناطق مختلف گردشگری ایران، تصمیم گرفتیم به محل جبهههای هشت سال دفاع مقدس برویم. دلمان میخواست یادمانهایی را که رشادت و جوانمردی جوانان آن زمان
چندی قبل من و همسرم از زندگی روزمره و خستهکننده شهر صحبت میکردیم. دلمان میخواست برنامهای بریزیم و کمی از این زندگی تکراری و پرهیاهو دور شویم. بعد از بررسی مناطق مختلف گردشگری ایران، تصمیم گرفتیم به محل جبهههای هشت سال دفاع مقدس برویم. دلمان میخواست یادمانهایی را که رشادت و جوانمردی جوانان آن زمان را نشان میدهد، ببینیم و یادمان نرود آنها برای نگه داشتن امنیت وآرامش کشور، تلاش زیادی کردند و از جان خود گذشتند. بهترین طرح این بود که برای تجدید پیمان با شهدا چند روزی را کنار آنها سپری کنیم. با دوستمان در شهر کرمانشاه تماس گرفتیم و به کمک او در کاروان راهیان نور کرمانشاه ثبتنام کردیم و به طرف کرمانشاه راه افتادیم. شب را در خانه دوستمان خوابیدیم و صبح با اتوبوسها راه افتادیم. کاروان ما یک کاروان محلی بود و همه کسانی که ثبتنام کرده بودند، خویشاوند و همسایه بودند. آنها با روی گشاده و لطف زیادی ما را پذیرفتند.
سردار محمد حاج طالبی سرپرستی این کاروان را برعهده داشت. او بعد از جنگ، حسینیه بزرگی درکرمانشاه ساخته و جوانان زیادی را زیر پوشش خود گرفته است. سردار حاج طالبی تمام مدت هشت سال دفاع مقدس را جبهه بوده و خاطره جای جای جبهه را در سینه خود دارد. در طول سفر هر کجا میرسیدیم اول حاج طالبی توضیحاتی میداد و بعد مداح اهل بیت که صدای بسیار خوبی هم داشت، زیارت عاشورا میخواند. بعد از خواندن زیارت عاشورا، یکی دیگر از دوستان حاج طالبی که روحانی بود، نماز جماعت میخواند. حاج طالبی همیشه طوری برنامهریزی میکرد که هر جا میرسیدیم موقع نماز جماعت بود.
اولین جایی که رفتیم شهر«پاوه» بود. در پاوه، یادمان شهید دکتر چمران را دیدیم که روی ارتفاع زیادی قرار دارد. شهدایی از تهران و کرج و چند شهید گمنام هم در آنجا به خاک سپرده شده بودند. بودن آن شهدا حال و هوای خوبی به آن محیط میداد. بعد از نماز و ناهار برای دیدن سد داریان به روستای «هجیج» رفتیم. جای همگی خالی! بسیار پر آب و پربرف و سرسبز بود. در این روستا به خاطر تلاشهای شهیدان همت و چمران و شهدای دیگر، شیعه و سنی روابط خوبی داشتند. مردم روستا خیلی مهماننوازی میکردند. در ارتفاعات این روستا مرد باخدایی در اتاق چله خانه زندگی میکرد. پایین همین روستا در کنار رودخانه پرآب، مقبرهای قرار داشت که بازدید از آن خالی از لطف نبود. به خاطر حضور سردار، اجازه دادند ما از سد بازدید کنیم که در آنجا هم منظرههای زیبایی دیدیم. بعد از دیدن سد به دیدن غاری به نام «قلعه غوری» که در همان حوالی بود، رفتیم. واقعا زیبا بود و ما به خاطر بزرگی و عظمت آفریدههای خدا انگشت به دهان مانده بودیم. بعد از این بازدیدها برگشتیم پاوه و در پادگان پاوه بعد از صرف نماز و شام، خوابیدیم.
صبح روز بعد، پس از خواندن نماز و زیارت عاشورا، صبحانه خوردیم و با اتوبوس به سرپل ذهاب و بلندیهای بازیدراز رفتیم. طبیعت در طول مسیر بسیار زیبا بود و روح ما را که میخواستیم کمی از هیاهوی شهر فاصله بگیریم، نوازش میداد. حاج طالبی میگفت که در این منطقه هنوز تفحص ادامه دارد؛ چون پیکر شهیدان زیادی در زیر این کوهها خفته است. بعد از صرف ناهار دوباره سوار اتوبوس شدیم و به پادگان ابوذر رفتیم. در ساختمانهای این پادگان هنوز آثار جنایتهای صدامیان دیده میشد. این پادگان حوادث و رشادتها و شهادتهای زیادی به خود دیده بود. دیدن این آثار متاثرکننده بود. این پادگان بعد از قطعنامه، باز هم مورد هجوم عراق قرار گرفته بود؛ بخصوص در جریان عملیات مرصاد، منافقین به این منطقه حمله کرده بودند.
بعد از پادگان ابوذر به طرف یادمان «سرهنگ خلبان شیرودی» رفتیم. برای زنده نگه داشتن یاد این دلاور، نمادی به شکل هلیکوپتر ساخته بودند. آنجا برایمان تعریف کردند که این خلبان دلاور بین بلندیهای بازیدراز و سرپل ذهاب تیر خورده؛ اما برای اینکه به دست دشمن نیفتد، هر طور بوده خودش را به این طرف رسانده و درهمین جا شهید شده است. من وقتی به این ارتفاعات نگاه میانداختم و تصور میکردم ایشان با بدن مجروح و با درد و رنج خودش را به اینجا رسانده، اشک در چشمهایم جمع میشد. بعد از آن برای زیارت «احمدبن اسحاق» رفتیم. متوجه شدیم ایشان یکی از مرتبطین با حضرت حجت بودهاند. پدرشان از شاگردهای زمان امام صادق و رابط نواده خاص حضرت بوده و مقام ارجمندی داشتهاند. بعد از خواندن زیارت و نماز جماعت برای استراحت و شام به پادگانی که درسرپل ذهاب بود رفتیم. صبح روز بعد به طرف گیلانغرب راه افتادیم. قبل از گیلانغرب، به مرز خسروی رسیدیم. در این منطقه با اجازه حاج طالبی از تمام قسمتهای گمرک مرز خسروی ایران و عراق دیدن کردیم. بعد به نقطه مرزی «مطلعالفجر» رسیدیم. مطلعالفجر یکی از ارتفاعات گیلانغرب بود. برایمان تعریف کردند که در زمان جنگ، قسمتی از این ارتفاعات دست ایران و قسمتی دست عراق بوده است. در همان سالها نیروهای ایران ارتفاعات را محاصره کرده بودند و نیروهای عراقی کشتههای زیادی دادهاند. در همان یادمان نماز جماعت خواندیم و بعد از ناهار به طرف شهر «سومار» و «نفتشهر» رفتیم. مسیر خیلی بد بود و جاده درستی نداشت. بعد ازساعتها به نفتشهر رسیدیم. از نفتشهر فقط قبرستانی مانده بود. به گفته سردار حاج طالبی در زمان جنگ، تمام این قسمتها دست نیروهای عراقی بود. نیروهای صدام موقع خارج شدن، شهر را صاف کرده و رفته بودند. بعد از جنگ اهالی به آنجا برنگشتهاند. در زمان حاضر مردم نفتشهر فقط برای دفن مردههایشان به شهر میآیند. برای من حتی تصور اینکه شهرمان به طور کامل در دست دشمن باشد، سخت بود؛ چه رسد به اینکه شهری که عمری در آن زندگی کردهام به طور کامل ویران شود. در این نقطه فقط مرزبانان بودند و پادگانهایی برای حفظ امنیت مستقر بود.
بعد ازنفتشهر، سومار را دیدیم. سومار جز یک میدان و چند خیابان چیز دیگری نداشت. از نظر آب و برق بسیار در مضیقه بود. میخواستیم نماز جماعت را در سومار بمانیم که به خاطر امکانات صفر آنجا نشد. سومار حتی برای استراحت هم پادگان با امکانات نداشت. مجبور شدیم برای استراحت دوباره به گیلانغرب برگردیم.
صبح چهارشنبه، بعد از نماز و صبحانه سوار اتوبوس شدیم و به طرف شهر «مهران» راه افتادیم. یادمان «شهید کشوری» نزدیک مرز، همانجایی که شهید کشوری مجروح و بعد شهید شده بود، ساخته بودند. نماد به شکل هلیکوپتر و نزدیک شهر «میمک» ساخته شده بود. نماز ظهر را در «امامزاده صالح» درشهر صالحآباد، که بسیار مهجور بود، خواندیم. ناهار را مهمان یکی از پایگاههای بسیج و سپاه بودیم. بعد از ناهار از شهر مرزی «تپه قلاویزان» بازید کردیم. همانجا سنگر صدام را دیدیم که در زمان تهاجم بعثیها ساخته شده بود. سنگر بسیار محکم و مجهز بود و چند اتاق داشت. بعد به طرف شهر «ایلام» رفتیم. در پایگاه سپاه پاسداران ایلام خوابیدیم و صبح به دیدن یادمان شهیدان گمنام «جزیره فاو» که در نزدیکی همان پادگان بود، رفتیم. در آنجا یک سنگر فرمانده سپاه را به ما نشان دادند. این سردار سالها در همین سنگر خدمت کرده و همین جا شهید شده بود. سنگر به همان شکل و با تمام وسایل شخصی حفظ شده بود که به خوبی نشاندهنده سبک زندگی رزمندگان دوران دفاع مقدس بود. من به خوبی متوجه شدم برادرانم هشت سال دور از خانه و خانواده چطور زندگی کردهاند.
بعد از این بازدیدها به طرف شهر کرمانشاه راه افتادیم. قبل از رسیدن به کرمانشاه، به دیدن یادمان عملیات مرصاد رفتیم. راوی توضیحدهنده بسیار خوشسخن و مسلط بود. او از جنایتها و ظلمهای منافقین در این عملیات خیلی چیزها میگفت. او تعریف میکرد که بعضی وقتها آنها حتی به مردم عادی هموطن خود هم رحم نمیکردند. مثلا در یکی از شهرها مجروحان بیمارستان را بیرون کشیده و همه آنها را با بنزین سوزانده بودند.
در پایان این سفر ما متوجه شدیم امنیت وآسایش و آرامش زندگی خود را به خون شهدا و مرزبانان و سربازانی که از بچههای همین سرزمین هستند، مدیونیم. انشاءالله بتوانیم با رفتارو کردار مناسب نگهدار حرمت خون شهیدان باشیم. سردار طالبی و هزاران سردار دیگر وجانبازانی که با فداکاریهایشان ایران امروز را به ارمغان آوردند. ایران امروز به خون شهیدانی مدیون است که پیکر آنها هنوز زیر خاک منطقههایی مثل بازیدراز باقی مانده است.
مهری انصاری
خواهر شهید از اصفهان
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰